(روزنامه جوان ـ 1395/11/27 ـ شماره 5030 ـ صفحه 10)
دستور اخير دونالد ترامپ، رئيسجمهور امريكا مبني بر جلوگيري از ورود اتباع هفت كشور مسلمان ايران، عراق، سوريه، يمن، سودان، سومالي و ليبي به بهانه جلوگيري از بروز حملات تروريستي در خاك ايالات متحده امريكا(!) در حالي است كه اين كشورها هيچ نقشي در حملات تروريستي در خاك امريكا نداشتهاند و خود در طول اين سالها قرباني تروريسم بودهاند. مردم و مسئولان ايراني از ابتداي پيروزي انقلاب اسلامي بارها مورد حملات تروريستي گروههايي قرار گرفتهاند كه اكنون مورد حمايت صريح دولتمردان جمهوريخواه امريكا ميباشند و حتي برخي چون جان بولتون به صراحت از حمايت اين گروهها براي تحت فشار قرار دادن ايران سخن گفتهاند. عراق از ابتداي حمله امريكا مورد حملات تروريستي گروههاي تكفيري مانند القاعده بوده كه با خلأ قدرت ناشي از هجوم غرب به عراق توانست فضاي مناسبي براي ابراز وجود بيابد. سوريه از سالها پيش تحت شديدترين حملات و عمليات از سوي گروههاي تروريستي است كه مورد حمايت لجستيك عربستان و قطر و تحت حمايت سياسي اتحاديه اروپا و امريكا هستند. يمن مدتهاست تحت هجوم بيرحمانه ائتلاف عربي است كه متحد نزديك غرب محسوب ميشود. ناامنيهاي داخلي ليبي، سودان و سومالي نيز بيارتباط با سياستهاي منطقهاي غرب در آسياي غربي و شمال آفريقا نبوده است. بهانه ترامپ آنقدر عجيب مينمايد كه اين شائبه در رسانههاي معتبر جهان مطرح شد كه ترامپ در انتخاب اين هفت كشور پيش از هر چيز، منافع تجاري خود را در نظر گرفته است وگرنه عربستان و امارات متحده عربي كه به اذعان خود امريكاييها داراي ارتباطات مستقيم و غيرقابلانكاري با حملات تروريستي 11 سپتامبر هستند، بايد در صدر اين فهرست قرار ميگرفتند. در اين يادداشت، بررسي كوتاهي از مباني تئوريك بعضي انديشمندان غربي در توجيه برخوردهاي تبعيضآميز با غيرغربيان خواهيم داشت.
نژاد برتر
تكبر و خودبرتربيني از مهمترين خصلتهاي بشري جوامع غربي نسبت به غيرغربيان بوده است. ارسطو در اثر مشهورش «سياست» مينويسد: «نميتوان انكار كرد مردماني وجود دارند كه هر جا هستند بردهاند و مردمان ديگري كه هرگز در هيچجا برده نيستند. اين در مورد افراد نجيبزاده نيز صدق ميكند. نجيبزادگان ما نه تنها در كشور خود بلكه در تمامي جهان خود را اصل و نسبدار ميدانند؛ در حالي كه بردگان فقط در كشور خودشان با اصل و نسب هستند.» ارسطو معتقد به برتري ذاتي يونانيان بر بربرها كه طبعاً هر غيريوناني از جمله ايرانيان را نيز در برميگرفت، بود. اين انديشه در پايان قرون وسطا و در عصر روشنگري نيز در ميان انديشمندان غربي بازنشر شد. منتسكيو، مبدع تفكيك قوا و نويسنده اثر «روحالقوانين»، معتقد بود ارزشهايي چون آزادي، برابري و بهرهمندي از فوايد حكومت مشروطه شامل حال سياهپوستان نميشود: «اين موجودات كه يكسره به رنگ سياه هستند با چنان بيني پهن، كمتر ميتوانند مورد ترحم قرار گيرند. من باور نميكنم خدا اين موجود كريه با اين موهاي وزوزي و لبهاي كلفت و بيني پهن را به عنوان انسان خلق كرده باشد. . . اگر آنان را انسان بدانيم اين سوءظن پديد ميآيد كه پس ما دودمان مسيحي نيستيم.» به همين دليل، نابودي بوميان امريكا و سپس انتقال بردگان آفريقايي براي ساخت سرزمين تازهكشفشده را نيز توجيه ميكند: «اروپاييان پس از آنكه بوميان امريكايي را ريشهكن ساختند، ناچار بودند كه آفريقاييها را به بردگي كشند تا بتوانند آن سرزمين پهناور را آماده سازند.»
بسياري از تجديدنظرطلبان و غربگرايان، جان لاك را فيلسوف آزادي و مبدع ليبراليسم اقتصادي و سياسي ميدانند و به همين جهت وي را مورد تجليل و ستايش قرار ميدهند. اين نكته در اثر معروف لاك تحت عنوان «دو رساله در باب حكومت» مشهود است. از اين رو كه در آن رساله از عدم دخالت گسترده دولت در اقتصاد و آزادي شهروندان در امور اجتماعي سخن ميگويد و به نحوي سعي در مهار «لوياتان»ي دارد كه هابز زاده بود. اما در كنار اين اشارات مشخص به مسائل داخلي بريتانيا و سعي در مشروط نمودن حاكميت انگليس به قواعد مردمسالارانه، ديدگاههاي لاك در باب سياست خارجي استعماري اين دولت مورد غفلت سهوي(و يا عمدي!) برخي روشنفكران قرار گرفته است. بررسي مناقشات سياسي قرن هفدهم پيرامون استعمار امريكا توسط انگلستان شدت مجادلات قلمي پيرامون اين مسئله را نشان ميدهد. در اين دوره، شمار منتقدان سياست استعماري بسيار بيشتر از حاميان آن بوده است. با افزايش ميزان سرمايهگذاري مالي و تعداد نيروي انساني اعزامي از سوي دولت انگلستان و مالكان در مستعمرات شرق امريكا، موج مخالفت با اين سياستها نيز افزايش يافت.
در اين ميان، برخي نويسندگان مانند توماس مانت و چارلز دوننت به دفاع از منافع تجاري انگليس پرداختند و نوشتند عوايدي كه اين مستعمرات به كشور ميرساند به مراتب بيش از هزينه آن است. جان لاك نيز كه از جمله انديشمندان مطرح بريتانيا در آن دوره بوده، در توجيه ايدههاي استعماري نقش مهمي داشته است. از بررسي نامههاي مبادلهشده ميان او و مجمع مالكان كاروليناي شمالي مستفاد ميشود كه لاك در تنظيم نظام قانوني اين ايالت كه بردهداري در آن كاملاً تعبيه و تأييد شده نقش داشت. علاوه بر اين نامهها، نظرات لاك در خصوص مالكيت بريتانيا بر مستعمراتش در اثر «دو رساله در باب حكومت» نيز مشهود است. به نظر لاك، حق مالكيت بر اموال و آزاديها فقط در صورتي پذيرفته است كه از سوي شهروندان بريتانيايي اعمال شود! گفتني است لاك از 1673 تا 1675 ميلادي، منشي شوراي تجارت و مستعمرات انگلستان بوده است. واقعيت آن است كه «پدران آزادانديش خود بردهدار بودند و نقش مؤثري در رسميتبخشي به اين كار به عنوان يك امر طبيعي داشتند كه به گفته ايشان حتي انجيل هم آن را تأييد كرده بود». نه فقط جان لاك كه آلكسي توكويل، يكي از مشهورترين حاميان دموكراسي و جامعه مدني نيز نژاد بومي امريكا را محكوم به فنا ميداند و به فاتحان اين قاره حق ميدهد راهي جز مبارزه با آنان نداشته باشند.
