شهدایمدافع حرم در کشاکش جنگ نرم داخلی به جبهههای بیرون مرزها رفتند و در دفاع از کیان اسلام و امنیت کشور که ثقل انقلاب اسلامی است، به شهادت رسیدند. اما در این میان متأسفانه نفوذ تفکر دشمن در نبردی خاموش باعث شده تا خیلیها تصور درستی از اینکه افرادی به بیرون مرزهای سیاسی کشور بروند و در کشوری دیگر بجنگند را ندارند. برخی میگویند اینها برای پول جان خود را کف دست میگذارند. اما اینبار سخن از شهیدی است که در نهایت خوشبختی و رضایت از وضع زندگی و خانه و کاشانه، مادر و همسر و سه دختر قد و نیم قدش را رها کرده و به جنگ با کفر و تکفیر میرود.
شهید «حبیب روحی چوکامی» از سه دخترش که شاید همه وابستگی او به دنیا بود، در راه اسلام گذشت و به جبهههای نبرد در شامات رفت در وصیتش به همسر خود پا را از این فراتر نهاد و داشتههای مادیاش را هم تقدیم راه خدا کرد. همین موضوع موجب شد تا در گفتوگویی با خانم عاطفی، همسر این شهید بزرگوار جویای وصایا و احوالات شهید روحی شویم.
*از آشنایی خودتان با شهید روحی بگویید.
خانواده ما و خانواده ایشان در یک محل بودیم. در محله چوکام شهر خمام استان گیلان. با معرفی یکی از آشنایان ازدواج ما شکل گرفت و فرآیند ازدواجمان به واسطه این آشنایی خیلی سریع بود.
*در خواستگاری شما چه گذشت؟
در مراسم خواستگاری او از شرایط کارش و اینکه نظامی است، گفت. پدرم کمی مخالف بود که با یک نظامی ازدواج کنم، اما من با شناختی که از ایشان داشتم و دورادور میدیدمش، همه چیز را پذیرفتم و نتوانستم نه بگویم. یکی از بهترین پسرهای محل بود. خدا این توفیق را نصیب من کرد.
*چرا نتوانستید نه بگویید؟ توضیح میدهید.
به واسطه مشکلاتی که در خانواده داشتند. او را از بچگی اهل کار دیدم. در کنار کار درس میخواند، این برای من خیلی مهم بود که او مرد زندگی است و در نوجوانی سرپرستی خانوادهاش را برعهده دارد.
حبیب فردی معتقد بود و در مسیر درست قدم بر میداشت. عمده تفریحاتش در مسجد و در برنامههای مسجد بود و روحیه بخشندهای داشت و به فقرا رسیدگی میکرد. حتی در دورانی که سبزی کشت میکردند و میفروختند به خیلیها کمک مالی میکرد و اگر خانوادهای توان مالی چندانی نداشت با آنها کمتر حساب میکرد، یا اینکه رایگان میداد.
*از ازدواجتان بگویید.
عقد ما سال 85 جاری شد و سال 86 سر خانه و زندگی رفتیم. در همان محل خودمان ساکن شدیم. در همان زمانها بود که نیروی دریایی سپاه نیروی خانم میخواست و من رفتم آنجا استخدام نیروی دریایی سپاه شدم. همسرم در نیروی زمینی جزو یگان صابرین بود به دلیل اینکه من باید به جزیره ابوموسی میرفتم با تلاش زیاد برخلاف خواستهاش انتقالی گرفت به نیروی دریایی و با من به جزیره آمد. آنجا در یک خانه سازمانی ساکن شدیم. او هم رفت یگان تکاوری نیروی دریایی در تیپ تکاوران دریایی امام سجاد(ع) و من هم در رشته بهداشت و درمان آنجا مشغول شدم.
*مهریهتان چقدر بود؟
تأکید داشت مهریه 14 سکه باشد و میگفت این را آقا گفتهاند و باید به آن توجه کرد؛ چرا که حکمتی در این امر است. خیلی روی سادگی تأکید داشت و ما هم زندگی را ساده شروع کردیم. در تمام این زندگی هم من برکت را دیدم که ساری و جاری بود؛ برکتی که من در زندگی تشریفاتی اطرافیانم ندیدم.
*چند فرزند از شهید به یادگار دارید؟
حاصل زندگی ما سه فرزند است. یکی هشت سال دارد، دیگری سه ساله است و دختر آخرم هم 15 ماهه. موقع شهادت پدرش سه ماه بود. اسمهایشان هم طهورا، بشرا و نورا است.
*رابطهاش با دخترها چگونه بود؟
خیلی بچهها را دوست داشت، علاقهاش به آنها خیلی زیاد بود؛ اما علاقه و عشقش به خدا چیز دیگری بود.
*درباره مأموریتها و امکان شهادت با شما صحبت کرده بود؟
از اوایل ازدواج درباره شهادت صحبت میکرد، ولی اما چون خیلی شوخطبع بود، من به شوخی میگرفتم. اما وقتی برای سوریه ثبت نام کرد دیدم که جدی است. شوکه شدم اسمش هم سریع درآمد؛ یعنی تابستان 94 اسم نوشته بود، آبان اسمش درآمد. بچه سوم ما تازه به دنیا آمده بود. خیلی با من صحبت کرد تا اینکه راضی شدم. برایم خیلی تعجبانگیز بود که با وجود بچهها میخواهد به جنگ برود.
