تاریخ انتشار : ۰۸ خرداد ۱۳۹۶ - ۰۹:۲۶  ، 
کد خبر : ۳۰۱۴۵۳
گزارشي از ديدار با روشنفكر چپگراي ايراني

روزگار بر وفق مراد

مقدمه: مراد فرهادپور از روشنفكران پر طرفدار و پرخواننده ايراني است كه ربع قرن است به طور پيگير و جدي در حوزه عمومي ايران حضور داشته است و تاثير انكارناپذير بر دو يا سه نسل از جوانان ايراني كه به علوم انساني و به خصوص انديشه‌هاي چپ علاقه داشته‌اند، گذاشته است، خواه در قامت مترجمي دقيق و جدي كه آثاري گزيده و اساسي را به فارسي برگردانده است و خواه به عنوان روشنفكري حاضر در صحنه كه با حفظ چارچوب‌هاي مشخص خودش نسبت به آنچه در جامعه گذشته ساكت نبوده و با جريان‌هاي اصلاح‌طلب در نشريات و مطبوعات ايشان همراهي داشته است. ويژگي مهم ديگر فرهادپور همكاري و همراهي‌اش با جوان ترها بوده كه مستقيم يا غيرمستقيم به تربيت شمار زيادي از مترجمان ارزشمند انجاميده است. فرهادپور در سال‌هاي اخير نيز در موسسات خصوصي علوم انساني و در راس ايشان پرسش درسگفتارهايي و به مناسبت‌هاي مختلف سخنراني‌ها و گفتارهايي ارايه كرده است كه هر يك بازتاب‌هاي متفاوتي در ذهنيت عمومي فضاي روشنفكري ايران داشته است. با اين همه اطلاعات ما از زندگي خود فرهادپور بسيار اندك است و محدود به داده‌هايي كلي در ويكيپديا. از همين رو در روزهاي پاياني سال به خانه او در نياوران رفتيم تا در اين باره از او بپرسيم. نكته جالب توجه در اين روزهاي پاياني سال اما انتشار مطالبي در نقد و ارزيابي كارنامه است كه در شماره ويژه نوروز ماهنامه فرهنگ امروز منتشر شده است؛ بدون آنكه خود فرهادپور در آن حضور داشته باشد. شايد مصاحبه مفصل «اعتماد» كه در آن تنها به زندگي فرهادپور بسنده نشده و درباره مسير فكري او نيز بحث‌هاي مفصلي شده، بتواند اين خلأ را جبران كند. مشروح اين گفت‌وگو را در سالنامه «اعتماد» مي‌خوانيد.
(روزنامه اعتماد - 1395/12/26 - شماره 3771 - صفحه 7)

سال‌هاي دور

مراد فرهادپور، متولد ١٧ تيرماه ١٣٣٧ خورشيدي، فرزند ناصرقلي فرهادپور، وكيل مجلس شوراي ملي پيش از انقلاب (بين سال‌هاي ١٣٤٤ تا ١٣٥٢) و فاطمه علوي دختر عمو و همسر پيشين بزرگ علوي، نويسنده سرشناس. خودش درباره تحصيلاتش مي‌گويد: «من بعد از اينكه ديپلم گرفتم يك ترم در رشته مهندسي مكانيك دانشگاه علم و صنعت تحصيل كردم. آن را رها كردم و به انگلستان رفتم. البته در همان دانشگاه علم و صنعت شرايطي پيش آمده بود كه به من بورس امريكا بدهند. داستان بورس هم اين هست كه پدر من وكيل مجلس بود و براي بچه‌هاي ياسوج و كهگيلويه بيست سهميه گرفته بود. چون بچه‌هاي آنجا انگليسي قوي‌اي نداشتند و در كنكور هميشه رد مي‌شدند. هويدا در جريان اين قضايا از پدر من پرسيده بود كه فرزند تو چه وضعيتي دارد؟ وقتي متوجه شده بود كه من تازه ديپلم گرفتم، به پدرم پيشنهاد داد كه من را با بورس به امريكا بفرستد و من قبول نكردم. چون كه از همان موقع امريكا را دوست نداشتم.

