تاریخ انتشار : ۱۲ مهر ۱۳۹۵ - ۱۲:۱۶  ، 
کد خبر : ۲۹۵۶۰۹
در عصری جهانی‌شده، حتی کشوری به ‌بزرگی آمریکا ممکن است احساس کوچکی کند

ناسیونالیسم هنوز زنده است!

پایگاه بصیرت / مارک مازوور/ ترجمه از مجتبی هاتف؛ ترجمان

(روزنامه وطن امروز ـ 1395/06/31 ـ شماره 1985 ـ صفحه 12)

«بندیکت اندرسون» بیش از 30 سال پیش کتاب کوچکی با عنوان «جماعت‌های تصوری» نوشت. این اثر تلاشی است کلاسیک در توضیح ماندگاری «ناسیونالیسم» و کنار آمدن با احساسات شدیدی که ناسیونالیسم می‌تواند آزاد کند. وقتی اندرسون این کتاب را می‌نوشت، بسیاری از تحلیلگران تمایل داشتند ناسیونالیسم را نوعی آگاهی کاذب معرفی کنند. اما اندرسون به‌جای آنکه این پدیده را اهریمنی جلوه دهد، از ما خواست به این بیندیشیم که چه تحولاتی در دنیای مدرن چنین پدیده‌ای را رقم زد و باعث شد بیش از 2 قرن دوام داشته باشد و اکنون وارد قرن سوم شود. پرچم‌ها به اهتزاز درآمده‌اند و سرودهای ملی همه‌‌ جا طنین‌انداز شده‌اند. ما در دوران ویژه‌ای به سر می‌بریم؛ یعنی دوران سرزمین مادری، دوران «دونالد ترامپ»، دوران «مارین لوپن» و دوران «نوربرت هوفر» نامزد ریاست‌جمهوری حزب آزادی اتریش که شاهد پیروزی قاطعش در دور اول انتخابات ریاست‌جمهوری ۲۰۱۶ اتریش بودیم.
ترامپ آمریکایی‌ها را به مقاومت در مقابل «آواز دروغین جهانی‌گرایی» دعوت کرده است. لوپن در واکنش به خبر پیروزی هوفر گفت: «در خیل عظیمی از کشورهای اروپایی، جنبش‌های میهن‌پرستانه بشدت در حال پیشروی است». ناسیونالیسم بازگشته است؛ گویی هرگز از تب‌وتاب نیفتاده بوده و با خود حیرت و سردرگمی آورده است. تحلیلگران از خود می‌پرسند این رفتارهای نامعقول چه توضیحی دارد. آیا طرفداران طرح خروج بریتانیا از اتحادیه اروپایی نمی‌فهمند خروج از اتحادیه اروپایی، ایده‌ای دیوانه‌وار است؟ آیا میلیون‌ها هوادار ترامپ نمی‌فهمند او قول انجام کارهایی ناشدنی به آنها می‌دهد؟ شاید هنوز هم نتوان برای پاسخ به این پرسش‌ها جایی یافت بهتر از کتاب کوچکی که بیش از 30 سال پیش نوشته شده است: کتاب بندیکت اندرسون با عنوان «جماعت‌های تصوری» (۱۹۸۳) تلاشی است کلاسیک در توضیح ماندگاری ناسیونالیسم و کنار آمدن با احساسات شدیدی که ناسیونالیسم می‌تواند آزاد کند. اندرسون بر این باور است ناسیونالیسم پدیده‌ای باستانی نیست و نیز برخلاف نظر بیشتر مفسران، در اروپا پدید نیامده است.

