(روزنامه اعتماد – 1395/11/21 – شماره 3742 – صفحه 10)
* آيا ميتوان گفت انقلاب ايران فارغ از شكل آن، امري اجتنابناپذير و قطعي بود؟
** از دو ديدگاه ميتوان به اين پرسش پاسخ داد؛ نخست از ديدگاه كلي كه مربوط به همه انقلابها است و در آن، تئوريهاي انقلاب با اين پرسش رو به رو هستند كه آيا انقلاب امري اجتناب پذير است يا خير؟ تئوريهاي ماركسيستي به ويژه ماركسيسم ارتدوكس، انقلاب را يك امر محتوم دانسته و به نوعي دترمينيسم و حتميت تاريخي معتقد هستند و در شرايطي كه زيربنا و روبنا هيچ تناسبي با يكديگر نداشته باشند، وقوع انقلاب را پيش بيني ميكنند و بر اين اساس، آن را امري اجتناب ناپذير ميدانند. يا بهطور مثال، نظريههاي ساختارگرا كه نمونه آن نظريه اسكاچپول است، بر اساس آن شرايطي كه براي انقلاب مطرح ميكند، آن را امري پيش بيني پذير و غيرقابل اجتناب ميداند. اما نظريههاي ليبرالي درباره انقلاب اينگونه نيستند. آنها انقلاب را يك امر قابل پيشگيري و قابل اجتناب ميدانند. در ميانه اين دو ديدگاه، ميتوان ادعا كرد انقلاب از يك سو عنصري ارادي دارد و در پرتو فعاليت انسانها شكل ميگيرد و از سوي ديگر در يك شرايط تاريخي خاص روي ميدهد. به اعتبار عنصر نخست انقلابها ساخته ميشوند ولي به اعتبار شرايط تاريخي انقلابها ميآيند.
اما از ديدگاه خاص نيز ميتوان به اين پرسش پاسخ داد؛ يعني با توجه به انقلاب ايران در سال ٥٧، كه سوال شما نيز معطوف به همين بحث بود، به نظر ميرسد كه تا قبل از اينكه شرايط انقلاب فراهم شود؛ يعني سيستم دچار بحران شده و زمينههايي كه منجر به انقلاب ميشد به شكل كامل صورت بگيرد، انقلاب ايران قابل پيشگيري بوده مثل خيلي از سيستمهاي ديگري كه در معرض شرايط انقلاب بودهاند اما انقلاب در آنها اتفاق نيفتاده است. اما در يك برهه ما در شرايطي قرار گرفتيم كه نيروهاي مدرن و سنتي، شهري و روستايي، مذهبي و غيرمذهبي، چپ و راست ائتلافي را تشكيل دادند و در برابر رژيم يكپارچه شدند، رهبري به شكل منسجم پديد آمد، ايدئولوژي خاصي در جامعه گسترش يافت و سازماندهي و بسيج ايجاد شد كه در آن شرايط، ديگر انقلاب امري حتمي بود. از اين ديدگاه در دو بخش ميتوان انقلاب ايران را مورد بررسي قرار داد؛ يكي در مقطعي كه شرايط لازم براي انقلاب فراهم شده بوده كه اينجا به نظر ميرسد انقلاب قابل اجتناب بوده اما وقتي كه علاوه بر شرايط لازم، شرايط كافي يعني همين مواردي كه ذكر كردم نيز فراهم شده؛ يعني هم سيستم از جهات مختلف دچار بحران مشروعيت، كارآمدي و سركوبگري شده و هم از سوي ديگر ايدئولوژي، رهبري، سازماندهي و بسيج فراهم شده، اجتناب از انقلاب ديگر در عمل ممكن نبوده است.
تدا اسكاچپول درباره انقلابها نظريهاي ارايه كرده است كه بعد از انقلاب ايران آن را تعديل ميكند و ميگويد تا قبل از انقلاب ايران، تصور من اين بود كه انقلابها ميآيند اما بعد از انقلاب در ايران، متوجه شدم كه انقلابها ساخته ميشوند. تعبير به ساخته شدن، نشانگر همين نكته است كه انقلاب ايران تحت شرايطي در حال ساخته شدن بوده كه در همان شرايط اگر از ساخته شدن آن جلوگيري ميشد اين انقلاب اتفاق نميافتاد. بنابراين ميتوان گفت كه انقلاب ايران تا پيش از شكلگيري اين شرايط، قابل پيشگيري بود ولي از اواخر سال ٥٦ و ٥٧ ديگر قابل پيشگيري نبود و حتما اتفاق ميافتاد.
