وقتی میرسم اروندکنار یادمان شهدای والفجر8 زنی را میبینم که دور از همه روی خاکها روبهروی اروند نشسته است. حتی تکان نمیخورد در این 4 ساعتی که گاهی میبینمش به همان حالت اولیه است. خسته نمیشود انگار ماکتی از زنی منتظر ساختهاند. فقط گاهی دستهایش را زیر چانه میگذارد و گاهی انگشتهایش را در هم قفل میکند.
باد چادرش را تکان میدهد و تصویر مادری پیر را میبینم که نه میتوانم نگاهش کنم به خاطر ابهتش و نه نمیتوانم نگاهش نکنم. یک چیز را قطعا می دانم، نمیتوانم سکوتش را برای مصاحبه بشکنم.
شاید دنبال فرزند شهیدش یا برادرش یا همسرش یا پدرش زل زده به اروند تا نشانهای پیدا کند. جالب اینکه همان نزدیکیها تابلویی هست که روی آن نوشته شده «اینجا گم شدهای پیدا میشود» نصب شده است.
راستی زیر این موجهای آرام اروند چند عزیز آرام گرفته است. خدا میداند گم شده این زن زیر این موجهای داغدار هست یا نه. من میگویم هست دل که دروغ نمیگوید چیزی هست که دل این زن منتظر، اینجا لنگر انداخته است. حتما حضور آشنایی شمارش قلبش را به دست گرفته که حتی گریه هم نمیکند.
میخواهم بروم طرفش و باز دنبال بهانه هم هستم که نروم. پشت سر این زن ابزار تصویربرداری را چیده اند ریل و شاریو و کرین و چیزهای دیگر... بهانه خوبی برای فرار از مغناطیس تنهایی این زن منتظر است. با مسئول فنی گروه تصویر برداری که چند ساعت دیگر میآیند حرف میزنم تا حواسم پرت شود.
حالا یک سوال در من شکل میگیرد چرا دور این ابزارهای فریبنده همه هستند و دور دل این زن کسی نیست. کاری هم نمیشود کرد. هر چقدر آدمها دور این زن جمع بشوند هم جمع تنها میشود و هم این زن تنهاتر میشود. برای پیدا کردن عزیز گمشده همان بهتر که تنها باشی این طور حواست بیشتر جمع است و بیشتر نشانهها را میفهمی.
حالا نیم ساعتی است که زن رفته با کدام کاروان، کدام آشنا، کدام دوست؟ جای خالی زن در ذهن من یک سوال بزرگ درد آور نگفتنی ایجاد میکند. درد هم همین است. این زن منتظر میرود تا بار دیگر بیاید برای پیدا کردن گم شدهاش و از خاطره من مدعی هم که برای غم نان همه جا را نگاه میکنم، میرود. خدا میداند چند زن دیگر برای پیدا کردن عزیزانشان میآیند و به اروند چشم میدوزند و دست خالی میروند.