از دیدگاه اندرسون، خاستگاه ناسیونالیسم مدرن را باید در دوران جنگ‌های استقلال‌طلبی آمریکا جست‌وجو کرد. بهره‌گیری از ایده ایثار و وظیفه‌شناسی در تعبیرات مقدس نشان داد از همان ابتدا، ناسیونالیسم چیزی فراتر از «ایسم» سیاسی دیگری بوده است. در واقع برای درک بهتر پدیده ناسیونالیسم باید آن را در ارتباط با مذهب بررسی کرد؛ چراکه قدرت مذهب اغلب سهمی بزرگ در برانگیختن مردم و الهام‌بخشی داشته است. وقتی اندرسون این مطالب را می‌نوشت، بسیاری از تحلیلگران تمایل داشتند ناسیونالیسم را نوعی آگاهی کاذب معرفی کنند و بیش از آنکه آن را جدی بگیرند، ترجیح می‌دادند به ماهیت واقعی آن پی ببرند. اندرسون به ‌جای آنکه این پدیده را اهریمنی جلوه دهد، بیشتر می‌خواست بر ماندگاری آن تأکید کند؛ او از ما می‌خواهد به این بیندیشیم که چه تحولاتی در دنیای مدرن چنین پدیده‌ای را رقم زد و باعث شد بیش از 2 قرن دوام داشته باشد و اکنون وارد قرن سوم شود. او با ربط ‌دادن ظهور ناسیونالیسم به گسترش سرمایه‌داری، افزایش بروکراسی‌های مدرن و سواد جمعی، استدلال می‌کند عاملان تغییرات غیرمنتظره این پدیده، مأموران مستعمراتی بودند که میل شدیدی داشتند به برشمردن و طبقه‌بندی تبعه خود. از دید او، انقلابی‌های استعمارستیز بودند که ایده ۲ملت را علم کردند. آن انقلابی‌ها ایده نوع جدیدی از اجتماع را در چارچوب نقشه‌های جغرافیایی، سرودها، موزه‌ها و بناهای یادبود، مقدس می‌شمردند. در تصور ناسیونالیست‌ها، از بولیوی گرفته تا ازبکستان، زمان خط مستقیمی را تا استقلال طی می‌کرد و تحقق شکوهمند روح ملی پایان تاریخ بود.

آتش کارزار انتخاباتی دونالد ترامپ نیز با هیزم شعارهای ناسیونالیستی شعله‌ور شده است. برخی شکایت می‌کنند که جایگاه آمریکا در دنیا به مخاطره افتاده است و به مردم اطمینان می‌دهند فقط رهبری یک شخص می‌تواند اوضاع را مرتب کند. دوران جدیدی از راه خواهد رسید و وعده وحدت ناسیونالیست‌ها محقق خواهد شد: «دوباره متحد خواهیم بود، یکی خواهیم شد و دوباره شادکام خواهیم زیست». سخنرانی ترامپ درباره سیاست خارجی در ۲۷ آوریل نه از لحاظ محتوایی، بلکه به‌خاطر لحن تدافعی آن قابل ‌توجه بود. به ‌بیان ترامپ، عظمت آمریکا با انجام فعالیت کمتر و نه بیشتر و با محافظت از مرزهای خود به‌جای مرزهای دیگران، باز خواهد گشت. این شاید برای کشورهایی مانند اوکراین زنگ خطری باشد. ترامپ همچنین بر این باور است عظمت آمریکا با حمایت از کارگران خود احیا خواهد شد. کارزار انتخاباتی ترامپ بیش از هر چیز دیگر در بهره‌برداری از افزایش نابرابری در آمریکا و تردید درباره جهانی‌ شدن، موفق بوده است. مهم‌تر از همه، نیاز به ملاحظه و تشخیص مشکل است: از سوی نخبگان جداافتاده و بی‌خبری که دستورکار خود را دارند؛ نه «دستورکار مردم» را.

اندرسون که سال ۲۰۱۵ درگذشت، با ریشه‌های ضدامپریالیستی ناسیونالیسم آشنا بود. این آشنایی ریشه در دیدگاه تاریخی او داشت که از چشم‌اندازی نادر و ناشناخته برخوردار بود. او در زمان انتشار کتاب جماعت‌های تصوری در کانون جامعه کوچک غربی‌ها یکی از دانشمندان علوم ‌سیاسی بود که در حوزه آسیای جنوب شرقی کار می‌کرد. یادداشت‌های او پس از مرگش با عنوان «زندگی فراتر از مرزها» منتشر شد. همان‌گونه که این کتاب نشان می‌دهد، هم پیشینه آموزشی و هم زمینه خانوادگی، او را مستعد درک جاذبه غیرعادی ناسیونالیسم کرده بود. او آگوست ۱۹۳۶ در شهر جنوبی «کونمینگ» چین زاده شد. این شهر به مرزهای منطقه راج بریتانیا و هندوچین فرانسه نزدیک‌تر بود تا منطقه‌ای که اکنون پکن نامیده می‌شود. پدربزرگ انگلیسی-‌ایرلندی‌اش در هند خدمت کرده بود. پدرش نیز کارمند آژانس «خدمات گمرکی صنایع دریایی چین» بود. این آژانس در طول 2 جنگ موسوم به «تریاک» مالیات و عوارض جمع‌آوری می‌کرد. مادرش زنی انگلیسی از طبقه متوسط به‌ بالا بود.