* چقدر اين انقلاب اساسا به حكومت پهلوي مربوط ميشد؟ با توجه به اينكه پهلويها برخي از مشكلات، وابستگيها و كاستيها را به ارث برده بودند، آيا ميتوان گفت كه اتكاي محمدرضا شاه به غرب، مهمترين عامل سقوط او بود؟ ضمن اينكه هنوز گروههايي هستند كه شايد با جمهوري اسلامي همراه نباشند اما از انقلاب ۵۷ دفاع ميكنند زيرا استقلال را مهمترين دستاورد آن ميدانند.
** برخي از عوامل يا انگيزهها مانند مواردي كه در پرسش اشاره شد، به حكومت پهلوي محدود نميشد، ولي به هر حال انقلاب حركتي قهرآميز بود كه هدف اصلي آن سرنگوني رژيم شاه بود. به عنوان مثال ميتوان گفت گفتمان اسلام سياسي به عنوان ايدئولوژي برتر كه خواستار يك حكومت اسلامي مستقل بود يا حتي نيروهاي چپي كه مطرح بودند نيز به نوعي معتقد بودند كه نظام ايران در چارچوب نظام سرمايهداري قرار گرفته و بايد راه خود را از آن جدا كند. اما آن چيزي كه موجب اجماع و ائتلاف بين نيروها ميشد، خود روش و شيوهاي بود كه رژيم پهلوي در پيش گرفته بود، دولتي مقتدر و سركوبگر با روشي كاملا استبدادي و همين موضوع، همه نيروها را در كنار هم قرار ميداد.
* شاه زماني گفت كه صداي انقلاب مردم را شنيده است و در همين راستا دست به اصلاحاتي زد. هميشه نيز تاكيد ميشود كه اصلاحات از انقلاب بهتر است. اما آيا با اصلاحات امكان برچيده شدن آن سيستم و وضعيت وجود داشت؟
** من نيز تصور ميكنم كه اساسا اصلاح، مقدم بر انقلاب است و لازم نيست كه يك رژيم را كاملا به شكل انقلابي تغيير داد. در واقع، انقلاب پرهزينهترين راه براي تغيير است. به همين دليل، تا زماني كه راههاي ديگر براي اصلاح امكان پذير باشد لازم نيست انقلاب كرد. البته اصلاح نيز شيوههاي گوناگوني دارد و نتيجه برخي از شيوههاي آن نيز تغيير سيستم است، مثل جنبشهاي اعتراضي كه بدون خشونت و از طريق نافرمانيهاي مدني، كار اصلاحي را پيش ميگيرند، بدون اينكه فرآيند انقلابي صورت بگيرد، اصلاح را محقق ميكنند. بهطور مثال، در هند در دوره گاندي يا در آفريقاي جنوبي در زمان ماندلا و در امريكا در زمان مارتين لوتركينگ چنين حركتهاي اصلاحي اتفاق افتاد و نتيجه آنها اين بود كه در هند، استعمار، در آفريقاي جنوبي، نظام آپارتايد به پايان رسيد و در امريكا، رنگينپوستان حقوق خود را به دست آوردند. شيوه اعتراضي اين كشورها انقلابي نبود اما سيستم در آنها كاملا دگرگون شد. بنابراين، ميتوان بدون انقلاب نيز شاهد تغيير بنيادين در سيستم بود اما اين يك تغيير تدريجي است، ممكن است زمان زيادي طول بكشد اما بهطور قطع، هزينههاي آن كمتر خواهد بود. اما در پاسخ به اين پرسش كه آيا رژيم شاه از طريق اصلاح، امكان تعديل و تغيير داشت؟ بايد به شرايط آن زمان توجه كرد.
