با هم بخشهایی از این اثر را میخوانیم:
پرده اول: فاتح دلها
تغییر فرهنگ و ترویج نگاه انسانی به شهید
افغانستانی متولد و ساکن جمهوری اسلامی از تشیع این شهید و همرزمانش آغاز
شد. سرداران بزرگ نظامی ما سر تابوت شهدا گذاشته و گریه میکردند. حال و
هوای شهر تغییر کرده بود...
اما باید به سراغ این مدافع حرم رفت. باید او را شناخت. برادر «فاتح» که
بود و چه کرد که مشهد عزادارش شد. خیرمحمد بخشی، پدر شهید فاتح، مثل بسیاری
از مهاجران افغانستانی ساکن ایران یک کارگر سختکوش است.
رضا و همه خواهران و برادرانش در همین مشهد به دنیا آمدند. وقتی از محل
تولد پدر سوال کردیم جواب شنیدیم که: «مهم نیست، مهم این است که مسلمان و
شیعه هستیم. از همین خاک هستیم.»
رضا بخشی یا همان فاتح، در دانشگاه درس خواند. قبل از رفتن به سوریه مدتی
بود که روی پایاننامه خود درباره این کشور و تحولات آن کار میکرد. خواهر
شهید که دکتر علوم سیاسی دارد و امروز استاد دانشگاه است. او میگوید:
«شهید رضا بخشی علاوه بر تسلط علمی که در رشتههای تحصیلی خود پیدا کرده
بود بر زبان انگلیسی به صورت کامل مسلط بود و عربی را هم به خوبی آموخته
بود. یکی از دلایل موفقیت او در سوریه و اینکه خیلی زود به عنوان معاون
فرمانده انتخاب شده بود، به همین دلیل برمیگشت.»
رضا از وقتی وارد حوزه شد، رفتارش به شکل دیگری شد؛ احترام ایشان به خواهر و
برادران کوچکتر و بزرگتر و پدر و مادر و سایر اقوام دوستان به یک ویژگی
ملموس زبانزد بود.
وقتی به او میگفتیم تو با این تحصیلات و تسلطت به زبان انگلیسی میتوانی
به راحتی در افغانستان وارد ادارات دولتی شوی و ماهی ۷ تا ۸ میلیون تومان
درآمد خواهی داشت، میگفت: «من هدفم را انتخاب کردم. ولی چون شما اصرار
میکنید، من گوش میکنم. فقط اجازه بدهید من این بار آخر را بروم و قول
میدهم که دو هفته دیگر برگردم و این مسیر پیش بگیرم.» رفت و به دو هفته هم
نکشید که برگشت...
ما اصلا تصور نمیکردیم که رضا شهید شود. چون وقتی از او پرسیدیم که تو
آنجا چکار میکنی به ما گفت که من آنجا یک مقدار کار دفتری میکنم. ولی
بعدها فهمیدیم که رضا فردی بوده که چندین عملیات نظامی را فرماندهی کرده!
ما حالا میفهمیم که چقدر از درونیات ایشان بیاطلاع بودیم.
رضا جبهه سوریه را جبهه مقابله با صهیونیستها دیده بود. لب مرز آنان بود
که به شهادت رسید. در مطالبش هست که چیزی نمانده تا با مادر اصلی این
تکفیریها و داعشیها که همان صهیونیستها هستند، رودررو شویم. او دشمن
اصلی را تکفیریها نمیدید، آنها را عروسک دست صهیونیستها میدید و
میگفت: «فاطمیون برای نبرد نهایی در سرزمین قدس آمادهاند.»
پرده دوم: پذیرفته شده
راهی منزل یکی از شهیدان مدافع حرم حضرت
زینب از تیپ فاطمیون شدیم. پدر شهید با چشمانی منتظر در ورودی در ایستاده
است. خانهای کوچک و ساده اما با صفا. پدر شهید انگار دل پرغصهای داشت،
اما لبخند از لبانش کنار نمیرفت. هنوز عرقمان خشک نشده درد دل باز کرد و
از فرزند شهیدش گفت. او از رشادتهای گذشته ایل و تبارش میگوید که یکی پس
از دیگری شهادت را در آغوش گرفتهاند؛ از برادری که ناش محمدجواد است و در
جنگ هشت ساله ایران و عراق پابه پای رزمندگان ایرانی به مدت یکسال جنگید تا
اینکه شیمیایی شد و وقتی میخواست برای درمان به کشورش بازگردد در میانه
راه به دست منافقین کوردل شهید شد.