نخستین پرستار بندیکت، ویتنامی کاتولیکی بود که به زبان فرانسه سخن می‌گفت. در خانه ایرلندی محسوب می‌شد؛ اما فردی پروتستان با پیشینه او هرگز نمی‌توانست در جمهوری چین کاملاً احساس راحتی کند و در هر حال سنت خانوادگی آنها به تحصیلات در انگلستان گرایش داشت. او با کمک‌هزینه تحصیلی وارد دبیرستان ایتون شد و سپس در دانشگاه کمبریج به مطالعه ادبیات کلاسیک مشغول شد. در همان‌ جا بود که تبدیل شد به یکی از امپریالیسم‌ستیزان ثابت‌قدم. او تعجب می‌کرد که چه نیازی هست در سینمای هنر و تجربه برای سرود ملی به پا خیزیم. اندرسون در چنین سینمایی با تماشای آثار «کوروساوا» و «اوزو»‌ وارد رابطه‌ای عاشقانه و همیشگی با فرهنگ ژاپنی شد و از انگلستان گریزان شد. یکی از آشنایانش، به‌صورت اتفاقی شغلی موقت در دانشگاه کُرنل برای او فراهم کرد تا در آنجا به تدریس علوم‌ سیاسی مشغول شود. او قبل از آن نه علوم سیاسی خوانده بود و نه تدریس کرده بود.

اینگونه بود که تا بازنشستگی‌اش در آنجا ماندگار شد. وقتی اندرسون وارد دانشگاه کُرنل شد، توسعه دانشگاه‌ها در دوران پس از جنگ به‌صورت جدی شروع نشده بود و ایالات متحده تقریباً در همان جهل قرن نوزدهمی درباره جهان به سر می‌برد. اصطلاح «آسیای جنوب شرقی» به‌تازگی ابداع شده بود و در اصل محصول استراتژیست‌های جنگ دوم جهانی بود. گروه‌های دانشگاهی بسیار کوچک بودند و استادان مجبور بودند موضوع‌های گسترده‌ای را آموزش دهند. مزیت چنین وضعیتی این بود که هر کس می‌توانست در موضوعات مختلفی سیر کند؛ بی‌آنکه نگران تجاوز به حوزه شخصی دیگر باشد. اندرسون می‌توانست علوم اجتماعی را با ادبیات درآمیزد؛ چون در آن روزها این جا افتاده بود که کسانی که زبان‌دان بودند، مزیتی داشتند که هیچ حدی از «نظریه»دانی به پایش نمی‌رسید. برخلاف قدرت‌های استعماری اروپا، آمریکایی‌ها هیچ‌گونه پیشینه استعماری در این بخش از دنیا نداشتند. اما این هم مزیتی دیگر بود؛ چون مشوق اتخاذ نگاهی وسیع‌تر بود. در مقابل، پژوهشگران اروپایی بیشتر به مطالعه در منطقه ویژه خودشان گرایش داشتند. اما وقتی کم‌کم در آمریکا جنگ سرد را کشمکشی جهانی و واقعی شناختند،‌ کمک‌های مالی بنیادهای مختلف و دولت به ‌سوی دانشگاه‌ها سرازیر شد و رشته «مطالعات منطقه‌ای» تولد یافت؛ به‌عنوان ابزاری برای تولید تخصص درباره بخش‌های مختلفی از جهان که آمریکا فکر می‌کرد نیازمند شناخت آنهاست.