داروينيسم اجتماعي
آنچه ذكر شد، بخشي از تفكرات روشنفكران و انديشمندان غربي بود كه با اعتقاد راسخ به برتري نژاد اروپايي درصدد استعمار و استثمار جوامع آسيايي، آفريقايي و بوميان امريكايي برآمدند. اين انديشه با توسل به انديشههاي داروين در خصوص بقاي نژاد تكامليافته در معرض حوادث طبيعي و حذف نژاد ناسازگار، بنياني تئوريك در علوم طبيعي و زيستي يافت. «چارلز داروين بين سالهاي 1809 تا 1882 در انگلستان زندگي ميكرد. وي طبيعيدان بود و به بررسي و مطالعه گياهان و جانوران ميپرداخت». داروين با ارائه تئوري تكامل ميخواهد بگويد خلقت انسان تدريجي بوده و انسان تكامليافته حيوانات پيشتر است. در اواخر سال ۱۸۵۹، كتاب داروين به نام «درباره خاستگاه گونهها از طريق انتخاب طبيعي» منتشر شد و به تفضيل به شرح تكامل دارويني پرداخت. اصول داروينيسم در طبيعت عبارت هستند از: «حركت دائمي طبيعت؛ تكامل تدريجي؛ منشأ واحد و انتخاب نوع اصلح». داروين خود، سياهان را نژادي معيوب ميدانست و معتقد بود سفيدپوستان، سازگاري بيشتري با محيط دارند. در ادامه، هربرت اسپنسر، از جامعهشناسان انگليسي نيز با تعميم اين تئوري زيستي به علوم انساني، بنيان داروينيسم اجتماعي را نهاد. او با ترسيم ايده رشد خطي جوامع به سوي ترقي اروپايي، بحث تطور جامعه به مثابه يك ارگانيسم يا موجود زنده را مطرح و مفهوم بقاي موجود اصلح در اين دگرگوني را بيان نمود: «اگرچه تطور و ترقي براي نوع بشر و در مجموعه جوامع امري حتمي است و تحقق مييابد، اما جوامع معيني نيز ممكن است در اين مسير، راه تنزل را بپيمايند.» به گمان اسپنسر نابودي موجوداتي كه توانايي كمتري براي انطباق با محيط دارند هم طبيعي و هم ضروري بوده و سبب تعالي جامعه و نژادها ميشود. و از همين رو بايد از هرگونه كمك به فرودستان پرهيز كرد. اسپنسر نظريه انتخاب طبيعي داروين را بقاي اصلح ناميد و آن را به ابزار توجيه ايدئولوژيك نابرابريهاي اجتماعي و اقتصادي تبديل كرد.
داروينيسم اجتماعي نقش مهمي درگسترش نژادپرستي و توجيه سياستهاي تبعيض نژادي اروپاييان در مناطق استعماري داشت. براي مثال «جوسيا استرونگ»، عالم ديني پروتستان، در رأس كساني بود كه در گسترش و ترويج نژادپرستي نقشي اساسي بر عهده داشت. او با تلفيق پروتستانتيسم و داروينيسم اجتماعي، عقيده برتري نژاد انگلوساكسون و صاحباختيار بودن اين نژاد از جانب خداوند به منظور نابود كردن سرخپوستان را مطرح كرد. ارنست هايكل يكي از پيروان داروينيسم نيز مبدع نازيسم در آلمان بود. نازيها نيز با اعتقاد به نژاد برتر آريايي، برخي اقوام اروپايي و همچنين بعضي مذاهب همچون يهوديت را مصداق نژادهاي غيربرتر دانسته و تلاش به حذف و انهدام آن داشتند.
ديوار
با پايان جنگ جهاني دوم، متفقين(امريكا، فرانسه، انگليس و شوروي) اداره آلمان را ميان خود تقسيم نمودند. شهر برلين نيز به دو بخش شرقي(تحت تسلط شوروي) و غربي(تحت سلطه امريكا و فرانسه و انگليس) تقسيم شد. با توجه به وخامت وضعيت معيشتي و اقتصادي برلين شرقي، موج مهاجرت از اين مناطق به برلين غربي گسترش يافت. مقامات شوروي كه اين را ننگي بر اعتبار ماركسيسم تلقي ميكردند، تصميم به جدايي اين دو بخش گرفتند. به همين دلیل به دستور دليل خروشچف، رهبر شوروي، در سال 1961 تمام راههاي ارتباطي بين برلين شرقي و غربي را مسدود كردند و ديوار برلين را بهعنوان «ديوار حافظ ضد فاشيست» و با هدف جلوگيري از رفتوآمدهاي نامطلوب بنا نمودند. با ايجاد اين حصار كه ارتفاع آن به دو متر ميرسيد، ارتباط بين بخشهاي شرقي و غربي شهر كاملاً قطع شد. احداث اين ديوار چنان شتابان انجام گرفت كه بسياري از خانوادهها كه در مناطق مختلف شهر زندگي ميكردند براي مدت ۲۸ سال از يكديگر جدا شدند. گروهي از آنها آنقدر زنده نماندند كه فروريختن ديوار برلين را شاهد باشند و امكان ديدار دوباره خانوادههاي خود را پيدا كنند. با بهبود تدريجي روابط بلوك شرق و غرب در اواخر دهه 1980 راههاي ارتباطي بين دو سوي اين ديوار گسترش يافت و سرانجام در سال 1989 ديوار فروريخت.