از برادر دیگری گفت که در جنگ افغانستان به دست طالبان شهید شده است و پس
از آن نوبت به پسرش اسدالله رسید؛ اسدالله بسیار شجاع و باصداقت بود. یک
روز به من گفت که فکر میکنم کربلا و امام حسین(ع) دوباره تکرار شده. امام
حسین(ع) برای جنگ از شهر خود خارج شد و به کربلا رفت و حالا ما برای جنگ به
سوریه برویم. ما فقط نگوییم کاش در کربلا بودیم و حسین را یاری میکردیم.
تا ما زندهایم نباید اجازه دهیم حرم اهل بیت(ع) به دست دشمنان دین
برسد.
من راضی به رفتنش نشدم. یک بار سوال کرد که پدر؛ اگر فردا امام حسین(ع)
بگوید چهار پسر داشتی ولی کاری نکردی چه جوابی خواهی داد؟ بگذارید اگر خدا
لیاقت دهد به سوریه بروم و شهید شوم چرا که شهادت من افتخاری برای شماست.
تنها دو ماه از رفتنش به سوریه گذشته بود که شهید شد.
اسدالله میگفت: انسان رفتنی است چرا بالاترین نحوه مرگ را برای خود انتخاب
نکند؟ من هم در پاسخ گفتم برو به سلامت و او هم رفت. به سوریه که رسید
تماس گرفت تا احوالپرسی کند گفتم کی برمیگردی؟
او گفت که بابا قول نمیدهم اما انشاءالله برمیگردم. اسدالله ۲۴ ساله بود
که به سوریه رفت، یک روز داخل تانک زخمیها را پانسمان میکرده و تانک در
حال حرکت بوده که ناگهان تانک را میزنند و شهید میشود.
پدر آهی از نهاد دل بیرون میراند و با گفتن جمله جدایی و مرگ جوان سخت
است؛ ادامه میدهد: فرماندهشان میگفت که جدایی اسدالله برای ما مصیبت
بود. او قوت قلب تمام رزمندگان بود. اسدالله اول صبح قبل از اذان بیدار
میشد و نماز شب میخواند و سپس برای نماز جماعت صبح همه را بیدار
میکرد.
به گفته همرزمانش، پسرم بیست روز قبل از شهادت خواب دیده بود که سه شهرک را
آزاد کرده بودند و در حال برگشت لشکری سبزپوش به آنها میرسد! با خود
گفته بود که اینها چگونه از پشت به ما رسیدند. ناگهان یکی گفت اینها خودی
هستند و لشکر پیغمبر(ص) و آن سوار اولی رسولالله(ص) است. اسدالله در خواب
دست رسولالله(ص) را گرفته بود و رسول خدا(ص) به او فرموده بودند که تنها
تو با ما خواهی آمد.
دوستش میگفت: دقیقا پس از آزادسازی سه شهرک، اسدالله شهید شد...
پرده سوم: تنها پسر
مدتی بود که دنبالش میگشتیم، میدانستیم
که چند ماهی است که برگشته و میخواهد در ایران بماند، اما هیچ نشانی از او
نداشتیم، بچههای بنیاد او را نمیشناختند. نهایتا از برادر یکی از شهدا
جویای او شدیم، پیشنهاد داد به بهشت زهرا برویم. گفته بودند که معمولا
پنجشنبهها بر سر مزار پسرش میرود. آن قدر رفتیم و آمدیم تا پیدایش
کردیم. میگفت مصاحبه نمیکنم، میگفت محمدحسنش را نداده که خودش مشهور شود
یا بخواهد منتی بر سردیگران بگذارد اما آن روز آنقدر با او بحث کردیم تا
نهایتاً قانع شد که چند دقیقهای با ما همکلام شود.
هرچند که حضور فرزندش در تیپ فاطمیون در کنار دیگر مدافعان افغانی حرم برای
او ی وجه تمایز بود، اما وجه دیگری هم داشت، اینکه محمدحسین تک فرزند بود و
خواهر و برادری نداشت و البته تنها ۲۱ سال از خدا عمر گرفته بود.
