نوستالوژي1 قدرت و نوستالوژي امپراتوري، حس و گرايشي است که درون شخص و درون جوامعي بيدار ميشود و گاهي اين نوستالوژي حالتي بسيار قدرتمند مييابد و گاهي افتخارات و گاهي هم شکستها را براي آن شخص و آن جوامع دستاورد خواهد داشت. البته اين نوع از نوستالوژي برخي از مواقع هم شکستهايي سنگين را پس از افتخاراتي به ظاهر باشکوه به بار ميآورد.دوران سلطه کمونيسم بر روسيه و اروپاي شرقي که در آن زمان بلوک شرق را تشکيل ميدادند براي برخي از انسانهاي کنوني آن بلوک متوفا به يک نوستالوژي تبديل شده است. «ولاديمير پوتين» يکي از وارثان آن بلوک منهدم است که به سختي دچار نوستالوژي کمونيسم است. اما آيا گرايش و خواسته آگاهانه و ناآگاهانه انسان امروز به جانب «آزادي» و«جامعه نو» اين فرصت را به جولان اين نوستالوژي خواهد داد؟
بالکانيزم2 در عرصه سياست و جامعه انساني يک بيماري سياسي بدون درمان است. همانند بيماريهاي جسماني انساني که براي بروز نياز به بستر مناسب دارند بالکانيزم هم در عرصه جامعه انساني نياز به بستر مناسب براي بروز توسعه و نابودي کشور و بلوک و اتحاديه دارد. مهمترين عامل براي عدم بروز و ظهور بالکانيزم «ناسيوناليسم» است. البته تا اين که سخن از ناسيوناليسم پيش کشيده ميشود برخي آماده و مهيا هستند تا اتيکت فاشيسم را بر سينه مدعي بکوبند. اما ناسيوناليسم الزاما فاشيسم نيست و فاشيسم ميتواند يک مقوله و يک ايسم کاملا جدا از ناسيوناليسم باشد.
برخلاف تصور بسياري از انسانها روسيه يک کشور يکپارچه نيست و عملا هنوز در حالت يک بلوک و اتحاديه زيست ميکند و بر همين اساس عنوان «فدراسيون روسيه» را به خود اختصاص داده است. فدراسيون روسيه همانند يک لحاف چهل تکه اي است (به واقع چهل تکه هم هست) که توسط قدرت مرکزي که از مسکو اعمال ميشود به شکل يکپارچه درآمده است. ثروت سرشار روسيه که نيازهاي مادي اعضاي اين فدراسيون را برطرف ميسازد عامل اصلي يکپارچگي لحاف فدراسيون است. همينگونه که آورده شد فدراسيون روسيه مجموعه اي از دهها کشور و مليت و نژاد و گويش گوناگون است که با عنوان روسيه شناخته ميشود.
اين مجموعه فاقد عامل لازم براي متحد بودن راستين است. اما نه تنها کشورها و جمهوريهاي کوچکي که به حالت «دمينيون» به پيکره روسيه چسبيده اند فاقد ناسيوناليسم لازم براي يکپارچگي هستند بلکه اين مشکل عدم ناسيوناليسم در سرزمين پهناور روسيه که کشور روسيه ناميده ميشود هم به جد و به شدت جلوهگري ميکند. اين عدم وجود ناسيوناليسم که عامل اصلي اتحاد يک ملت است با آغاز هزاره سوم هم فدراسيون روسيه را و هم خود روسيه را براي انهدام دوم مهيا ميساخت.
با آغاز هزاره سوم ميلادي در اين جا و آن جاي فدراسيون روسيه ملتهايي با گرايشات ملي درون کشوري و عليه سلطه روسيه و فدراسيون روسيه به پا خاستند که هم داراي خشونت بودند و هم با خشونت سرکوب شدند. انهدام دوم با آغاز هزاره سوم در فدراسيون روسيه ميرفت تا يک انهدام «ابر نواختري3» باشد. بدين معنا که اين انهدام نه تنها يک انهدام براي فدراسيون روسيه خواهد بود تا جمهوريها و کشورهاي کوچک را از پيکره روسيه جدا سازد بلکه اين انهدام ميرفت تا از درون کشور روسيه شکل بگيرد و بالکانيزه سر تا پاي اين فدراسيون را در چنگ خود خورد کند.
با اين روند ميرفت تا در کمتر از يک دهه کشور روسيه دو انهدام را شاهد باشد که انهدام دوم «مرگ جاوداني» کشور روس را هم به هم راه داشت. اين روند بسيار باعث نگراني تيم رهبري روسيه و ناسيوناليستها (البته پرشمار نبودند)ي اين کشور شد. بر همين اساس رهبران روسيه در فکر چاره کار شدند و بهترين راه و عامل اتحاد را در ناسيوناليسم يافتند. پس بر طبل ناسيوناليسم کوبيدند. اما چندي نگذشت که دريافتند ناسيوناليسم براي اين لحاف چهل تکه همانند تاباندن نور به درون سياه چاله است و از جانب مردمان و ملتهايي که در اين مجموعه جمع آمده بودند پاسخي دلخواه دريافت نکردند. پس از اين زمان و اين تلاش از جانب تيم رهبري روسيه و ايدئولوژيستهاي اين کشور بود که دريافتند راه چاره را بايد در جايي ديگر جست و جو کرد و ناسيوناليسم براي اين پيکره بزرگ پاسخگو نيست.
ايدئولوژيستها و رهبران روس دريافتند که با وجود دموکراسي نميتوان در برابر اين روند نامطلوب و بالکانيزه بالقوه که به جانب بالفعل پيش ميرفت ايستادگي کرد. پس طرحي نو درانداختند و ديکتاتوري پنهان را به همراه کيش شخصيت و قهرمان پرستي بر فدراسيون روس مستقر ساختند. ديکتاتوري پنهان توسط سلطه مادام العمر ولاديمير پوتين بر فدراسيون شکل گرفت و قهرمان اين روش هم خود ولاديمير پوتين بود. اما ملت روس و جامعه جهاني ديکتاتوري آشکار و کيش شخصيت مستقيم پوتين را بر نميتافت و هزاره سوم هزاره دوم نبود و قرن بيست و يک هم قرن بيست نبود. پس در اين باره هم طرحي نو درانداختند و براي دور زدن مردم روس و جامعه جهاني روش «پوتين- مدودف» را بوجود آوردند که هم ظاهري دموکراتيک داشت و هم باطني ديکتاتوري.
پس از آفرينش اين اثر بديع در عرصه سياسي جهان و تاريخ توسط روسها ترکها هم آن را پسنديدند4. چون که خلاف کردن با ظاهري کاملا دموکراتيک است. به عبارتي ديگر ديکتاتوري کردن با ظاهر دموکراسي است. به عبارتي ديگر هم ميتوان گفت «زين» اسب را به جاي «جُل» روي خر گذاشتن است. تيم رهبري روسيه و به خصوص ولاديمير پوتين توانستند ضعف ناسيوناليسم را در سرتاسر فدراسيون روسيه و همچنين در خود کشور روسيه با شخصيت کاريزما و کيش شخصيت پوتين جبران کنند. اما اين رفتار و پکيج سياسي در عرصه سياست کشور و فدراسيون روسيه هر چند به ظاهر و براي کوتاه مدت چاره کارکرد و کشور و فدراسيون روسيه را در کنار هم نگاه داشت اما عنصر تجزيه هم درون اين پکيج جاي گرفته است.
به عبارتي ديگر وجود يک کشور را به وجود يک شخص گره زدن بسيار خطرناک است. چون تا زماني که آن شخص وجود دارد و ميتواند در قامت يک قهرمان در خاطر يک ملت جولان دهد آن کشور و آن ملت و آن مجموعه هم در کنار هم متحد خواهند ماند. اما همين که آن شخص و آن قهرمان نباشد عامل اتحاد هم نخواهد بود و اين مجموعه نه فقط اتحاد خود را از دست خواهند داد بلکه رو در روي هم خواهند ايستاد. وضعيت فدراسيون روسيه و رهبري ولاديمير پوتين مصداق اين سخن و اين استدلال هستند.
بدون شک تيم رهبري و ايدئولوژيستهاي روسيه نميخواستهاند که وجود هميشگي کشور و فدراسيون روسيه با وجود ولاديمير پوتين گره بخورد و پوتين را به عنوان يک قهرمان براي گذار از يک برههاي ميخواستهاند. اما ناخواسته و غير ارادي موجوديت فدراسيون روسيه و به خصوص موجوديت کشور روسيه با وجود ولاديمير پوتين گره خورده است و با وارد شدن به هزاره سوم اين وابستگي و لازم و ملزوم بودن اين دو براي يکديگر روز به روز بيشتر شده است و تا جايي اين وابستگي و لازم و ملزومي پيش رفته که به يک حالت و وضعيت قطعي و مسلم تبديل شده و راه برگشتي نمانده و پلي ديگر پشت سر نيست.
در حال حاضر از فدراسيون روسيه که بگذريم در درون خود کشور روسيه بين مردم و بين سياستمداران و بين اقليمها به شدت فاصله است و تنها عامل اتحاد ولاديمير پوتين است. بدون شک خود ولاديمير پوتين هر چند انساني قدرت طلب بوده باشد و هر چند خواستار کيش شخصيت هم بوده باشد به عنوان يک انسان ناسيونال نميخواسته تا موجوديت کشور روسيه با موجوديت او گره بخورد و زماني که او نباشد روسيه هم نباشد. اما متاسفانه رابطه و وضعيت روسيه و پوتين به گونهاي درآمده که اگر پوتين بميرد يا به فرض کشته شود يا اين که در روند معمول عمر به مرحله پيري و فرتوتي پا بگذارد مردم و اقليمهاي خود کشور روسيه و پس از آن فدراسيون روسيه به سرعت و به آشکاري از هم جدا خواهند شد و حتي شايد رو در روي هم نيز قرار بگيرند.
اما در اين گير و دار مشکلات آشکار و پنهان کشور و فدراسيون روسيه کم نبود که موضوع انقلاب کشور اوکراين هم پيش آمد. انقلاب کشور اوکراين و روند روان و آسان آن به جانب دموکراسي و آزادي نه تنها براي کشور و فدراسيون روسيه مشکلي ايجاد نميکرد بلکه کشور و دولت روسيه ميتوانست با همکاري با مردم اوکراين در اين گذار از خود چهرهاي دوستانه و آزاديخواهانه، هم در ميان مردم اوکراين و هم در ميان جامعه جهاني بر جاي گذارند.
اما متاسفانه دولت و کشور روسيه روند و سياستي بسيار ناپخته و نابخردانه را در پيش گرفت و به جاي اين که در روزهاي سخت يار و بال مردم اوکراين باشد بار و دار مردم اين کشور شدند و نه تنها چهرهاي دوستانه و دموکراتيک از خود بر جاي نگذاشتند بلکه چهرهاي دشمنانه و ضد آزادي از خود در جهان انعکاس دادند که عوارضي بسيار بسيار خطرناک براي آينده کشور روسيه خواهد داشت. البته از زماني که دولت روسيه به رهبري ولاديمير پوتين توانسته دوباره در عرصه = بينالمللي قد افرازد هميشه سياست ضد روند جهاني را در پيش گرفتهاند و چوب لاي چرخ ملتها گذاشتهاند و روند اين ملتها را با دستانداز مواجه ساختهاند که اين سياست ضد آزاديخواهي و دستانداز درست کردن روسها از خاطر ملتها زدوده نخواهد شد.
شايد برخي از تحليل گران ايجاد فاصله ميان روسيه و ناتو را علت سياست اخير دولت روسيه در قبال مردم و انقلاب اوکراين بدانند. اما غرب هراسي و تاکيد و تلاش براي ايجاد مانع و فاصله در ميان ناتو و غرب از يک طرف و روسيه در طرف ديگر به خودي خود روسيه را در مرتبه و مرحلهاي پايينتر و ضعيفتر از غرب قرار داده و از جانبي ديگر اين منع و دشمني که ريشهاي ايدئولوژيک و کمونيستي دارد مردم فدراسيون روسيه و به خصوص مردم کشور روسيه را دو دستي به جانب غرب و فرهنگ غرب سوق داده است.
به خودي خود وقتي که يک طرف در تلاش است تا فاصله خود را با طرف ديگر حفظ کند و به جد خواستار ايجاد فاصله ميان خود و آن طرف است از طرف مقابل ميترسد و خود را کمتر و پايين تر از او ميداند. اگر ترسي نباشد دوري خواستن هم نخواهد بود. بر همين اساس اين ترس ايدئولوژيک که بيش از يک قرن به جان مردم و جامعه روس دميده ميشود ملت روسيه را ملتي ضعيف ساخته است. البته بايد در نظر داشت ملتي که مدام در ترس نگاه داشته ميشود آزادگي خود را از دست ميدهد و ديگر روح سلحشوري نخواهد داشت5.
در اين ميان ولاديمير پوتين بدترين و خطرناک ترين سياست خود را عليه کشور روسيه (به صورت خاص عليه روسيه و نه فدراسيون روسيه) اتخاذ کرد. پوتين با ضميمه ساختن «کريمه» اوکراين به خاک روسيه به ظاهر بدترين سياست و کنش را عليه اوکراين اتخاذ کرد اما به واقع اين تصميم و سياست پوتين بدترين تصميم و سياستي بود که ميتوانست عليه کشور خود انجام دهد.
زماني که سخن از استقلال و تجزيه و پيوستن کريمه به روسيه در خبرهاي سياسي و شبکههاي اجتماعي بود من جايي تحليل کردم که پوتين اگر سياستمدار بزرگي باشد نه تنها کريمه را به روسيه ضميمه نخواهد ساخت بلکه در برابر اين خواسته خواهد ايستاد. استدلالم اين بوده که روسيهاي که استقلال شخصيتي خود را از دست داده و موجوديت آن به شخص پوتين گره خورده است که روسيه امروز را بايد «روسيه پوتين» ناميد فاصلهها آن چنان در درون آن را متورم ساختهاند و آن چنان اين کشور مستعد انفجار است که به يک بمب بيش تر شباهت دارد تا به يک کشور. بر همين اساس کريمه اوکراين ميتواند چاشني انفجار اين بمب باشد. در همين راستا تحليل کردم که پوتين اين رفتار و سياست را نخواهد داشت يا به عبارتي براي بقاي کشور روسيه پوتين نبايد اين تصميم را اتخاذ کند و اين چاشني انفجار را به اين بمب ضميمه (وصل) کند.