به من گفت مثل زنان کوفی نباش که عامل خفت و سرافکندگی مردانشان شدند؛ کوفیانی که به واسطه زنانشان پشت مسلم و امام حسین(ع) را خالی کردند. زن باید همسرش را بالا بکشد. حکم جهاد آمده و باید رفت. حساب دو دو تا چهار تای دنیا را نباید کرد. خدا بزرگ است.
*کسی به شما چیزی نگفت که چرا اجازه دادید برود؟
همکاران پاسدارم هم بودند که همسرانشان میخواستند بروند که برخی از آنها نگذاشته بودند؛ اما من تصمیمم را گرفتم و راضی شدم.
*کی اعزام شد؟
پیش از اینکه به سوریه برود من و بچهها را به گیلان آورد و از آنجا رفت. آبان 94 اعزام شد و 19 روز بعد هم به شهادت رسید. وقتی داشت وصیتنامه مینوشت اضطراب تمام وجودم را فراگرفت. به دوستانم گفتم دیگر برنمیگردد. همان موقع حبیبم را شهید حساب کردم. هشت سال زندگی کنار او و شناختی که پیدا کرده بودم این را به من میگفت. او رفته بود جنگ و عاشق شهادت بود. همیشه میگفت شهید فهمیده الگوی خوبی است.
*آخرین بار کی با او صحبت کردید؟
پیش از شهادت تلفنی از من حلالیت طلبید. حالم خیلی بد شد. گفت که یکی از دوستانش تازه شهید شده و انگار خیلی هوایی بود. با دختر بزرگم خیلی کوتاه صحبت کرد، خیلی بیتاب بود انگار میخواست از تعلقات دنیاییاش دل بکند. یکی از همرزمانش تعریف کرد که همانجا گفته بود که دیگر بازگشتی نیست.
*چه تاریخی شهید شد؟
۱۶ آذر ۹۴
*شما کی متوجه شهادتشان شدید؟
17 آذر. اول به برادرم گفتند. من پیگیر اخبار بودم
و شک هم کردم تا اینکه برادرم به من خبرداد. وقتی خبر را شنیدم یکباره از جا
برخاستم، ولی مقابل بچهها جلوی خودم را گرفتم؛ لحظه خیلی سختی بود. برای اینکه
بچهها اذیت نشوند همه مراسمها را در منزل مادر شهید برگزار کردیم. حال بدی داشتم. حمید عزیزترین فرد زندگیام بود، ولی در راه خدا و آنچه
عاشقش بود رفت، همین برایم تسکین بود.
*در وصیتنامهاش چه چیزی گفته بود؟
در وصیت به دخترانش چند توصیه داشته و گفته است: «طهورا، بشرا و نورای عزیزم از شما میخواهم وقتی بزرگ شدید از مادر خود مراقبت کرده و بدانید که در غیاب من چه زحمتهایی در حق شما کشیده است. همیشه برای شما دعا میکنم تا در امتحانات الهی سربلند باشید.»
به من هم وصیت کرده است که یک دستگاه خودرو سمند و دو عدد موتورسیکلت دارم و از همسرم میخواهم آنها را صرف ساخت مسجد یا مدرسه کند و اگر خداوند به این بنده حقیر توفیق شهادت داده از همه دوستان، مادرم، همسرم و فرزندانم میخواهم که حلالم کنند و اگر مرگ مغزی شدم تمام اعضای بدنم را اهدا کنید که شاید مورد لطف و رحمت خدا قرار گیرم.»
*شما به وصیتش عمل کردید؟
بله آنها را فروختم و تا حالا به دو مسجد تا حالا کمک کردهام؛ یکی برای ساخت و دیگری برای مرمت. منتظرم یک مسجد دیگر هم کار را شروع کنند تا باقیمانده پولها را به آنجا بسپارم.
*هدفش از این وقف چه بود؟
من تصورم این است که حبیب میخواست با این کار اثبات کند که مدافعان حرم برای مسائل مادی نمیرونند، جنگ و هدفشان همان دفاع از حریم اهل بیت و اسلام است و مادیات برایشان مهم نیست. شهدا در مسیر ولایت تمام مادیات را کنار میگذارند.
*این یک پرسش مشترک است که همه همسران شهدای مدافع حرم جوابی مشابه دارند، زخم زبان هم شنیدهاید؟
بله متأسفانه. حرفهای زیادی شنیدهام. ولی من با خدا معامله کردم و در مسیر ولایت پیش رفتم. با سه بچه کوچک این حرفها را میشنوم، اما مهم نیست. الگوی ما حضرت زینب(س) است و او برای همه یک تسکین است. من سعی کردم مانند حضرت زینب عمل کنم و اصلاً جلوی مردم گریه نکردم. حتی شنیدم برخیها میگفتند که چقدر بیرحم است. آنها حد علاقه من را به شوهرم نمیدانستند. الآن تازه سختیهای من شروع شده، چون باید با یاد پدر بچهها را بزرگ کنم.
*بعد از شهادت پیکرش را دیدید؟
بله، چند روز بعد از شهادت که چهرهاش را دیدم دیگر آرام شدم. نمیتوانستم گریه کنم، ولی حالم دگرگون بود. دختر بزرگترم هم پدرش را دید با گریه توانست با شهادت پدرش کنار بیاید.
برادر عزیز اسم شهید حبیب است باز هم در متن اسم حمید نوشته شد.لطفا اصلاح بفرمائید.