پدر شهید خداپناه به عبارتی همه چیزش را در راه خدا داده بود. همه زندگیش
را. با این حال چندین بار شنیده بودم که میخواست خودش هم به سوریه برود
اما اجازه ندادند.
ایشان مصاحبه را اینگونه آغاز کرد: ما کوچکتر از آن هستیم که بخواهیم از
شهدا حرف بزنیم. شهدای فاطمیون شهدای دفاع از اعتقادات بوده و هستند و
اعتقاد و ایمان، هیچ مرز و محدودیتی نمیپذیرد.
تمام کسانی که میگویند پول میدهند تا این فرزندان برای نبرد به سوریه
اعزام شوند، به من بگویند که منی تنها فرزندم و تنها پسرم را در این راه
دادم چگونه میشود که یک مرد بعد از پنجاه و چند سال همه محصول زندگی خود
را که تک فرزندش است برای مادیات بدهد؟! درست در زمانی که حقیر هیچ گونه
مشکل مادی نیز ندارم. ما شهیدی که دادیم در راه خدا دادیم و از خدا هم اجرش
را میخواهیم، نه از سپاه چیزی میخواهیم و نه از ایران و نه از
افغانستان. البته از برکات شهادت پسرم این بود که از شهادتش به خودم آمدم و
توانستم به صورت مستقیم با صاحب این جریان ارتباط بگیرم.
فرزند من متولد سال ۱۳۷۱ و ۲۱ سال سن داشت. میخواست وارد ارتش شود که مانع
شدم. چون او تنها فرزند ما بود و باید خانواده را سرپا نگه میداشت. البته
این مسئله داعش و تکفیریها در ایران این چند سال است که بر سر زبانها
افتاده اما در افغانستان این چیزها جدید نیست، ما حدود ۲۰ سال است که با
این وهابیها درگیر هستیم و داعش و جبهه النصره و... اینها همه شاخههایی
از القاعده هستند که هر روز یک اسمی روی آنها میگذارند.
البته مشکلات زیادی هست. بسیاری از مدافعان حرم مشکلات خاص خود را دارند.
چه در افغانستان و چه در ایران. الان کامپیوتر هست و ارتباطات قوی؛ و لذا
وقتی که عکسهای این شهدای حرم منتشر میشود، داعش و طالبان به سرعت آنها
را شناسایی میکنند و سریع به سراغ خانوادههایشان میروند و وقتی که
خانوادههای این شهدا به دست آنها اسیر میشوند، بدترین اتفاقهایی که در
فکرتان است منتظر آنهاست. آنها زمین و خانوادهها و همه در و ندار شهدای
افغان را در افغانستان مصادره میکنند و زن فرزندشان به اسیری میبرند. به
شدت خانوادههای شهدای افغانی مدافع حرم در فشار و خطر هستند و بسیار
مظلوماند.
پرده چهارم: وصیتنامه
یکی از یادگارهای شهدا برای آیندگان
وصیتنامه است. برخی از شهدای فاطمیون از دنیای ما به چیزی دلخوش نکردند.
آنها از غربتی که در افغانستان داشتند به سوی سرزمین شام آمدند و غریبانه
در آن سرزمین به شهادت رسیدند. برخی از این رزمندگان در چند جمله وصیت خود،
مطالب بسیار زیبایی برای آیندگان به یادگار گذاشتند.
شهید عباس وفایی از شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون است که در راه دفاع از
حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید و عاقبت به خیر شد. آنچه خواهید خواند
بخشهایی از وصیتنامه ساده و خواندنی این شهید عزیز است:
بسم رب شهداء. دعا و سلام از طرف پسری بیکس و تنهای شما عباس؛ برای مادر و
پدر عزیزم و خواهران عزیزم و یگانه برادر عزیزم. همیشه دوستتان داشتم و
دارم.
از خداوند همیشه آرزوی شهادت داشتم و دارم، اگر روزی به آرزوی خود رسیدم
امیدوارم که هیچ وقت اشک از چشمهای شما عزیزان درنیاید و شهادت حق
است.
ما شیعه هستیم و تا آخرین قطرهی خون خود از شیعه دفاع خواهیم کرد و سپس یگانه خواسته من از شما است که اشک نریزید. خداحافظ.
***