در گلزار شهدای بهشت زهرا (س)؛ کنار مزار شهید علی فلاح، مادری که از چشمهایش انتظار ۲۷ ساله را میشد خواند، روی نیمکت آهنی نشسته بود و داشت با پسرش حرف میزد. گفتوگوها تمامی نداشت چون که استخوانهای علی فقط دو سال است بازگشته و این مادر برای ۲۷ سال انتظار حرف دارد تا در گوش پسر ارشدش نجوا کند.
با تولدش عطرشهادت در خانه مان پیچید
مادر شهید برایمان چنین گفت: منزلمان در خزانه بخارایی تهران بود؛ روز سوم خرداد خداوند اولین فرزند پسرم را در منزل به من بخشید؛ این نوزاد به قدری خوشبو بود که وقتی اقوام برای دیدنش میآمدند، میگفتند «چرا به نوزاد عطر زدهای؟» اما من میگفتم او خودش بوی عطر میدهد.
با شجاعت عکس شاه و ولیعهد را از کتاب درسیاش پاره کرد
مادر این شهید دانشآموز از شجاعت علی در دوره انقلاب میگوید: علی از همان ابتدای انقلاب در دانشگاه تهران و خیابانها به تظاهرکنندگان میپیوست؛ صبح میرفت و شب برمیگشت.پیگیر سخنرانیها و اعلامیههای امام خمینی (ره) بود؛ یکبار که جنایات و خیانتهای رژیم پهلوی را از نوارهای سخنرانی حضرت امام گوش کرده بود، در کتاب درسیاش عکس شاه و ولیعهد را پاره کرد؛ برادرم کتابش را دید و به من گفت نگذار این کتاب را به مدرسه ببرد تا برایش کتاب دیگری تهیه کنم اما علی به برادرم گفت «دایی نمیخواهد این کار را کنی، اینها خلافکار هستند» وقتی راهپیمایی میشد، در مدرسه را میبستند اما علی و دوستانش از دیوار بالا میرفتند تا به مردم بپیوندند.
با پای پیاده به دیدار امام خمینی (ره) در بهشت زهرا (س) رفت
علی با شنیدن خبر بازگشت امام خمینی (ره) به کشور، از شب دوازدهم بهمن به فرودگاه رفت سپس به همراه دوستانش با پای پیاده در بهشت زهرا (س) آماده دیدن ایشان شد که پس از دیدن ایشان با اشتیاق برای ما تعریف میکرد.و پس از دستور رهبر کبیر انقلاب مبنی بر تشکیل ارتش ۲۰میلیونی، در مسجد جامع خزانه ثبت نام کرد.
دانش آموز ۱۶ ساله فرمانده پایگاه مقاومت بسیج بود
خیلی باهوش بود و معلمهایش از او راضی بودند؛ در خواندن نماز شب، دعای کمیل و حضور در مسجد جلوتر از ما بود؛ با آغاز جنگ تحمیلی او میخواست به هر نحوی به انقلاب اسلامی خدمت کند؛ بنابراین با ۴۵ نفر بچههای مسجد جامع خزانه که خود فرماندهی پایگاه مقاومت بسیج را بر عهده داشت، آماده اعزام به یزد برای گذراندن دوره آموزشی شد.
خرمشهر در محاصره عراق بود؛ راضی نبودم علی به جبهه برود؛ در منزل را کلید کردم و تا قبل از اذان صبح در کنارش نشستم؛ او گریه می کرد اما کاری به گریه هایش نداشتم.
امام زمان (عج) اجازه رفتنش را به جبهه داد
مادر شهید «علی فلاح» برای لحظهای مکث کرد و گفت: آیا این راز را بگویم؟ از او خواستیم که بگوید برای اهل باور و یقین.
او کمی به خود لرزید، نگاهی به آسمان کرد، نفس عمیقش با ذکر «یا صاحب الزمان (عج)» عطرآگین شد و اینگونه روایت کرد: نیمههای شب بود برای یک لحظه دیدم که علی دارد با کسی حرف میزند؛ حواسم را جمع کردم و دیدم میگوید «آقا جون مادرم نمیگذاره من بیایم چه کار کنم؟» گریه میکرد، جواب میگرفت و جواب میداد؛ یک دفعه علی از جایش بلند شد و ایستاد؛ گفتم «چی شده؟» گفت «مامان! مگر تو آقا را ندیدی؟«
گفتم «نه، جریان چیه؟» گفت «آقا امام زمان (عج) گفت علی من میروم و منتظر آمدنت هستم؛ اگر به مادرت بگویی که من گفتم میگذارد بیایی» با شنیدن این حرف دلم آرام گرفت و گفتم «چون آقا گفته برو، من دیگر حرفی ندارم«.
نزدیک اذان صبح بود، علی آماده شد تا به مسجد برود؛ دقایقی بعد از رفتنش صدای اذان مسجد به گوش رسید؛ علی برگشت و گویی به بزرگترین آرزویش رسیده است؛ با خوشحالی صبحانه خورد و به همراه دوستانش آماده شد و به پادگان آموزشی یزد رفت.
علی مینوشت میرویم تا کربلا را آزاد کنیم
او قبل از عید سال ۱۳۶۱ به جبهه رفت، ۳ ماه در آنجا ماند؛ نامههای زیادی برای ما میفرستاد؛ در نامههایش مینوشت «مادر! فکر نکن که من فقط فرزند تو هستم، من سرباز امام زمان (عج) هستم؛ ما میرویم تا کربلا را آزاد کنیم تا شما بروید کربلا؛ امام خمینی (ره) را تنها نگذراید.
بعد از ۳ ماه نیروهایی که با علی به جبهه رفتند، برگشتند اما او ماند؛ تا اینکه سوم خرداد و در روز تولدش در نهرخین به شهادت رسید؛ دوستانش به ما نمی گفتند چه اتفاقی برای علی افتاده است؛ ۱۵ روز منتظر آمدنش شدیم تا اینکه یکی از دوستانش به پدر علی اطلاع می دهد که علی در نهرخین به شهادت رسید و پیکرش در آنجا ماند؛ مراسم ختم برای او گرفتیم و پیکرش ۲۷ سال در آنجا ماند.
۲۷ سال کوچکترین صدا چشم منتظرش را بی خواب کرد
این مادر شهید دانشآموز از انتظار میگوید، انتظاری که شب و روز را از او گرفته بود، انتظاری که او را هر روز به معراج شهدا دعوت میکرد تا حتی بند انگشتش را برایش بیاورند.
دو سال است که انتظار مادر علی به سر آمده و توانسته استخوانهای عزیزش را در آغوش بکشد اما یادآوری روزهای انتظار باز هم اشکهای او را جاری میکند و میگوید: انتظار خیلی سخت است؛ شبها خواب نداشتم با کوچکترین صدا به جلوی در خانه میدویدم؛ روزها هم جایی نمیرفتم؛ حتی به مکه و مشهد نرفتم و گفتم علی میآید و پشت در میماند؛ جنگ تمام شده بود و پیکرهای شهدا را تفحص کرده و میآوردند مرتباً به معراج شهدا میرفتم اما خبری از علی نبود و مسئولان آنجا دیگر مرا میشناختند.
محرم سال ۸۸ ایامی که منافقان و ضدانقلاب در کوچه و خیابان بودند، انگشتر و پلاک و یک مشت استخوانش را برایم آوردند. او خیلی خوب بود اما نشناختیمش و قدرش را ندانستیم؛ عمق صحبتهای او نه مثل نوجوان ۱۶ ساله بلکه مثل یک مرد ۴۰ ساله بود؛ وقتی پیکرش را آوردند معلم قرآنش برایش نماز خواند.