اندرسون به‌عنوان دانشمندی کلی‌نگر که در دورانی بسیار متفاوت تحصیل کرده بود، در کنار مزایای مطالعات منطقه‌ای به ایرادهای آن نیز واقف بود؛ بویژه اینکه چون اینگونه مطالعات مرزهایی به دور خود می‌کشند، ممکن است در کنار تولید تخصص، خود را در جزایر جهل و بی‌خبری گرفتار کنند. به‌ این‌ ترتیب آسیای جنوبی از آسیای جنوب شرقی جدا شد و این کار پیامدهایی تأسف‌بار برای مطالعه هر 2 منطقه داشت. می‌توان ادعا کرد اندونزی هم که حوزه تخصصی اندرسون بود، برخلاف اهمیت بیش ‌از حدش در دنیا دچار این معضل شد؛ چون در تقسیم‌بندی کار فکری در دوران پس از جنگ، آسیای‌شرقی و جنوبی بزرگ‌تر از مناطق میانی به نظر می‌رسیدند. اگر تقویت و ترویج مطالعه بخش‌های دوردست دنیا دلیلی ژئواستراتژیک داشته باشد، این کار دلیلی به‌مراتب بهتر هم دارد. همان‌طور که مطالعات اندرسون نشان می‌دهد، معمولاً بیشتر افکار ثمربخش در مسائل معاصر نه از جریان اصلی رشته مطالعاتی، بلکه از افرادی ماجراجو سرچشمه می‌گیرد که برای خود مسیر فکری ویژه‌ای ترسیم کرده‌اند. نگاه‌کردن به موضوع ناسیونالیسم از لندن، واشنگتن یا برلین یک سری پاسخ به دست می‌دهد و نگاه‌کردن از چشم‌انداز جاکارتا پاسخی دیگر در پی دارد. این طرز تفکر باعث شد اندرسون به قدرت فرهنگ و اعتقاد پی ببرد.

دانشمندان علوم اجتماعی عموماً چنین نگرشی نداشتند. این دانشمندان بیشتر روی غرب تمرکز می‌کردند و فرهنگ را بدیهی می‌انگاشتند و نمی‌توانستند خواص نامعمول عرف اجتماعی و جهان‌بینی‌ای را ببینند که درست جلوی چشمشان بود. درس دیگری که اندرسون از تخصصش درباره اندونزی آموخت، اهمیت کلیدی مرزهای مستعمراتی در ظهور ناسیونالیسم بود. تمرکززدایی از توضیح متداول، روشی بود برای جلب توجه به این پدیده تقریباً جدید تاریخی. این روش پوچی همه ادعاهای اروپایی‌ها را نشان می‌داد مبنی بر اینکه ملت آنها ریشه در سنتی دیرینه دارد که خود این ادعاها عمدتاً محصول مورخان رمانتیک در قرن نوزدهم بود. اندرسون از نیاز شدید اروپایی‌ها به باور به دیرینگی گذشته ملی‌شان در شگفت بود. او همچنین تحت‌تأثیر بی‌رغبتی مردم آمریکای‌شمالی به ملی‌ دانستن علوم‌سیاسی‌شان قرار داشت. البته رونالد ریگان در سال ۱۹۸۰ از لزوم «بازگرداندن عظمت آمریکا» سخن می‌گفت؛ اما امروز ترامپ ساز ضدجهانی‌ شدن کوک کرده است و می‌بینیم که آمریکایی‌ها آغوش باز کرده‌اند برای حس طغیان ناسیونالیستی و آزادی از یوغ بیگانه‌ای به‌نام جهانی‌ شدن که اندرسون مدت‌ها پیش آن را ویژگی مهمی می‌دانست.

اکنون همه، حتی آمریکا، تحت‌ تأثیر نیروی عظیم جهانی ‌شدن احساس کوچکی می‌کنند و شاید تفاوت اصلی بین سخنان آتشین دوره ریگان و ترامپ، همین باشد. اساساً عمر مفهوم ‌دولت/‌ملت به بیش از 2 قرن نمی‌رسد و در برخی جاها بسیار جوان‌تر از آن است. ایده‌آل حاکمیت مستقل و جامعه سیاسی مورد تقدیس آن، جذابیت بزرگی در خود دارد؛ حتی در صورت مواجهه با تهدید اقتصادی جهانی ‌شدن. گونه‌های جدید ناسیونالیسم در پی مقابله با چنین تهدیدی هستند. فرآیند آزادسازی تجارت و جریان‌های سرمایه ممکن است با هدف برابرسازی ثروت در همه قاره‌ها آغاز شده باشد؛ اما نابرابری جدیدی در داخل کشورها به‌ بار آورده و امیدهای زندگی طبقه متوسط را تباه کرده و بقایای جوامع کارگر را تحلیل برده است؛ بویژه در مناطق صنعتی حیاتی که از قرن نوزدهم به جا مانده‌اند.

به همین دلیل است که امروز احیای ناسیونالیسم در خود غرب اینقدر برجسته شده است؛ پاسخ به زنگ ‌خطرهای جدید ناسیونالیسم را در هر دو سوی اقیانوس اطلس،‌ اگر پاسخی باشد، باید در توسعه چشم‌اندازهایی جایگزین برای رفاه ملی جست، نه در تقبیح آن با نام حماقت سیاسی یا به‌ عبارت ‌دیگر پوپولیسم. اکنون لازم است دوباره منافع ملی و بین‌المللی را مکمل‌هایی ضروری بدانیم. آنگاه ناسیونالیست‌های اروپاگرا و جهان‌گراهای میهن‌دوست به‌صورت گزینه‌های احتمالی جدید پدیدار خواهند شد؛ نه به‌عنوان تناقضی لفظی. جالب است که احزاب راست افراطی در اتحادیه اروپایی به این وضع از همه نزدیک‌تر شده‌اند. آنها حول شعار «اروپا سرزمین پدری» گرد می‌آیند. مشکل واقعی با خود این ایده نیست؛ بلکه با رفتاری است که با اتخاذ آن از خود نشان خواهند داد. در نسخه آنها از ادبیات مهاجرستیزی و مسلمان‌ستیزی زیاد استفاده می‌شود. گزینه دیگر نیز فدرالیسم اروپایی نیست؛ بلکه چیزی است که تأکید دارد بر اقتصاد به‌جای همبستگی نژادی، بازگشت به تعریف نوعی نقش برای دولت‌های ملی در برنامه‌ریزی سرمایه‌گذاری بلندمدت و بازگشت به ابزارهای مالی برای بهبود اقتصادی به‌جای اتکای کامل به بانک‌های مرکزی. این نیز نوعی ناسیونالیسم خواهد بود؛ هرچند از لحاظ فکری بین‌المللی است و از نظر نژادی به‌جای آنکه سرکوبگر باشد، فراگیر خواهد بود. در واقع بسیار نزدیک‌تر از گزینه‌های موجود به سیاست‌های مختلفی خواهد بود که زیربنای اروپای یکپارچه را در دهه‌های اولیه و موفقیت‌آمیزش تشکیل می‌دادند.

اندرسون در یکی از آخرین کتاب‌هایش با عنوان «زیر سه پرچم»(۲۰۰۵) توجه خود را به اندیشمندان تندرو و عمدتاً آنارشیست در اواخر قرن نوزدهم معطوف می‌کند. این اندیشمندان به شکل‌گیری همزمان جنبش‌های استقلال ملی در سراسر جهان کمک کردند. وقتی دغدغه‌های دوقلوی ناسیونالیسم با جامعه و حاکمیت رنگ‌وبویی محافظه‌کارانه می‌گیرد و خاطره فاشیسم در کمین است و نژادپرستی هرگز دور نمی‌شود، یادآوری دورانی که اوضاع بسیار متفاوت بود، ارزشمند است؛ یعنی زمانی که ناسیونالیسم ابزاری بود برای متحدکردن مردم به‌جای متفرق‌کردن آنها. در آن زمان ناسیونالیست‌ها تندروهایی بودند معتقد به برابری اجتماعی و پیشرفت انسان، تجارت آزاد و اروپا، حقوق کارگران و سرنگونی قدرتمندان زورگو. دونالد ترامپ می‌گوید: «کشوری که نتوانسته منافع خود را در اولویت قرار دهد، هرگز به رشد و شکوفایی نرسیده است». درست است؛ اما منافع ملی ممکن است تعاریف مختلفی داشته باشد و آثار اندرسون به ما نشان می‌دهد در بسیاری از دوره‌های تاریخ طولانی و پرفرازونشیب ناسیونالیسم، معمولاً ساخت پل بیش از ساخت دیوار به منافع ملی کمک کرده است. و احتمالاً در آینده نیز چنین خواهد بود.

منبع: فایننشال‌تایمز

http://www.vatanemrooz.ir/newspaper/page/1985/12/163937/0

ش.د9501928

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات