متن پیش رو گفتوگویی است با برادر شهید کمیلیفر که در رابطه با ویژگیهای والای این شهید عرصه اطلاعات و عملیات نکاتی را یادآور شد.
علی در سال 1340 در خود شهر دزفول به دنیا آمد. کودکیهای ما پر بود از خاطرات ریز و درشتی که گفتن هر کدامشان ساعتها وقت میبرد. اما آن چیزی که میتوانم بگویم سخت کوشی و فرمانبرداری علی و تمام اعضای خانوادهمان از پدر و مادرم بود. این احترام به والدین در من و علی باعث میشد که حتی در روزهای سخت سال هم کمکحال خانواده باشیم و تقریبا از هیچ کوششی برای کمک به خانوادهمان غافل نشویم.
علی تقریباً از دوران نوجوانی به کار کردن در کورههای آجرپزی مشغول بود و تابستان هم که کامل سر کورهها بود. یعنی به محض اینکه مدارس تعطیل میشد؛ هم خودم و هم علی میرفتیم سر کورهها و با پدر و برادرها کار میکردیم. به جز تابستان، معمولاً زمستان هم تا آن مدتی که باران نمیبارید و میشد آنجا کار کرد.
برای مثال در همان ایام صبح زود ساعت 2:30 – 3 نیمه شب پدرمان بیدارمان میکرد. از جنوب شهر با دوچرخه باید میرفتیم تا شمال شهر - خارج از شهر- سر کورهها. در آن گرمای تابستان دزفول، چون کار در کورهها هم زیر سقف و سایه نیست. زیر آفتاب بالای 50 درجه مجبور بودیم کار کنیم.
یک سال علی خودش تعریف میکرد که:« من از 9 سالگی شروع به نماز خواندن کردهام و روزههایم را هم مرتب گرفتهام.» ما سر کوره موقعی که یک سال ماه رمضان در تابستان افتاده بود، باز روزههایمان را می گرفتیم و شهید هم روزه هایش را می گرفت. حالا در نظر بگیرید که در آن موقع، باز زودتر پدر مان ما را سر کوره می برد. تا ظهر آنجا، در آن گرما، با زبان روزه کار می کردیم. به طوری که وقتی می آمدیم خانه، از بس ظهر عطش داشتیم داخل حیاط لخت می شدیم و شلنگ آب را روی سرمان میگرفتیم و چند دقیقهای زیر شیر آب مینشستیم تا خنک بشویم و بعد از آن استراحت میکردیم.
معمولاً در آمد را به خانواده میدادیم، یعنی چیزی به آن صورت برای خودمان برنمیداشتیم. یعنی واقعاً این پولی که درمیآمد باید کمک میکردیم. آن یک سال هم خرج مدرسه و به پدر و مادر میدادیم.
از دوران نوجوانی ایشان به مسجد شهدا یا حاج ملک که نزدیک خانهمان بود، میرفتند و در جلسات قرآن شرکت میکردند. در دوران راهنمایی باز به همین صورت این ادامه داشت تا زمان انقلاب که باز حضور فعالتری در مسجد شهدا و برنامههای مسجد داشتند. معمولاً دیگه در زمان انقلاب و بلافاصله بعد از انقلاب، ایشان کتابهای استاد مطهری، کتابهای شهید بهشتی و کتابهای دیگران را میخواندند و خلاصه نویسی میکردند و معمولاً در جلسات سخنرانی میکردند و با بچهها جلسه داشتند. بعضی از نوارها را میگرفتند و پیاده میکردند؛ و در جلسات مسجد شهدا شرکت فعال داشتند.
در دوران انقلاب هم باز ایشان در جلسات مسجد شهدا در زمینهی جلسهی قرائت قرآن فعالیت زیادی داشتند و الآن یک جزوهایی دارند که دست خط خودشان است و خلاصهنویسیها و مطالبی که جمع کردهاند، همهاش هست. علاوه بر مسائل عقیدتی، در مسائل سیاسی هم ایشان مطالعات خوبی داشتند و معمولاً در جلسات با بعضی از بچهها که گاهي وقتها گرایشهای خاصی داشتند در آن جلسه، ایشان دائماً در حال بحث بودند. مخصوصاً که گرایشهای منافقین آن زمان زیاد بود، در آن اوایل انقلاب و انجمن حجتیه، ایشان را من دیدم که در این زمینه هم مطالعه داشتند و هم اینکه با آن برادران بحث میکرد.
خودش در خاطراتش نوشته که با چندتا از دوستانشان تصمیم میگیرند بروند و در ارتش خدمت کنند، بخاطر اینکه مثلاً آنجا کار عقیدتی کنند و نهایتا تصمیم میگیرند بیایند داخل سپاه. در تاریخ 19/12/1359 ایشان از دومین دورهی آموزشی سپاه که در اصفهان تشکیل میشد به عنوان نیروی رسمی برای دورهی آموزش سپاه میروند. بعد از طی آموزش سپاه تقریباً در تاریخ 21/1/1360 میآیند و به عنوان نیروی رزمنده عازم جبهه میشوند از طرف کمیتهی آن موقع که در دزفول بود، عازم جبهه میشوند. در تاریخ فرودین 1360 در جبهه بودند تا لحظهی شهادتشان یعنی 3/1/11367 که به شهادت میرسند.
تا آن زمان حضور مستمر و دائم در جبهه داشتند. ایشان بعد از اینکه به عنوان نیروی رزمنده وارد جبهه كرخه میشوند، بعد از مدتی داوطلبانه به اطلاعات عملیات لشکر میپیوندند که همه هم میدانند که خطرناکترین واحد تقريباً در لشکر همین واحد اطلاعات عملیات است، ولی ایشان داوطلبانه به اطلاعات عملیات میروند. بعد از اینکه مدتها در اطلاعات عملیات آموزشهای لازم را میبینند و به عنوان نیروی شناسایی و نیروی معمولی آنجا کار میکنند و در عملیاتهای مختلف که در جبهه کرخه و فتحالمبین و تپه چشمه بوده، به عنوان نيروي شناسایی آنجا در منطقه دارخوین و جاهای دیگر بودند.
بعد از اینکه به عنوان نیروی رزمنده وارد جبهه كرخه میشوند، بعد از
مدتی داوطلبانه به اطلاعات عملیات لشکر میپیوندند که همه هم میدانند که خطرناکترین
واحد تقريباً در لشکر همین واحد اطلاعات عملیات است، ولی ایشان داوطلبانه به
اطلاعات عملیات میروند. بعدها با افتخاراتی که نصیب خودش میکند میتواند به
عنوان جانشین محور انجام وظیفه کند و عاقبت در عملیات والفجر 10 در فروردین 67 در
منطقه ارتفاعات ریشن مزد زحماتش و جهادش را میگیرد و به شهادت میرسد.
ایشان موقعي که به مرخصی میآمدند؛ مقید بودند حتماً به دیدار
خانواده شهدایی که در اطلاعات عملیات بودند سرکشی کنند، بچههایی که شهید شدند. در
نامههایی که از جبهه نوشته به این قضیه خیلی تأکید داشته و گفته:«که حتماً به
خانواده شهدا سرکشی شود.» معمولاً روزهایی که در دزفول بود، روزه بود. چون داخل
جبهه نمیشد روزههایش را بگیرد. وقتی به شهر میآمد معمولاً روزه بود.
من خودم گاهی اوقات به وسعت نظر و عمق دید او واقعا غبطه میخورم. اینکه چگونه یک انسان که در چنین شرایطی بزرگ شد و در جبههها توانست آن حماسهها را خلق کند واقعا جای کار و گفتنها و نوشتنهای بسیاری دارد.
انتهای پیام/