نخست اينكه در دوران پهلوي دوم اصلاحات در چند مرحله با شكست روبهرو شد. به عنوان نمونه ميتوان جبهه ملي اول و دوم و دولت مصدق و حتي دولت اميني را مثال زد. رژيم شاه نهتنها به اصلاحات روي خوش نشان نميداد بلكه از سال ۴۲ به بعد به سركوب شديد روي آورد و خودكامگي را در پيش گرفت. دوم اينكه پس از شكست اصلاحات جنبش اعتراضي توانست از نيروي مذهب در پيشبرد اهداف خود كمك بگيرد و با رهبري يك پيشواي مذهبي به انسجام برسد. در عهد اردشير؛ از آثاري كه در عصر ساساني توسط خود اردشير يا يكي از نخبگان آن عصر نوشته شده، آمده است كه اردشير به فرزند خود براي حفظ پادشاهي توصيه ميكند كه بايد از پيدايش يك اعتراض سازمانيافته با رهبري يك پيشواي مذهبي جلوگيري كند. يعني اردشير در عصر ساساني (حدود هفده قرن پيش) اين توصيه را مطرح ميكند كه اگر چنين اعتراضي با رهبري مذهبي اتفاق افتاد نميتوان از آن پيشگيري كرد و همين اتفاق در عصر پهلوي افتاد.
انقلاب اسلامي ايران بر بنيان ايدئولوژي اسلامگرايي رخ داد كه اهل سنت در آن پيشگام و مقدم بر شيعه بودند، ولي در جهان اهل سنت هيچ انقلابي تجربه نشد، اما در ايران كه اتفاقا پروسه تجدد را نيز تا حدودي طي كرده بود اين اتفاق افتاد. علت آن نيز همان چيزي است كه در عهد اردشير به آن اشاره شده است. چون نهاد مذهب مستقل از دولت بود و امكان سازماندهي و بسيج نيروها توسط اين نهاد وجود داشت، درست در شرايطي كه اعتراض سازمانيافته با رهبري يك پيشواي فرهمند يا كاريزما شكل پيدا ميكند، اين انقلاب صورت ميگيرد. اگر چه نظام پهلوي ميتوانست با يك سري از اصلاحات از انقلاب جلوگيري كند اما براي اين كار بسيار دير اقدام كرد. اگر شاه به اين توصيه توجه داشت، شايد ميتوانست كارها را به شكل ديگري به پيش ببرد.
اما از بُعد ديگر، اعتراض و مقاومتي كه در آن دوره در مقابل رژيم صورت گرفت اگر چه زمينههاي متفاوتي داشت؛ بهطور مثال، بخشي از آن توسط نيروهاي چپ شكل گرفت، بخشي توسط نيروهاي مدرن و بخشي نيز توسط نيروهاي سنتي و مجموعهاي از نيروها در اين اعتراض حضور داشتند، اما وجه مشترك همه آنها اين بود كه معتقد به برچيده شدن نظام پهلوي به عنوان يك نظام استبدادي بودند. به خاطر دارم كه زماني مرحوم بازرگان گفته بود اين انقلاب فقط يك رهبر دارد و آن خود شاه است؛ يعني خود شاه با عملكرد خود زمينههاي اين انقلاب را فراهم كرد. آبراهاميان نيز در كتاب «ايران بين دو انقلاب» توضيح ميدهد كه چون شاه روند توسعه نامتوازن را در پيش گرفته بود و توسعه اقتصادي همگام با توسعه سياسي اتفاق نيفتاده بود، اين توسعه نامتوازن زمينه را براي انقلاب فراهم كرد. بنابراين، اگر شاه روند توسعه را به گونهاي سامان ميداد كه همگام با توسعه اقتصادي، توسعه سياسي نيز انجام شود، انقلابي رخ نميداد. سخنان شاه بر ضد دموكراسي مانند اينكه دموكراسي به چه كار ما ميآيد يا دموكراسي به درد كشورهاي اروپايي ميخورد، در واقع، نشان ميداد كه او دريافت درستي از توسعه سياسي نداشت.