اما پوتين اين تصميم را اتخاذ کرد. ولي من بر اين ايمان و بر اين يقين هستم که کريمه چاشني انفجار فدراسيون روسيه و به خصوص چاشني انفجار کشور روسيه خواهد بود و تاتارهاي کريمه نخستين باروتهاي سوخت اين چاشني هستند. چون کريمه به شدت مستعد اعتراض و رويارويي با دولت مرکزي روسيه است. وقتي حضور تاتارهاي به شدت ناراضي و مخالف دولت روسيه را در کريمه به حساب آوريم استعداد رويارويي و اعتراض کريمه بسيار بيش از پيش نمايان خواهد شد. روسهاي کريمه هنوز مست مائده کشور روسيه هستند اما وقتي که مستي از سرشان پريد آزادي را بر نان برتري خواهند داد. ولي مشکل جايي بيش از پيش رخ خواهد نمود که دولت روسيه به علت بحرانها نتواند آن چنان که مردم کريمه انتظار دارند نيازهاي مادي آنها را برآورده سازد. در اين زمان است که تاتارها بالنده خواهند شد و روسهاي کريمه به تاتارها خواهند پيوست و به عبارتي تاتارها و روسهاي کريمه با هم عليه دولت مرکزي روسيه متحد خواهند شد.
البته شايد انهدام و بالکانيزم از جايي ديگر سربرآورد اما بدون شک چاشني اين انهدام کريمه است و يک سال است که شمارش معکوس شروع شده و پايان آغازيده. اين بار تاريخ يک بار به صورت تراژدي و باري ديگر به صورت درام تکرار شده است.
پينوشت:
1- نوستالوژي- در فرهنگ و ادبيات پارسي دو معناي «غم غربت» و «حسرت» براي نوستالوژي لحاظ شده است. اما من حسرت را براي معناي نوستالوژي در نظر گرفتهام. حسرت داراي معنايي فراگير است و غم غربت را هم در بر ميگيرد و داراي اين توان است تا جامع و شامل معنا و مفهوم نوستالوژي را حمل کند. بنگريد- فرهنگ فلسفي و فلسفه سياسي- بخش نوستالوژي- نشر پايان- قيصر خسروان(کللي).
2- بالکانيزم- در ادبيات سياسي بالکانيزم مترادف با تجزيه يک بلوک يا يک کشور است. اما من بالکانيزم را به عرصه فرهنگ و تمدن و دين و اجتماع و اقتصاد و ... تعميم ميدهم و براي تمامياين موارد کاربرد دارد. اما شايد بايد گفت متاسفانه در آينده «راشانيزم» جايگزين بالکانيزم در ادبيات سياسي و ديگر عرصهها خواهد شد.
3- ابر نو اختر- در پايان عمر يک ستاره که سوخت هستهاي آن به پايان ميرسد نيروي جاذبه هسته اي ستاره بر نيروي رانش آن غلبه ميکند و ستاره در هم فشرده ميشود و پس از درهم فشردگي بيش از حد ستاره منفجر ميشود و از هم متلاشي ميگردد و تنها يک هسته بسيار کوچک و بسيار چگال که ستاره نوتروني ناميده ميشود از آن بر جاي خواهد ماند. عنوان ابر نو اختر را به انهدام سياسي و اقتصادي و ديني و فرهنگي تعميم دادهام.
4- هر چند عبدالله گل تن به ورژن ترکي «پوتين- مدودف» نداد و روش «اردوغان- عبدالله» به ظاهر به وجود نيامد اما اردوغان عملا اين روش را بر ترکيه تحميل کرد.
5- انسان و جامعهاي که مدام در حالت ترس نگاه داشته شود استقلال شخصيت خود را از دست ميدهد و مدام در پي رهبري توانمند خواهد بود تا در پشت سر او پناه بگيرد و اين رهبر او را از خطرات و دشمنهاي پنهان نگاهبان باشد. اما در مقابل اگر به انسان و ملتي تفهيم شود که تو کمتر از ديگران نيستي بلکه با ديگران برابر هستي و نبايد نسبت به ديگران ترسي داشته باشي به خودي خود روحيه سلحشوري به وجود اين فرد و اين جامعه دميده ميشود.
http://mardomsalari.com/Template1/Article.aspx?AID=38211#249530
ش.د9500836