اما اين انديشه ديواركشي ميان اقوام، مذاهب و جوامع نه فقط فرونريخت بلكه مستحكمتر شد. اين تنها كمونيستهاي سرسخت اتحاد جماهير شوروي نبودند كه از تداخل با ديگر مردمان هراس داشتند. پس از آغاز انتفاضه فلسطين عليه اشغالگران صهيونيست، انديشه جداسازي فيزيكي ساكنان مناطق اشغالي از فلسطينيان و مسلمانان را در ميان سردمداران اسرائيل تقويت كرد. اين ايده اولين بار توسط ايهود باراك، نخستوزير وقت رژيم صهيونيستي ابراز شد و سرانجام اين شارون، نخستوزير اسرائيل در سالهاي اوجگيري انتفاضه بود كه به اجراي آن دست يازيد. اين رژيم كه خود بر مبنايي نژادپرستانه و در راستاي تضييع گسترده حق حاكميت و حقوق مسلم انساني فلسطينيان بر تماميت ارضيشان، تأسيس شده بود، بار ديگر با ديدگاهي نژادي، در سال 2002 اقدام به احداث ديوار حائل نمود. هر چند برخي مقامهاي اسرائيلي بهانههاي امنيتي را براي تداوم ديوار در مناطق اشغالي اتخاذ نمودند ولي بعضي مسئولان فلسطيني معتقدند علت ساخت اين ديوار گرفتن زمينهاي بيشتر از فلسطينيان است. آنها ميگويند: «بخش اعظمي از ديوار حائل نه در مرز ميان مناطق اشغالي، بلكه در كرانه باختري واقع شده و برخي شهركهاي يهودينشين درون خاك فلسطين را نيز در بر ميگيرد.» با شروع مرحله نخست عمليات ساخت ديوار در شمال غربي كرانه باختري معلوم شد كه 15 روستا با جمعيتي بالغ بر 14 هزار نفر در ميان حصار گرفتار ميشوند. طبق برآوردها 15 روستاي ديگر شهرهاي مذكور با جمعيت 140 هزار نفري از سه جهت به محاصره درخواهند آمد. علاوه بر اين، زمينهاي حاصلخيز و پرآب 15 روستا در غرب ديوار قرار گرفته و صاحبان آنها امكان دسترسي به زمينها و كشت آنها را نخواهند داشت. وضعيت كارمند و محل كار و مريض و بيمارستان نيز به همين شكل است. ممكن است روابط انساني و اجتماعي ميان خانوادههاي فلسطينيان با مشكل جدي مواجه شود و حتي مانع از ادامه برقراري اين روابط شود.
حال بار ديگر، ترامپ، رئيسجمهور جديد و خشونتطلب امريكا كه مدعي حفظ امنيت داخلي اين كشور از تبعات زيانبار بيگانگان است، درصدد ساخت ديواري ميان ايالات متحده و مكزيك، آن هم به هزينه مكزيكيهاست! باور به تبعيض نژادي ميان نژاد برتر و اصلح در مقابل غيرخوديهايي كه از آنها نيستند، باوري ديرينه و عميق در ميان روشنفكران، دولتمردان و حتي بعضي شهروندان اروپايي و امريكايي است. نگاه تحقيرآميز به مسلمانان، اقوام شرق دور، آفريقاييها و مهاجران از مواردي است كه بسياري از نومحافظهكاران غربي براي كسب رأي و جايگاه سياسي بالاتر در اروپا به آن متوسل ميشوند. ترامپ، پديده جديدي نيست. تداوم همين نگرش تبعيضآميز است.
منابع
1- تفكر رهاييبخش با يا بدون ماركس؛ مراد فرهادپور.
2- اخلاق و جايگاه آن در سياست خارجي ليبرالي؛ احمد واعظي.
3- داروينيسم اجتماعي؛ علي بيرانوند.
4- آثار حقوقي ساخت ديوار حائل در سرزمينهاي اشغالي فلسطين؛ ناصر قرباننيا.
http://javanonline.ir/fa/news/838671
ش.د9504135