اگر شاه زمينه را فراهم ميكرد كه همگام با توسعه اقتصادي، توسعه سياسي نيز اتفاق ميافتاد، احزاب ميتوانستند فعاليت داشته باشند و با احزاب آزاد برخورد نميكرد، اين اتفاق نميافتاد. شاه در آن زمان، نخست در پي آن بود كه فضاي سياسي را محدود كند و به همين دليل دو حزب ايران و ملت تاسيس شد كه در راس يكي منوچهر اقبال و در راس ديگري اسدالله اعلم بود. يكي ميگفت «من چاكر جان نثار» هستم و ديگري ميگفت «من غلام خانهزاد» هستم. يعني احزابي هم كه در آن زمان وجود داشتند احزاب كاملا فرمايشي بودند كه البته بعدها نيز اين دو ادغام شدند و حزب رستاخيز جايگزين آنها شد كه اين حزب نيز كاملا فرمايشي و صوري بود. اين نشان ميداد كه توسعه سياسي همگام با توسعه اقتصادي دنبال نميشد و اين امر، زمينه را براي بحراني شدن اوضاع و يكدست شدن جناح مقابل فراهم ميكرد.
بنابر اين ميتوان گفت هر چند زمينه براي اصلاح در رژيم پهلوي وجود داشت، اما حكومت در برابر آن مقاومت ميكرد. شاه حتي حاضر نشد با دولت علي اميني كه يكسري ايدههاي اصلاحي داشت همراهي كند. اگر شاه با دولت اميني كه امريكاييها از آن حمايت ميكردند و خواستار يكسري اهداف اصلاحي بود، كنار ميآمد، شايد روندهاي اصلاحي او به ثمر مينشست. اما شاه حتي اين دولت را نيز نتوانست تحمل كند و از سال ٤٢ به بعد به سمت يك دولت مقتدر و ديكتاتور پيش رفت كه به تدريج زمينه را براي انقلاب فراهم كرد. نتيجه اينكه رژيم شاه اگر در شرايطي كه زمينه براي اصلاح فراهم بود بود، توسعه سياسي را همگام با توسعه اقتصادي در پيش ميگرفت، ميتوانست از انقلاب جلوگيري كند، ولي بيتوجهي به اين امر سبب شد تا نيروهاي مقابل اجماع پيدا كردند و ائتلاف گستردهاي بين نيروهاي مدرن و سنتي و شهري و روستايي با رهبري واحد مذهبي شكل گرفت و در نتيجه انقلاب به وقوع پيوست.
* به نظر شما تحليلهايي كه بعد از انقلاب توسط صاحب نظران داخلي و غربي صورت گرفته تا چه حد توانسته جامع باشد و واقعيت انقلاب را ارايه كند؟
** به نظر ميرسد تحليلهايي كه تاكنون درمورد انقلاب ارايه شده است، هر كدام، به يكي از جنبههاي انقلاب پرداختهاند و برخي شرايط را مورد تاكيد قرار دادهاند. برخي از آنها مانند نظريه مدرنيزاسيون يا توطئه توانايي تبيين انقلاب را ندارند ولي برخي ديگر مانند توسعه نامتوازن يا نظريه تصعيد انتظارات، ظرفيت بهتري براي تبيين دارند. همچنان كه اشاره شد اسكاچپول، بعد از انقلاب ايران نظريه خود را تعديل كرد و گفت نظريه من نتوانست وقوع انقلاب در ايران را پيش بيني كند و در اين راستا نظريه دولت رانتير و ايدئولوژي اسلام شيعي را ارايه داد تا بتواند انقلاب ايران را تبيين كند. آبراهاميان، توسعه نامتوازن را مطرح ميكند. بايد در نظر داشت كه اين توسعه نامتوازن، يكي از شرايط لازم براي وقوع انقلاب است اما آيا با تحقق اين شرط، انقلاب حتما اتفاق ميافتد؟ يعني اگر در ايران رهبري مذهبي به آن شكلي كه وجود داشت،
به وجود نميآمد باز هم انقلاب ميشد؟ مسلما پاسخ منفي است و اين موضوعي است كه در تئوري آقاي آبراهاميان خيلي به آن توجه نشده است. به نظر من ميتوان از اين تئوريها براي تبيين انقلاب بهره برد، ولي معتقد هستم كه نظريههاي ساختار-كارگزار بهتر ميتوانند انقلاب ما را توضيح دهند. نظريههايي كه هم بر عناصر ساختاري و هم بر نقش كارگزار تاكيد ميكنند. اگر ما تركيبي از نظريههاي ساختار-كارگزار را داشته باشيم، بهتر خواهيم توانست علل وقوع انقلاب را واكاوي كنيم.
http://etemadnewspaper.ir/?News_Id=67794
ش.د9503779