البته دردسري هم براي پدرم شده بود كه چطور به هويدا اين قضيه را بگويد. خواهرم انگليس بود و من هم رفتم آنجا. سال اول مقداري زبان خواندم. از سال دوم كه كالج را شروع كردم جريانات انقلاب شروع شد. كالجي هم كه آنجا انتخاب كردم، خوب نبود و بيرون لندن قرار داشت. من هم بيشتر لندن بودم و هفته‌اي يا دو هفته‌اي يك‌بار به كالج سر مي‌زدم. البته در آنجا هم يكسري فعاليت دانشجويي- سياسي با چند تن از دوستاني كه مذهبي بودند شروع كرديم. در همان اتاقي كه آنجا داشتيم، يكسري جلسات مشترك بين چپ‌ها و بچه‌هاي مذهبي برقرار كرديم. اتفاقا جلسات هم خيلي رونق گرفت. از آن چيزي كه در آن زمان انجمن ايراني‌ها داشتند، خيلي فراتر رفت. در حدود بيست نفري هر هفته مي‌آمدند. چاي دادن به اين افراد و پذيرايي كردن از آنها هم مساله‌اي شده بود. خلاصه به دوران انقلاب خورديم و من هم كالج را رها كردم.»

تركيب عجيب نيچه و هسه و آلن پو

حضور در خانواده‌اي فرهنگي نقش موثري در شكل‌گيري شخصيت فرهادپور داشته است. او خود در اين زمينه مي‌گويد: «پدرم روزنامه‌نگار بودند و روزنامه آسياي دموكرات را داشتند. از لحاظ سياسي هم مدتي در حزب دموكرات قوام‌السطنه بودند. رفتن به سمت مطالعه هم ازحدود سن ١٥ سالگي و خواندن ادبيات و رمان شروع شد. در آن موقع هم براي خودم يك تركيب عجيبي از نيچه، هرمان هسه و آلن پو ساخته بودم كه بيشتر تحت تاثير درآمدن «چنين گفت زرتشت» بودم. مي‌توان گفت كه بيشتر يك فضاي دروني فردگراي اگزيستانسياليستي داشتم كه با محيط بيرون ناسازگار بود. به همين دليل رگه سياسي داخل‌اش نبود. اما بعد از آن و به واسطه نامه‌نگاري با برادرم كه مدتي دبير كنفدراسيون بود، تا حدودي نسبت به اين فضايي كه خودم ساخته بودم ترديد كردم. با رفتن به انگليس و يادگيري زبان، فضاي فكري‌ام خيلي بازتر شد.»

نخستين گرايش‌ها به چپ

فرهادپور درباره نخستين گرايش‌هايش به چپ مي‌گويد: «يك سال قبل از رفتنم به انگليس و سال اولي كه در انگليس بودم، به وساطت مطالعه فلسفه به سنت چپ و ماركسيستي متمايل شدم. هنگامي كه در سال ١٣٥٦ انقلاب شروع شد، من تا حدودي با فضاي داخلي گروه‌هاي سياسي آنجا آشنا شده بودم. يكي، دو تجربه كوچك با گروه‌هاي مائوئيستي در آنجا داشتم كه خيلي سطحي و بدوي به نظرم رسيدند. چون اصولا هيچ ارتباطي با اروپا نداشتند. خيلي از آنها اصلا زبان نمي‌دانستند و به لحاظ تئوريك هم خيلي فقير بودند. در زندگي روزمره هم بر اساس باور جزمي‌اي كه همه رفتار افراد را كنترل مي‌كند، زندگي مي‌كردند. در واقع با همان اسطوره‌هاي كمونيستي جهان سومي زندگي مي‌كردند. اما گروهي كه تعدادي از افراد قابل توجه و فعال بودند، شاخه تروتسكيستي انترناسيونال چهار بود كه به يك گروه انگليسي ماركسيستي وابسته بودند. از ديگر سو محفلي در آلمان حول نشريه كاووش شكل گرفته بود، با فضايي كه سازنده‌اش اكثرا ١٥، ٢٠ سال از من بزرگ‌تر بودند و در واقع موسسه‌اي كنفدراسيون بودند؛ مانند بيژن حكمت و محمود مقدم.

كساني كه از سازمان انقلابي حزب توده شروع كرده بودند و حتي دوره‌هايي در چين و كوبا رفته بودند. اما از اين فضا گسسته و به ماركس بازگشته بودند. اين بازگشت به تئوري و ماركس در قالب نشريه كاووش شكل گرفته بود و بيشتر به نقد گروه‌هاي چپي مانند ماركسيسم ارتدوكس و مائوييزم مي‌پرداختند. اينها به جز يك نفرشان، در لندن نبودند. من هم نزديك‌ترين انتخابم همين گروه تروتسكيستي بود كه نشريه‌اي به عنوان «كميته ضد اختناق» در ايران داشتند. طبق همين فرمول كنفدارسيون كه يك جبهه غيرايدئولوژيك دموكراتيك عمومي هست، اما پشت آن گروهي از اين براي عضو‌گيري استفاده مي‌كرد. كاري كه كنفدراسيون هميشه انجام مي‌داد. بعد هم كه تجزيه شد هر گروه كنفدراسيون خودش را ساخت، همين كار را مي‌كرد. اين هم (مجله كميته ضد اختناق) روي ظاهري اين گروه بود. به هر حال من يك سالي با اين گروه همكاري مي‌كردم.»

بازگشت به ايران در بدو انقلاب

با انقلاب ايران فرهادپور به ايران باز مي‌گردد. او در اين باره مي‌گويد: «آن وقت همه داشتند برمي‌گشتند و اين هم يك بازگشت گروهي بود. من خودم البته تنهايي آمدم. چون كه اول پيش برادرم به آلمان رفتم و بعد به ايران بازگشتم. به يك لحاظ گروه ما خيلي سريع‌تر از ديگر گروه‌ها توانست سازماندهي كند و وقتي هم به ايران آمديم كلي اعلاميه و روزنامه همراه داشتيم. اما به لحاظ تعداد خيلي نبوديم. در مجموع شايد هزار نفري مي‌شديم. خلاصه چند ماهي با اين گروه بودم. بعد به اين نتيجه رسيدم كه تصور ساختن حزب به شيوه لنيني يا بحث‌هاي خيلي كلاسيك در رابطه با طبقه كارگر و اين قبيل چيزها جواب نمي‌دهد.

اوضاع هم كه روز به روز خراب‌تر مي‌شد. در كل به كار سازماني در اين حد بدبين شدم. من پيشنهاد داشتم كه گروه كوچكي باشد كه نشريه تئوريك «كند و كاو» را در بياورد و بقيه هم بروند. اما نمي‌شد كه اين پيشنهاد را مطرح كرد و به نود درصد اعضا گفت كه شما بيخود اينجا هستيد، اين كار عاقبتي جز خطر درست كردن براي خودتان ندارد و برويد. بر همين اساس من گروه را ترك كردم و در قالب مقاله‌اي طولاني نقدهايم به تروتسكيسم، شرايط انقلاب ايران را بيان كردم.»

دانشگاه در دهه شصت

بخش معمولا ناپيداي زندگي فرهادپور به دهه شصت مربوط مي‌شود. او درباره اين برهه از زندگي‌اش مي‌گويد: «من همينجا ماندم. امكان بازگشت نداشتم. اولا آنها به‌واسطه اينكه سال‌ها در آنجا زندگي مي‌كردند يا مدرك آكادميك گرفته بودند، كار و زندگي داشتند. اما من همان سطح اولي كه هم در كالج مي‌خواندم ديگر ول شده بود. از ديگر سو به لحاظ مالي هم ديگر امكان بازگشت وجود نداشت. پدرم از كار و درآمد منفصل شده بود. حتي بازنشستگي ايشان هم قطع شده بود.»

از او مي‌پرسيم كه آيا در اين سال‌ها به خصوص از اين حيث كه پدرش پيش از انقلاب نماينده مجلس بوده به مشكلي برنخورده است و او مي‌گويد: «بله، مشكلاتي پيش آمد. البته پدر من در دوره آخر رستاخيز نبود. اتفاقا انتخابات دوره رستاخيز در همان ياسوج براي چند ساعت به درگيري انجاميد. كسي كه نقطه مقابل پدر من بود، مستقيما ساواكي بود. از ديگر سو مردم از پدر من كه در ٤ سال وكالتش خدماتي براي‌شان انجام داده بود، حمايت مي‌كردند و مي‌رفت كه يك شلوغي محلي ايجاد شود. اما از شلوغي جلوگيري شد و همان نماينده ساواك به مجلس راه پيدا كرد. خب از اين بابت شانس با ما يار بود و سبب شد كه فشار زيادي مانند زندان رفتن، بعد از انقلاب به پدرم وارد نشود. اما انفصال و رفت و آمد به دادگاه انقلاب تا سال‌ها ادامه داشت.»

فرهادپور در سال ١٣٥٨ در كنكور دانشگاه‌ها شركت مي‌كند و نفر صدم كنكور علوم اجتماعي مي‌شود و رشته اقتصاد را انتخاب مي‌كند. اما عملا تحصيل او در اين رشته بعد از انقلاب فرهنگي و بازگشايي دانشگاه‌ها در پاييز ١٣٦١ آغاز مي‌شود. او درباره فضاي دانشگاه در اين سال‌ها مي‌گويد: «بعد از اينكه دانشگاه باز شد از آنجايي كه من فعاليت علني سياسي نداشتم و تنها در محفل بسيج بودم كه نمود سياسي بيروني زيادي نداشت، به عنوان دانشجوي مشروط قبول شدم. دوباره ثبت نام كردم و ادامه دادم و ليسانس گرفتم. آن زمان فضا خيلي در هم ريخته‌تر از آن بود كه بتوانند افراد را در يك طبقه‌بندي جا دهند. فضاي دانشگاه در سال اول يك فضاي استثنايي بود. نوعي سياسي شدن همگاني وجود داشت.

به هر حال انقلاب بود. نظام هم هنوز مستقر نشده بود تجربه‌اي بود كه متاسفانه به لحاظ تاريخ نگاري و بررسي نظري بسيار كم روي آن كار شده است. از اين نظر تجربه من خيلي شبيه به تجربه همه كساني بود كه غيرخودي بودند و بعدا به شهروند درجه دو تبديل شدند. از فضاهاي اجتماعي و سياسي و به ويژه فضاهاي قدرت يا حتي خود دانشگاه رانده شدند. در سال‌هاي بعدي كه دانشگاه يك فضاي بسته، مرده داشت، قابل مقايسه با فضاي دانشگاه اوايل دهه هفتاد هم نبود، چه برسد به فضاي ٧٦. يك فرق خيلي عجيب و غريبي داشت. دانشگاه به هيچ‌وجه بعد از باز شدنش، هيچ بارقه‌اي از جنبش دانشجويي يا آن نقشي كه دانشگاه براي بيش از نيم قرن بازي كرده بود در آن ديده نمي‌شد. مردگي كاملي همه جا را فرا گرفته بود.»

فضاي بودايي

توصيف فرهادپور از تجربه‌اش از دهه شصت جالب است. «در آن برهه بحران مالي، خانوادگي كه ابتداي انقلاب دچار شده بوديم تا حدي حل شده بود. آن بحث‌هاي پس دادن تمام حقوق‌هاي قبل از انقلاب و رفت و آمد دايم به دادگاه انقلاب گذشته بود. مملكت هم جنگ بود و همه در يك فقر نسبي به سر مي‌بردند. به يك معنا فضاي بودايي‌گونه‌اي حاكم بود. فضايي كه از قضا گاهي اوقات و در تقابل با اين توحش نئوليبرال مصرف‌گراي اكنون براي آن دلتنگ مي‌شوم. من به خاطر شكل خاص رابطه‌ام با سياست، آن مشكلات دهه ٦٠ را تجربه نكردم. اما همين‌طور كه گفتم يك غير خودي رانده شده بودم و وضعيت من در آن شرايط بستگي داشت كه رفتار دولت در برخورد با روشنفكران چگونه است.»

دهه شصت براي فرهادپور اما يكسر هم منفي نبود. او با «بودايي» خواندن فضايي كه در اين دهه تجربه كرده مي‌گويد: «دخالت‌هاي دولت هم به خاطر جنگ و نداشتن امكانات خيلي خام، زمخت بود. بر همين اساس اين امكان وجود داشت كه فرد در لابه لاي شكاف‌هاي قدرت و جامعه بتواند فضاهايي براي خودش پيدا كند. ما به ازاي خيلي عيني و تجربي آن در دسترس بودن كتاب‌هايي بود كه تا دهه ٧٠ منتشر شده بودند. با وجود اينكه اينترنتي وجود نداشت و رابطه ايران هم قطع شده بود، اين كتاب‌ها را مي‌شد پيدا كرد. در كتابخانه پژوهشگاه علوم انساني مثلا كتاب‌هاي فلسفي تا سال ٧٩ ميلادي وجود داشت. يا انواع كتابفروشي‌هايي كه انبار قديمي خود را آورده بودند. خاطرم هست كه يك شعبه پنگوئن هنوز در خيابان انقلاب بود كه مي‌شد با ده تومن يك رمان خريد.

كساني كه مهاجرت مي‌كردند، كتاب‌هاي‌شان را به كتابفروشي‌ها مي‌دادند. آن موقع هم امكان خريد و هم امكان كش رفتن كتاب خيلي بيشتر بود. اين را براي مثال بيان كردم كه بگويم با همه قطع روابط، ايزوله شدن و پرتاب شدن از تاريخ جهاني به بيرون و فشارهاي داخلي، باز مي‌شد آدم، گروه و محفلي‌هايي پيدا كند كه مثلا از طريق همين شكاف‌ها، شكار كتاب مي‌كردند و نوعي زندگي فلسفي دروني را ادامه مي‌دادند. آمدن اينترنت از طرفي كمك به دسترسي بيشتر كرد اما از سوي ديگر جنبه فردي و خلاقيت فردي‌اي كه در اين كار بود (مثلا اينكه چه كسي مي‌تواند فلان كتاب آدورنو را زودتر و دست دوم پيدا كند) را گرفت. اين جنبه بودايي بود كه هم بيرون از قدرت بود و هم اقتصاد. اين كتاب‌ها، كتاب‌هايي بودند كه هيچ كس نمي‌خواست و قيمت خيلي ارزاني هم داشت. همان‌طور هم كه گفتم حتي كتاب‌هاي بزرگش را هم مي‌توانستيم كش برويم. يك فضاي كاملا خاصي بود كه اجازه مي‌داد فرد در ترك‌هاي جامعه و قدرت حركت كند.»

پل تيليش و اگزيستانسياليسم

در همين دهه است كه فرهادپور به شعر و اگزيستانسياليسم روي مي‌آورد. او در اين زمينه مي‌گويد: «بعد از خرداد شصت و شوك قاطعي كه ناشي از تمام شدن همه‌چيز بود، براي يك دوره كوتاهي به فضاي دروني خودم كه قبل از رفتن به انگليس ساخته بودم، بازگشتم. البته اين‌بار به خاطر دانستن زبان انگليسي و داشتن همين كتاب‌هاي دسته دوم، خيلي غني‌تر و چندوجهي‌تر بود. در عين حال همراه با توليد و خلاقيت بود. خودم هم ترجمه مي‌كردم. شعر فارسي و انگليسي مي‌سرودم. البته اين مساله هم هست كه رخداد شعر نو (تجربه نيما و ادامه‌اش در شاملو و فروغ) هم برايم بسيار با معنا و مهم بود. به علت اينكه محتواي اين رخداد شعري سياست بود.»

نخستين ترجمه‌هاي فرهادپور مثل شجاعت بودن نوشته پل تيليش مربوط به همين دوره است«بعد از اتمام دانشگاه و گرفتن ليسانس (در اواخر دهه ٦٠) طرح مسيحيت را با آقاي اباذري به عهده گرفتيم و به خاطر آن ناچار شديم كه به قبل از مسيحيت و اديان باستاني بپردازيم. يكي دو جلد آن در رابطه با چين، هند و بين‌النهرين و مصر منتشر شد. بخش دينش را ما كار كرديم. البته به صورت ترجمه، تاليف و اقتباس كار مي‌كرديم. من خيلي تاكيد داشتم كه حتما اقتباس بر روي جلد نوشته شود. فكر كنم نخستين‌باري بود كه اين تاليف ترجمه‌اي به كار گرفته شده بود.»

سال‌هاي دهه ٧٠ و ارغنون

در همين زمان است كه فرهادپور ابتدا به موسسه پژوهشكده علوم اجتماعي كه رييسش آقاي بروجردي معلم فارسي او بود، مي‌رود و دو، سه شماره مجله فرهنگ را با همكاري يوسف اباذري منتشر مي‌كند. همين كارها سبب مي‌شود كه حلقه تازه تاسيس شده كيان متوجه او شود. «جنبش اصلاحات به لحاظ تئوريك فقير بود و به دنبال كساني مي‌گشتند كه بتوانند آنها را به سنت‌هاي ديگر وصل كنند و ايده در اختيار آنها بگذارند و هم اينكه در تحليل شرايط كمك كنند. به نوعي تقسيم كاري صورت گرفته بود و ما هم در لايه‌هاي فرهنگي جنبش اصلاحات مشغول كار بوديم. هرچند مي‌دانستيم كه هرگز امكان نزديك شدن به صحنه را نداريم. اما اين تا حدي براي كسي كه مجبور شده بود در ايران زندگي كند تنها راه ادامه تفكر انتقادي بود. در آن زمان من به جنبش اصلاحات خوش‌بين‌تر بودم.»در دهه هفتاد فضا بازتر مي‌شود و «ناگهان مجموعه‌اي عظيم از ترجمه‌ها و تاليف‌ها به بازار آمد.» فرهادپور و اباذري در اين سال‌ها كه دوران اوج همكاري‌شان است، ضمن نقد ترجمه-تاليف‌هايي چون آثار بابك احمدي (مشخصا ساختار و تاويل متن) به فكر انتشار ارغنون مي‌افتند.

نشريه‌اي كه اگرچه به سنت‌هاي گوناگون فكري توجه داشت، اما فرهادپور انكار نمي‌كند كه گرايش به چپ در آن غالب بود. «با باز شدن شرايط اين خلأ نظري و تئوري با ترجمه‌هاي ناقص و آثار تاليفي بي‌فايده در حال پر شدن است و متون اصلي وجود ندارد، فكر كرديم كه همكاري مستقلي را مي‌توان شروع كرد. با توجه به اينكه ده‌ها رسانه از راديو- تلويزيون گرفته تا روزنامه ايدئولوژي رسمي را تبليغ مي‌كردند، ما مي‌توانيم به اين توافق برسيم كه فصلنامه‌اي داشته باشيم كه تماما به ترجمه و تاليفي كه معطوف به تجربه مدرن غرب است، اختصاص داشته باشد. اين پيشنهاد را پذيرفتند و ما هم در مقابل اين تضمين را داديم كه از اين فضا صرفا براي پيشبرد نظرات خودمان يا تبليغ يك جريان و نظريه خاص استفاده نكنيم و به اين قول هم وفادار بوديم. اين روند ١٠ سال ادامه پيدا كرد.»

دهه ٨٠ و حلقه رخداد

با پايان عصر اصلاحات، ارغنون هم به پايان عمر خود مي‌رسد، تاجايي كه فرهادپور شماره آخر آن را «بدترين» شماره مي‌خواند كه در آن «به خاطر آمدن آقاي صنعتي (آقاي اباذري ايشان را آورده بود) و انتخاب موضوع الكي مرگ بحث‌هاي خيلي تندي درگرفت. به خيلي از جوان‌هايي كه من آورده بودم توهين كردند و آنها نمي‌خواستند كار كنند. » در چنين شرايطي است كه فرهادپور با تعدادي از همين جوانان تصميم به شكل‌گيري يك «جريان فكري-سياسي مستقل» مي‌گيرد. «سايت رخداد را بالا آورديم. فكر مي‌كنم با توجه به امكاناتي كه داشتيم و همچنين فضاي ايران و برخلاف حرف‌هايي كه در رابطه با چپ فرهنگي و بي‌عملي سياسي بيان مي‌كنند، هم تاثير عملي داشتيم و هم سياسي.

به شكل خيلي طنزآميزي افرادي كه نظريه را از اين نظر، مسخره مي‌كردند، متوجه نبودند كه مخاطب اصلي كه ممكن است دست به كنش سياسي بزند، جوانان و دانشجوياني هستند كه شديدا تشنه شنيدن نظريه و فلسفه هستند. اتفاقا رفتن به سمت نظريه در آن زمان مي‌توانست يك استراتژي عملگراي سياسي تلقي شود. تازه بعد ما توانستيم با ايجاد سايت و جلسات تا جايي كه امكان داشت دخالت‌هاي‌مان را سازمان يافته و به معناي حقيقي كلمه سياسي شده انجام دهيم. اين حركت تا حوادث انتخابات ٨٨ كاملا مشخص است.»

ژيژك و آگامبن و بديو

در همين حلقه است كه فرهادپور با رفقاي جوانش عمدتا متوجه نظريه انتقادي و به خصوص مكتب فرانكفورت مي‌شود. البته او معتقد است حلقه رخداد ربطي به مكتب فرانكفورت ندارد و اتفاقا با گسستي از آن شكل مي‌گيرد «داستان نظريه انتقادي و مكتب فرانكفورت به خود من و سنتي كه من از دلش بيرون آمدم بازمي‌گردد. در دوره‌هاي آخر حتي از اين داشتم فاصله مي‌گرفتم و زير فشار نوليبراليسم به اجتماع‌گرايي نزديك مي‌شدم. اين هيچ ربطي به تجربه رخداد ندارد. تجربه رخداد اتفاقا با يك گسستي از نظريه انتقادي و فهم اينكه خلأ‌هايي در نظريه آدورنو و در ارتباط با مفاهيم ناب فلسفي و در شيوه ارتباطش با گفتارهايي مانند ماركسيسم و روانكاوي پديد آمد. با گسست از اين، من جوياي اين بودم كه يك دستگاه فلسفي پيدا كنم كه بتواند نوعي از كنش- تفكر راديكال رهايي بخش را حمايت كند.

چون به محدوديت‌هاي عقب‌نشيني به اجتماع‌گرايي پي برده بودم و حس مي‌كردم اين يك ميانبر موقتي است كه من به اشتباه و زير فشار شرايط ايران، تنها بودن و هزار چيز ديگر به آن تن دادم. شكل حادثش به سفري كه به انگلستان بعد از ٢٦ سال داشتم همراه شد. سفر من ٢٠٠٤ بود و ٤ سال بعد از آن نوليبراليسم تركيد و بحران ٢٠٠٨ پيش آمد. اينجا بود كه اتفاقا من با مجموعه‌اي از گفتارهاي به هم پيوسته آشنا شدم. ژيژك و بديو به همراه آگامبن چهره‌هاي اصلي بودند كه تا حد زيادي بايد اينها را از زاويه نگاه ما و نيازهاي ساختاري يك تفكر راديكال رهايي‌بخش در درون ايران نگاه كرد. خود آگامبن به من مي‌گفت كه من چه ربطي به بديو و ژيژك دارم؟ هرچند خودشان با هم رقيب و دوست هستند و كاملا روشن است كه به همديگر خيلي نزديك‌ترند تا فلاسفه تحليلي مثل راسل. اما من به او گفتم براي من اهميتي ندارد شما خود را چگونه مي‌بينيد، ما اين گزينش را كرده‌ايم و قسمت‌هايي از كار هركدام از شما به خاطر وضعيت خاصي كه داريم براي ما معنا‌دار است. از طريق اين مجموعه بود كه متفكران ديگري مثل لكان و رانسير وارد مي‌شوند. »

آكادمي موازي

در سال‌هاي اخير فرهادپور درسگفتارهايي در موسسه پرسش ارايه كرده است. او درباره اين تجربه مي‌گويد: «براي من كه مدرك آكادميك نداشتم، (سواي اينكه دانشگاه را جاي مناسبي بدانم يا بخواهم يا نخواهم) امكان تدريس در دانشگاه وجود نداشت. بر همين اساس مي‌توان گفت يكي از مهم‌ترين حلقه‌هاي ارتباط و اتصال من با فضاي بيرون بود. ديدن آدم‌ها، شنيدن نظرات جوانان و تجربه‌هاي جديدتري كه دارند، فيلم‌ها، كتاب‌ها و داستان‌هاي جديدي كه خواندند يا نوشتند. از اين نظر براي خود من تجربه اساسي، مهم و پرباري بوده است. در نبود آن حداقل‌هاي يك ارتباط جمعي و جايي كه افراد در زير فشارهاي زندگي هر كس به سمتي رانده شده است، با توجه به اين تجزيه و فروپاشي، حفظ اين فضا براي خود من بسيار حياتي و اساسي است. فكر مي‌كنم تا حدي به خاطر نوع كار من كه بيشتر شفاهي بوده و اگر ايده‌اي داشتم بيشتر به ميانجي همين طرحش در كلاس يا در سخنراني مطرح شده است (شايد اين هم نقص كار باشد) اين باعث مي‌شود، تدريس در اين موسسات غير دانشگاهي به يكي از عمده‌ترين زمينه‌هاي كنش فكر كردن براي من تبديل شود و از هر نظر اين كار براي من ضروري و مفيد بوده است. »

نگاه راديكال به كيارستمي

يكي از جنجالي‌ترين كارهاي فرهادپور در اين سال‌ها كتاب مشترك او با مازيار اسلامي درباره كيارستمي بود. در همان زمان نقدهاي زيادي به اين كتاب وارد شد. فرهادپور در اين زمينه مي‌گويد: «من با آن نقدها خيلي آشنا نيستم. به هرحال آن كتاب نفس ساختاري‌اش اين است كه براي من بيشتر يك مثال بود. به همه آثار كيارستمي آشنا نبودم كه بخواهم كليتش را به نقد كشم. مثالي بود از همان ورشكستگي فرهنگي و همه را هم دچار كرده بود. همدستي غرب و اين بده و بستاني كه در وسط بود، اقتصاد سياسي به اصطلاح هنر كه امروزه در عرصه‌هاي ديگر به خصوص نقاشي بالا گرفته بيشتر مدنظر بود. اما كتاب به عنوان يك نقد سينمايي كيارستمي مطرح شد. شايد بايد كه اين را توضيح مي‌دادم.»

البته او كماكان از نقدهايش از كيارستمي دفاع مي‌كند: «من هنوز هم سر آن آثاري كه از كيارستمي ديده بودم و در رابطه با آن بحث كرده بودم ايستاده‌ام. در اينكه به هرحال نوعي بده و بستان با اين جشنواره‌ها بود و آنها دنبال يك سينماي اگزوتيك بودند و اين سو هم ما با يك امر حادث روبه‌رو بوديم، وجود داشت. مهم‌ترينش به نظر من در سرنوشت شهيد ثالث منعكس است كه تمام اين ويژگي‌هايي كه آقاي نجفي به آن نسبت مي‌دهد را نمي‌دانم با چه توجيه تاريخي حقانيت شهيد ثالث در نفر اول بودن و ايجاد اين ويژگي‌ها را كنار مي‌گذارد و خيلي راحت اين شانس تاريخي در موقعيت و زمان مناسب به دنيا آمدن را فراموش مي‌كند. اين مثل وضعيت فوتباليست‌هاي ما است كه حاصل يك نسل‌شان از تمام لگد خوردن‌ها، ديسك كمر و بدبختي، يك پيكان قراضه بود كه آيا به آنها بدهند يا ندهند، اما يك نسل بعد كسي مي‌شود كه صاحب نصف تهران است.»

بازگشت به فلسفه

گفت‌وگو با بحث درباره وضعيت نگران‌كننده جهان و رويكرد چپ به آن خاتمه مي‌يابد. فرهادپور تاكيد مي‌كند كه به خصوص بعد از آنچه در يونان رخ داد، «توده‌ها به عنوان مرجع اصلي چپ حتي اعتماد هم به آن ندارند.» او مي‌گويد: «اين اتفاقا من را مايوس مي‌كند كه حتي وقتي به شكل خيلي رخدادگونه با يك جرقه‌اي يك منطقه انقلاب مي‌كند و انقلابش به هيچ‌وجه امر معجزه‌گونه هم نيست، اما مشاهده مي‌كنيم كه با قدرت دولتي و دخالت‌هاي آشكار و پنهان سازمان‌هاي امنيتي و غيره مردم را له مي‌كنند. با چنين وضعيتي گمان مي‌كنم، به جز آن خيال عجيبي كه روزي همه دنيا با هم انقلاب كنند كه بيشتر فانتزي است، هرجا هم اتفاقي بيفتد، زور ناب دولت و دولت‌هاي ديگر، همچنين شركت‌هاي بين‌المللي در مجموع مي‌تواند به صورت خشونت عريان سركوبش كند و نگذارد كه اصلا حلقه‌اي از حركت را به راه بيندازد كه جلوي شكست را بگيرد و راه‌حل‌هايي بيرون از بحران فراهم كند كه نتيجه آن اين نشود كه يك ميلياردر دزد و دروغگوي هرزه به عنوان اتفاقا نماينده كارگران بدبخت امريكايي انتخاب شود.

به خاطر همين بازي‌هايي كه روي نژادپرستي، جنسيت و مردسالاري و هزار نكته ديگر كه در اين ماجرا هست. همين سندرز كه اصلا نتوانست كاري از پيش ببرد، تا حدي به معناي ورشكستگي چپ به معناي پارلماني‌اش است. اين هم كه چيزي غير از اين چپ ورشكست شده ميتراني و بلري آيا مي‌تواند به وجود بيايد در حدي كه اثر اجتماعي و تاريخي داشته باشد، براي من سوال است؟ همينجا هست كه اتهام عقب‌نشيني به فلسفه مي‌تواند زده شود. منتها من به لحاظ تاريخي باز و گشوده هستم كه هر كجا اتفاقي رخ دهد از آن حمايت كنم، اما مايوس هستم از آنكه با شرايط توازن قدرت كه تكنولوژي و علم در اختيار دولت‌ها و سرمايه قرار داده و همين كه معيارهاي سنجش را خود سرمايه‌داري مي‌سازد، شك دارم به اينكه بتوان كاري از پيش برد.»

http://etemadnewspaper.ir/?News_Id=70916

ش.د9504416

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات