تاریخ انتشار : ۲۷ خرداد ۱۳۹۶ - ۰۸:۵۷  ، 
کد خبر : ۳۰۱۹۹۲
ارزیابی سفر ترامپ به خاورمیانه در گفت‌وگوی «وقایع‌اتفاقیه» با مهدی مطهرنیا؛

تصویری مقتدرانه از تهران نشان دهیم

مقدمه: اولين سفر خارجي ترامپ به خاورميانه و شروع آن از کشور عربستان را نبايد جدا از سياست‌هاي داخلي ترامپ دانست. سفر چندروزه ترامپ به عربستان‌سعودي به‌همراه خانواده، پيام مهمي در عرصه بين‌المللي مبني‌بر اهميت خاورميانه در سياست‌هاي خارجي، نظامي و اقتصادي آمريکا در قالب نگاه ابزاري دارد اما با توجه به شعارهاي انتخاباتي ترامپ و مشکلات اجتماعي حاکم بر جامعه آمريکا که نشأت‌گرفته از افزايش بيکاري و رکود اقتصادي است، ترامپ در يک سياست تجارت‌گونه درباره معامله بزرگ با کشورهاي عربي وارد خاورميانه شده و با اقداماتي نظير عقد قراردادهاي ميليارد دلاري و سخنراني در عصر 21 مي‌ در جمع 37 نفر از سران کشورهاي اسلامي در رياض به‌دنبال ثبات بلندمدت موقعيت آمريکا در منطقه بوده و در نظر دارد نه‌تنها هژموني نظامي و اقتصادي خود را در خاورميانه بسط دهد بلکه به‌دنبال ايجاد تحولات سياسي عميق‌تر در معادلات سياسي منطقه براي نيل به وراي اين منطقه است. دراين‌باره با دکتر مهدي مطهرنيا، تحليلگر، کارشناس و پژوهشگر ارشد روابط بين‌الملل که در کارنامه خود سمت مشاور سياسي نهاد نمايندگي ولايت فقيه در وزارت دفاع در دوران اصلاحات، سردبيري مجله دفاع و معاونت دفتر مطالعات دفاعي را دارد، گفت‌وگويي انجام داديم که در ادامه مي‌خوانيد:
پایگاه بصیرت / عبدالرحمن فتح‌الهي

(روزنامه وقايع اتفاقيه ـ 1396/03/11 ـ شماره 420 ـ صفحه 5)

* با توجه به نظريه «هارتلند» هالفورد مکيندر و شرح شما از اين نظريه که ناظر بر سه حوزه «هارتلند نو»، «نوهارتلند» و «هارتلند عليا» است، منطقه آسياي‌جنوب‌شرقي به استراتژيک‌ترين منطقه جهاني ميل مي‌کند اما آيا سفر ترامپ، آن هم در اولين سفر خارجي خود که در عرف ديپلماتيک، نشان‌دهنده اولويت سياست خارجي يک رئيس‌جمهوري و آن کشور است، حاکي از نقض اين نظريه نيست؟ يا اينکه مي‌توان آن را يک سياست «گام‌به‌گام» در سايه مفهوم «اوليت و اولويت» ديپلماتيک، براي نزديکي به هارتلند عليا و محاصره چين در آسياي‌جنوب‌شرقي دانست؟

** ما اگر درک درستي از واژه «اوليت و اولويت» در سياست خارجي نداشته باشيم يقينا در ارزيابي عملکرد ديپلماتيک ايالات‌متحده آمريکا با چالش روبه‌رو مي‌شويم؛ «اوليت»، ضرورت‌هاي گريزناپذير رسيدن به «اولويت‌ها» است. اولويت سياست خارجي واشنگتن چه در دوره بوش اول، چه در دوره بوش دوم، چه در دوره اوباما و چه در دوران ترامپ باز هم حرکت به سوي آسياي‌جنوب‌شرقي و چين است اما رسيدن به اين «اولويت»، ضرورت‌هاي خاصي را مي‌طلبد، چه تحت عنوان «اولويت‌هاي استراتژيک» و چه تحت عنوان «اولويت‌هاي تاکتيکي» که يکي از سطوح اوليت حضور واشنگتن در «هارتلند نو» و سپس‌ گذار منطقي از «نو هارتلند» به «هارتلند عليا» است؛ لذا در مرحله نخست «هارتلند نو» يا همان منطقه خاورميانه عربي هدف‌گذاري شده و از اين جهت است که ما شاهد حضور نيروهاي آمريکايي در حجم وسيعي در منطقه خاورميانه هستيم که حتي تا مناطقي از «نو هارتلند» (افغانستان و پاکستان) را هم شامل مي‌شود؛ بنابراين ايالات‌متحده آمريکا به‌خوبي مي‌داند که اگر نتواند در ارتباط با کل ژئوپولیتيک منطقه، ژنوم ژئواستراتژيک نو هارتلند را ناديده بگيرد، نخواهد توانست به سمت هارتلند عليا با اطمينان دست به انتقال قدرت بزند؛ لذا واشنگتن در يک گام جدي به بهانه 11 سپتامبر وارد منطقه نو هارتلند شده و مي‌بينيم که در اولين گام ورودش، وارد افغانستان يعني ضعيف‌ترين نقطه کمربند هارتلند بزرگ مي‌شود و سپس تلاش دارد با ايجاد يک اطمينان معنادار در هارتلند نو (خاورميانه) سپس وارد نو هارتلند با تعيين‌تکليف ايران به‌عنوان يک سد و عنصر مقاوم در مقابل تحرکات ايالات‌متحده آمريکا و چالش جدي براي انتقال قدرت به هارتلند عليا، قدرت خود را به حد کمال برساند؛ درنتیجه مي‌بينيم که اوباما خاورميانه عربي را در مرکز ثقل قدرت قرار داد و با کاهش جايگاه اسرائيل در ميان شرکاي حياتي خود و نقل مکان از «شرکاي حياتي» به «شرکاي کليدي» تا حدودي توازن احترام در ميان اعراب و اسرائيليان را به‌وجود آورد و از يک‌سو با زمينه‌سازي تحرکات معنادار در ارتباط با تهران و نامه‌نگاري به رهبري و تهديد جدي کره‌شمالي و ايران از‌سوي‌ديگر، سناريوي خود را نوشت؛ بنابراين اين اقداماتي که از سوي اوباما و اکنون ترامپ در عربستان پي گرفته مي‌شود، تلاشي است براي عبور از هارتلند نو و تلاشي است براي محاصره نو هارتلند، پس تمام اين تحرکات ترامپ، ‌گذار از «لايه اول اوليت استراتژيک» واشنگتن يعني هارتلند نو به «لايه دوم» يعني نو هارتلند و سپس بسيج امکانات معطوف به رودررويي با تهران است، پس اين اوليت‌ها ضرورت‌هاي گريزناپذير محاصره آسياي‌جنوب‌شرقي با مرکزيت پکن است. در اين دهه گذشته ما سه گام اساسي را براي اين گذر که حتي مي‌تواند انتقال مستقيم قدرت باشد توسط واشنگتن ديديم؛ اول، ايجاد ناامني در منطقه هارتلند نو و نو هارتلند در زمان بوش؛ دوم دو توازن ضعف در ميان تهران و رياض در زمان اوباما و اکنون هم مديريت نسبي در منطقه هارتلند نو برای اين استراتژي اساسي سياست خارجي واشنگتن است؛ پس کل اين نکات، حاکي از برنامه گام‌به‌گام نيل به هارتلند علياست.

* اما حتي با توجه به اين نکات و سياست گام‌به‌گام محاصره هارتلند عليا با مرکزيت پکن، سفر ترامپ که بسياري از کارشناسان، آن را يک سفر بي‌برنامه دانستند که فقط تلاشي است براي انعقاد قراردادهاي کلان تسليحاتي و نفتي به‌منظور سامان اقتصاد داخلي آمريکا، پس در بستر اين نکات مطرح‌شده، آيا بايد اين سفر را در راستاي مفهوم «پارادایم آشوب»، جدي‌تر و برنامه‌ريزي شده دانست يا آن را در سطح يک سفر با رويکرد صرف اقتصادي تقليل داد؟

** اول اينکه دولت ترامپ، نه با تکيه بر شخص ترامپ بلکه اتاق‌هاي فکر پست ‌نئومحافظه‌کاران و تئوري‌هاي برخاسته از اين جريان عمل مي‌کند و پارادائم ناشي از «نظريه آشوب» هم با تکيه بر گذاره «نظم در بي‌نظمي» و از يک‌سو، با اجراي دکترين «بازيگر ديوانه» ناشي از نظريه هنري کسينجر در حوزه رفتارهاي سياسي بر عملکرد امروز ترامپ حاکم است. پس چندان با بي‌برنامگي ترامپ موافق نيستم زيرا ترامپ يک بازيگر بي‌نظم در يک نظريه معطوف به بي‌نظمي از نظر پارادایم آشوب است و در سايه اين مفهوم به‌خوبي روشن است که او اولين رئيس‌جمهوري ايالات‌متحده بوده که 110 ميليارد دلار فروش اسلحه، آن هم با بخش قابل‌توجهي از سلاح‌هاي تهاجمي با رياض داشته است. درعين‌حال اولين رئيس‌جمهوري است که پس از رياض مستقيم به تل‌آويو مي‌رود و درعين‌حال باز هم او اولين کسي است که در کنار ديوار «ندبه» قرار مي‌گيرد. پس مي‌توان گفت که او در عين حالي که خود را يک سياستمدار بي‌نظم نشان مي‌دهد، بازيگر يک برنامه دقيق و برنامه‌ريزي‌شده بوده که به‌دنبال يک نظم معنادار است که اگر در تهران هم رئيس‌جمهوري ميانه‌رو با اين درصد از آرا به قدرت نمي‌رسيد بدون شک به شکل سريع ترامپ سعي مي‌کرد يک اجماع بين‌المللي عليه تهران را مانند دوره اوباما فعال کند اما مي‌بينيم که درست در مقابل سياست اجماع عمل مي‌کند که اين ناشي از مانور بر پارادایم آشوب با تأکيد بر نظم در بي‌نظمي به‌عنوان يک بازيگر ديوانه است.

* اما بايد آن سوي ديگر داستان سفر را هم ديد؛ اولين سفر خارجي ترامپ در 20 مي‌ با مقصديت رياض و بعد تل‌آويو با نگاهي اقتصادي با تکيه بر مسئله «ايران‌هراسي» براي تقويت بنيه اقتصادي نابسامان داخلي ايالات‌متحده آمريکا که 13 ميليون بيکار و 50 ميليون زير خط فقر نشانه‌هاي بارز آن است، انجام شد؛ آيا در سايه نکات مطرح‌شده بحث ايران‌هراسي که نقطه غالب اولين سفر خارجي ترامپ بود، ابزاري براي فروش سلاح بوده يا شکستن ديوار حائل (تهران) ما بين هارتلند نو و نو هارتلند براي محاصره هارتلند علياست؟ سؤال ديگر اينکه در چتر «پارادایم آشوب»، استفاده از ابزار ايران‌هراسي تا چه زماني ادامه خواهد داشت؟

** پاسخ به اين پرسش مهم شما ابعاد گوناگوني را مي‌طلبد؛ در مرحله نخست چنانکه گفتم، تهران چالش جدي براي «اوليت استراتژيک» ايالات‌متحده آمريکاست؛ چالشي که در مرکز ثقل اوليت‌ها قرار مي‌گيرد و در نتیجه اگر واشنگتن نتواند مسئله خود را با تهران حل کند، نمي‌تواند با اطمينان‌ گذار به هارتلند عليا داشته باشد؛ بنابراين چنين اقدامي، يک اقدام استراتژيک ژئوپولیتيک بوده و براي واشنگتن اين يک ضرورت است. آمريکا ديگر نيازي به نفت خاورميانه ندارد زيرا ديگر اساسا نفت يک کالاي استراتژيک نيست که بخواهد براي تسلط بر چاه‌هاي نفت خاورميانه هزينه‌هاي هنگفتي دهد. آنچه خاورميانه را براي واشنگتن جذاب مي‌کند ضرورت‌هاي ژئوپولیتيک و ژئواستراتژيک است؛ لذا آمريکا براي تسلط بر اين منطقه و گرفتن گلوگاه‌هاي استراتژيک که تنگي نفس را براي رقبايش ايجاد کند، وارد عمل شده است. درعين‌حال در دوران ترامپ عامدا و آشکارا در يک سياست کاملا متفاوت با رؤساي‌جمهوری پيشين هزينه‌هاي هنگفت اين سياست را از متحدان خود در منطقه مي‌گيرد و بيش از 400 ميليارد دلار قرارداد با رياض فقط يک امضاي قرارداد بزرگ براي سامان‌دادن به اقتصاد داخلي آمريکا نيست بلکه ايجاد زمينه‌هايي به‌منظور جذب پول‌هاي بادآورده نفتي که در گام اول، بحران اقتصادي داخلي را حل کند و در گام بعد با ايجاد ايران‌هراسي، زمينه‌هاي محاصره تهران را در موقعيتي به‌وجود آورد که يک دولت ميانه‌رو در سايه يک هوش سياسي بالا توانسته به برجام دست يابد که از ديد ترامپ، بدترين توافق در طول سياست خارجي آمريکاست؛ پس بايد همه اين ابعاد را با هم ديد. ايران‌هراسي از يک‌سو ناشي از فراروايت‌سازي رسانه‌هاي ايالات‌متحده آمريکا و رسانه‌هاي همسو با آنان است اما از‌سوي‌ديگر، اين نکته مهم را بايد گفت که اين مسئله (ايران‌هراسي) مي‌تواند ناشي از رفتار برخي از تندروها و راديکال برخي افراد، احزاب و جريان‌هاي داخلي کشور باشد که قطعا نمي‌توان آن را کتمان کرد.

به هر تقدير ما در تهران شاهد بوديم که برخي به سفارتخانه‌ها حمله مي‌کنند و به‌سهولت از نابودي و مرگ سران کشورهاي اسلامي- عربي و فتح پايتخت‌هاي آنان سخن مي‌گويند که مي‌تواند خود تشديدکننده مسئله ايران‌هراسي باشد و زمينه‌هاي بهره‌برداري براي مستند‌کردن فراروايت‌هاي ايران‌هراسي باشد؛ لذا اين نکات لايه‌هاي گوناگون ايران‌هراسي است اما در بستر اين نکات مطرح‌شده چالش اساسي در مسئله ايران‌هراسي، فقدان درک درست در تهران از تئوري‌هاي جديد جنگ‌هاي نوين بوده و آنچه در تهران در دو دهه اخير مطرح است و به‌عنوان يک شاه‌کليد در مسائل نظامي ياد مي‌شود، «تئوري جنگ‌هاي نامتقارن» است که متأسفانه تهران سال‌هاست بر‌اين‌اساس سخن مي‌گويد، درحالي‌که واشنگتن از قبل از حمله به بغداد و سقوط صدام، نه از تئوري جنگ نامتقارن که از تئوري «جنگ نامتعادل» استفاده کرده و اکنون در مرحله دوم يک عمليات بسيار برنامه‌ريزي‌شده براي ساخت «دشمن» است که دشمن را بسيار هراسناک و درعين‌حال تهديدکننده نشان دهد، به‌‌گونه‌اي‌که از درون اين عمليات رواني دست به عمليات ميداني زند. پس اين جنگ رسانه‌اي براي ساخت فراروايت‌هاي ايران‌هراسي سال‌هاست عليه تهران ادامه دارد.

در زمان اوباما و در اسفند 91، محدوديت استفاده از بمب اتم را انجام دادکه اين عمليات رواني با بالارفتن هوش سياسي در دستگاه سياست خارجي دولت ميانه‌رو و حضور جدي‌تر انديشه‌هاي اعتدالي اين سياست و حصول برجام با شکست مواجه شد و امروز بار ديگر در عربستان و در سخنراني مشهور نشست سران بالغ بر 40 کشور اسلامي در رياض با ترامپ، بار ديگر اين عمليات رواني براي ساخت روايت ايران‌هراسي به‌طور جدي کليد خورد تا واشنگتن، مرحله نويني را در اين قالب آغاز کند. اساسا عمليات و جنگ رواني، مقدمه ضروري براي عمليات ميداني است که اين فرايند به‌صورت آسيب‌پذيري مجازي مطرح مي‌شود، به‌اين‌معنا که واشنگتن، قدرت خود و متحدانش را آسيب‌پذير نشان مي‌دهد و در مقابل، قدرت رقيب را فربه و تهديد‌کننده به تصوير مي‌کشد، به‌گونه‌اي‌که بتواند تهديد و آسيب آن را فراگير نشان دهد و تلاش می‌کند افکار عمومي را براي برخورد نظامي احتمالي آماده کند.

* اما در سايه پارادایم آشوب، «تئوري خريد براي استفاده» مطرح مي‌شود که اين تئوري، ناظر و شارح بر اين است که هيچ سلاحي خريده نمي‌شود، مگر اينکه روزي از آن استفاده شود اما با نگاهي به اين قراردادهاي کلان و اين حجم از سلاح که 70 درصد شاکله اين سلاح‌ها «هجومي» و درعين‌حال پيشرفته است، اين نکته مطرح مي‌شود که اين سلاح‌ها، نه در اشل جنگ يمن، نه در اشل حمايت از گروه‌هاي تروريستي و جنگ سوريه و نه حتي در اشل خود عربستان به‌ دليل فقدان دانش استفاده از آن جاي نمي‌گيرد؛ مثلا در يک مورد برخي هواپيماهاي رياض که براي بمباران يمن از آن استفاده مي‌شود از خلبانان فرانسوي براي استفاده از هواپيما به‌کار گرفته مي‌شود که در هر مأموريت مبلغي بين هفت هزار و 500 تا 10 هزار دلار دريافت مي‌کنند اما سؤال اينجاست که اولا، آيا اين حجم از سلاح باعث ايجاد تئوري «معماي امنيت» در خود رياض نمي‌شود و ثانيا در سايه تئوري خريد براي مصرف اين حجم از سلاح پيشرفته و هجومي براي يک جنگ بزرگ توسط خود آمريکا در قالب اين قراردادهاي تسليحاتي به رياض منتقل شده است؟

** آنچه ما در عربستان شاهديم، اين است که رياض در حوزه «عقلانيت ابزاري» ايالات‌متحده آمريکا براي تفاهم با ايران قرار دارد و در راستاي گفته‌هاي شما واشنگتن به‌خوبي مي‌داند که رياض، توانايي بهره‌برداري و استفاده از اين حجم از سلاح‌هاي پيشرفته را ندارد؛ لذا اين حجم از سلاح با پول خود عربستان در رياض انباشته خواهد شد که در موقع مقتضي خود با هزينه بسيار کم ايالات‌متحده آمريکا بتواند همان حرکتي که بوش پسر علیه صدام انجام داد، در تهران هم پياده کند؛ يعني با بزرگ‌نمايي قدرت ايران و تهديد امنيت منطقه‌اي و امنيت بين‌الملل از سوي تهران به‌منظور آماده‌شدن افکار عمومي در موازات انباشت اين حجم از سلاح، خود را براي جنگ بزرگ آماده کند. قطعا در مرحله بعد اين خود واشنگتن است که وارد عرصه جنگ خواهند شد و بار ديگر منطقه ملتهب خاورميانه را به «آشوب بزرگ» يا حتي مي‌توان گفت به «بزرگ‌ترين آشوب» خواهند کشاند؛ بنابراین در فراسوي اين ديدگاه، يکي از سناريوها، سناريوي «برخورد بزرگ» يا «جنگ بزرگ» در خاورميانه و هارتلند نو است. پس در راستاي تمام اين نکات مطرح‌شده بايد بدانيم و من هم بسيار زياد بر آن تأکيد مي‌کنم که واشنگتن نمي‌خواهد يک گلوله به‌سمت تهران شليک کند زيرا به‌خوبي مي‌داند شليک يک گلوله به‌سمت تهران هزينه‌هاي بسيار زيادي براي واشنگتن درپي دارد اما تهران در جهان استراتژيک ايالات‌متحده آمريکا و گذر به‌سمت هارتلند عليا از آن اندازه از اهميت برخوردار است که مي‌تواند براي آمريکا در حکم ژاپن 1945 ميلادي باشد زيرا آمريکا براي اينکه ژاپن را در جنگ جهاني دوم در استراتژي آن جنگ مغلوب کند از اسنفاده از بمب اتم دريغ نکرد پس چه تضميني وجود دارد که تهران همان نقش ژاپن در آسياي‌جنوب‌شرقي در ميانه قرن بيستم را اکنون ايفا نکند؟ لذا تهران هم در آسياي‌جنوب‌غربي هدف بزرگ استفاده از اين حجم از سلاح پيشرفته است. از‌همين‌رو معتقدم، آمريکايي‌ها درصدد هستند که در اتمسفر جديد ايالات‌متحده آمريکا در قرن 21 و پس از آن حاضرند در راستاي استراتژي خود سناريوي ژاپن را براي برداشتن حائل هارتلند نو و هارتلند عليا که همان تهران است را داشته باشند.

* اما مضاف بر اين نکات که در زير چتر پارادایم آشوب و مسئله ايران‌هراسي قرار گرفت، ايجاد يک «ناتوي عربي» ديگر مسئله‌اي بود که در رويکرد ماکياوليستي اعراب به‌دنبال آن بودند؛ سؤال اينجاست که آيا حضور 37 نفر از سران کشورهاي اسلامي و عربي در کنفرانس رياض به‌معناي تشکيل ناتوي عربي است و اساسا آيا چنين چيزي (ناتوي عربي) مي‌تواند شکل بگيرد و علاوه‌براين، چرا در سوي ديگر ماجرا، اعراب و به‌ويژه رياض بر طبل ايران‌هراسي مي‌کوبند؟

** در منظر نخست، حضور نزدیک به 40 نفر از سران کشورهاي اسلامي و عربي با حضور ترامپ اگرچه نمايشي از قدرت است اما نمي‌تواند دليل کاملي بر شکل‌گيري يک ائتلاف به نام ناتوي عربي باشد زيرا خود کشورهاي عربي و بالاتر از آن کشورهاي اسلامي در ميان خود با چالش‌هاي اساسي روبه‌رو هستند که اين چالش‌ها بسيار جدي است؛ بنابراین تنها نکته‌اي که مي‌تواند در يک مسئله متحد کند رشد و گسترش ايران‌هراسي است و لذا نکته بسيار مهم اينجاست که بايد تهران مراقب ادبيات ديپلماتيک خود باشد يعني تهران، ادبياتي را برنگزيند که از آن بتواند در راستاي اجماع‌سازي در قالب ناتوي عربي از آن استفاده کند که باوجود دولت معتدل، شبه‌اصلاح‌طلب و ميانه‌روي حسن روحاني اين مسئله تا حدي رنگ مي‌بازد پس زماني که اکثريت مردم ايشان را برگزيده‌اند، کليت نظام بايد در يک سيستم يکپارچه حمايتي از دولت حمايت کند. دوم اينکه ناتوي عربي که شما هم به آن اشاره کرديد، چه بخواهيم و چه نخواهيم يک واقعيت است، درحالي‌که خود ناتو در پايتخت چند کشور عربي، اتاق‌هاي فکري براي خود دایر کرده و اين اتاق‌هاي فکر به‌صورت کاملا جدي، برنامه‌اي را براي تشکيل ناتوي عربي دارند و گام‌هايي را در‌اين‌زمينه برداشته‌اند.

اين ناتوي عربي درپي بازتعريف يک قوه استراتژيک در خاورميانه است و اين برنامه را در چارچوب تهديد ايران پيش مي‌برد. پس تهران هر چه اصطکاک بيشتر و ورود بيشتري در جنگ نيابتي داشته باشد، قطعا مسئله ايران‌هراسي در جنگ رسانه‌اي و عمليات رواني با سهولت و درعين‌حال سرعت بيشتري انجام مي‌پذيرد و اين راه را براي تشکيل ناتوي عربي هموارتر مي‌کند. سوم اينکه بسياري از کشورهاي عربي در درون خود با چالش‌هاي زيادي روبه‌رو هستند که مي‌تواند دولت‌هاي آنها را با مشکلات امنيتي جدي از طريق اعتراضات گسترده سياسي مردم روبه‌رو کند و لذا با ايران‌هراسي، زمينه‌هاي انحراف افکار عمومي مردم اين کشورها از اعتراضات خود را ايجاد مي‌کنند و اين کشورها به‌راحتي مي‌توانند از رفتارهاي تهران استفاده‌هاي سوء جهت تحکيم قدرت دروني خود را ببرند؛ بنابراین بايد گفت آنچه شما در قالب سؤال مهمتان پرسيديد، چندلايه و خرده‌لايه مهم در تحليلش به خود اختصاص مي‌دهد اما در مجموع بايد گفت که ايران‌هراسي در يک مقوله چندبعدي، چندين نتيجه و پيامد مختلف را براي کشورهاي به‌کاربرنده ايران‌هراسي داراست.

* اما کنفرانس 37 نفر از سران کشورهاي اسلامي- عربي با حضور ترامپ در رياض، حاوي يک نکته بسيار مهم بود و آن نکته، همسويي و همراهي برخي کشورهاي هم‌پيمان استراتژيک تهران مانند بغداد در مسئله ايران‌هراسي بود، به‌گونه‌اي که حيدر العبادي در جايگاه نماينده عراق در اين کنفرانس، نه‌تنها اظهاراتي برخلاف پارادایم ايران‌هراسي را در آن جلسه ايراد نکرد بلکه همنوايي خود را البته به نسبت ساير کشورها کمرنگ‌تر با مسئله نشان داد. آيا به‌واسطه اين نکته مهم، تهران نبايد در روابط خارجي و مناسبات ديپلماتيک خود با هم‌پيمانانش دست به نه‌تنها يک دکترين بلکه دکترينال در بازبيني و بازنگري بزند؟

** هيچ‌کدام از کشورهاي عربي و همسايه و حتي کشورهايي که در فرامنطقه مدعي اتحاد استراتژيک با تهران هستند ازجمله مسکو، به تهران به‌عنوان متحد استراتژيک خود در چارچوب نظام جمهوري ‌اسلامي نگاه نمي‌کنند بلکه به‌صورت تاکتيکي و در برای ‌گرفتن امتياز در ابعاد منطقه‌اي و بين‌المللي از پوئن ايران در تقابل با ايالات‌متحده استفاده مي‌کنند. پس تهران در حکم برگ امتيازگيري از سوي پکن، مسکو، عراق، سوريه و... عمل مي‌کند و از‌همين‌رو، اين بازيگران، خود را متحد استراتژيک تهران در ابعاد منطقه‌اي و فرامنطقه‌اي نشان مي‌دهند اما دقيقا در خلاف اين نقش، در بزنگاه‌هاي تاريخي اگر قرار باشد فقط‌وفقط بين تهران يا واشنگتن، يکي را انتخاب کنند، قطعا آن طرفي که انتخاب نخواهد شد، تهران است؛ بنابراين ايران نمي‌تواند و عاقلانه هم نيست که در قالب صددرصدي و در سطح استراتژيک به اين بازيگران اعتماد کند بلکه در يک چارچوب محافظه‌کارانه، تهران بايد تلاش کند زمينه‌هاي ايجاد يک پيوند معنادار واقعي ميان خود و اين بازيگران ايجاد کند، به‌گونه‌اي که اين بازيگران نتوانند تهران را در بزنگاه‌هاي تاريخي ناديده بگيرند و با ناديده‌گرفتن تهران، هزينه‌هاي بسيار گزافي براي آنها ايجاد کند. اين مسئله با توجه به نقش، جايگاه و امکانات تهران در حوزه منطقه‌اي و بين‌المللي، کار ساده‌اي هم نيست اما با بالابردن هوش ديپلماتيک که در اين دولت شاهد آن بوديم، شدني است.

* اما اوباما در راستاي استراتژي روابط ديپلماتيک خود چنانکه مطرح شد، خاورميانه عربي را در مرکز ثقل قدرت قرار داد و با کاهش جايگاه اسرائيل در ميان شرکاي حياتي خود و نقل مکان از «شرکاي حياتي» به «شرکاي کليدي» تا حدودي توازن احترام در ميان اعراب و اسرائيليان را به‌وجود آورد اما آيا اين پيوستار استراتژي سياسي در دولت ترامپ هم براي نيل به هارتلند عليا وجود دارد يا اينکه اولين سفر ترامپ به تل‌آويو را بايد فقط در سطح يک ديدار اوليه سران دانست و اساسا آيا ترامپ براي حل مناقشه اسرائيل و فلسطينيان برنامه‌اي دارد؟

** ترامپ در مسئله اسرائيل و فلسطين از همان نظم در بي‌نظمي و بازيگر ديوانه استفاده مي‌کند. براين‌باورم که اسرائيل براي ايالات‌متحده آمريکا ديگر شکل حياتي ندارد. از سال 2003 به بعد در ادبيات امنيتي ايالات‌متحده آمريکا اين مسئله کليد خورده است؛ البته نه به‌اين‌معنا که ديگر اسرائيل براي واشنگتن اهميت راهبردي ندارد بلکه تأکيد من اين است که آمريکايي‌ها به تقليل نقش تل‌آويو روي آورده‌اند. واشنگتن شرکاي خود را در سه سطح تعريف مي‌کند؛ سطح «حياتي»، «کليدي» و «مهم». پس با اين ديد، آمريکا در قرن بيستم تل‌آويو را شريک حياتي خود مي‌دانست ولي در آستانه قرن 21 و بعد از آن با تغيير و تحولات شديد منطقه خاورميانه که ناشي از حضور مستقيم خود واشنگتن بود، اسرائيل به جايگاه شريک کليدي تنزل يافت؛ شريک کليدي‌ای که اگر مسئله خود را با اعراب حل نکند، به‌صورت يک انرژي سکون در روابط بين‌الملل براي ايالات‌متحده آمريکا تعريف و تلقي مي‌شود و اين براي واشنگتن قابل‌قبول نيست زيرا همواره واشنگتن سعي دارد خود را از اين سکون و رکود خلاص کند.

بهترين فرصت براي واشنگتن در اين مقوله خود ترامپ است؛ ترامپي که ادبياتي شبيه به تل‌آويو را براي خود برگزيده و به ظاهر براي اسرائيلي‌ها کلاه از سر برمي‌دارد اما تلاشي هم براي حل مناقشه ديرينه اعراب و اسرائيل در طول مدت زمامداري خود دارد تا اين سکون و کاهش‌دهنده سرعت انتقال قدرت از هارتلند نو به نو هارتلند و هارتلند عليا برداشته شود که اين مسئله در دوره اوباما کليد خورد. حال اينکه ترامپ تا چه اندازه بتواند موفق عمل کند، مسئله ديگري است ولي قطعا اين اراده در زير لايه‌هاي هيأت حاکمه واشنگتن در دوره ترامپ ديده مي‌شود و اگر ترامپ بتواند مسئله اعراب و اسرائيل را حل کند، بايد در موضعي، حل اين مسئله را از راديکاليسم موجود در تل‌آويو بخواهد که احساس حقارت و اسرائيل احساس شکست نسبت به شعارهاي استعلايي خود در منطقه نداشته باشد؛ لذا پيش‌بردن طرح دو دولت و دادن امتيازهايي به دو سوي اعراب فلسطيني و اسرائيل بيشتر خواهد شد زيرا او يک متخصص در معامله است و مناقشه اعراب و اسرائيل را همچون يک معامله مي‌بيند و بر‌اساس هزينه و فايده با کمترين هزينه سعي در بيشترين فايده را دارد و به‌خوبي نشان داد ترامپ در سفر به رياض، يک معامله تجاري و اقتصادي پرسود را به بار نشاند و در تل‌آويو هم به‌دنبال به‌بارنشاندن يک معامله بزرگ پرسود سياسي و ديپلماتيک است. پس همان‌طور که گفتم، ترامپ براي به‌يادگارگذاشتن اين دو معامله بزرگ قطعا در تل‌آويو چنين امتيازاتي را مي‌داد و احتمالا هم در آينده چنين رفتارهايي از او ديده شود.

* اما اين سفر ترامپ به منطقه خاورميانه مصادف شد با برگزاري انتخابات دوازدهمين دوره رياست‌جمهوري در ايران و با توجه به اينکه بايد دولت دوازدهم در دستگاه سياست خارجي و استراتژي‌هاي مناسبات ديپلماتيک خود به يک داکترينال دست زند بايد چه اقداماتي را در چهار سال پيش‌رو به انجام رساند؟

** ابتدا بايد اين نکته را گفت که آمريکايي‌هاي ترامپيستي که يک رويکرد پراگماتيک راديکال را دارند، خواهان روي‌کارآمدن يک رئيس‌جمهوري تندرو در تهران بودند. دولتي که در تهران شعارهاي راديکال را سر داده که زمينه‌هاي خروج از برجام را به‌وجود آورد هرچند، اين مسئله در انتخابات با شکست روبه‌رو شد زيرا با انتخاب يک رئيس‌جمهوري باتجربه در حوزه ديپلماتيک با انديشه‌هاي اعتدالي، بازي براي واشنگتن بسيار سخت و پيچيده شد زيرا رئيس‌جمهوري ايران مهره‌اي نيست که بتوان به‌سادگي با آن بازي کرد. روحاني يک ايده‌آليست يا يک سازشکار از ديد دلواپسان نيست و قطعا واشنگتن بيش از هر کنشگر ديگري روحاني را مي‌شناسد. يعني کسي که قاطعانه سخن مي‌گويد و اين قطعیت را با لبخند نشان مي‌دهد و اين ضدعمليات رواني براي تأثيرگذاري بر افکار عمومي درباره ايران‌هراسي است؛ بنابراين موضع واشنگتن در قبال مسئله انتخابات ايران چه در زمان قبل از آن و چه در حين برگزاري، به‌صورت موذيانه درباره عدم استقبال از روحاني بود اما درباره اينکه تهران چگونه بايد عمل کند بايد گفت که تهران بايد «ديپلماسي مؤثر» را در حوزه بين‌المللي دنبال کرده و «تعامل سازنده» و درعين‌حال قاطعانه را در بعد منطقه‌اي دنبال کند؛ يعني در بعد بين‌الملل با‌ گذار از تعامل سازنده به تعامل مؤثر دست يابد و براي ايجاد اين تأثير، تهران بايد آمادگي خود را براي حل‌وفصل تمام مناقشات خود در عرصه بين‌الملل اعلام کند. اين مسئله نيازمند حمايت حاکميت از روحاني است، چنانکه خود روحاني هم در اولين کنفرانس خبري بعد از انتخابات به آن اشاره داشت زيرا در صورت عدم حمايت اين مسئله حل مناقشات بين‌المللي تهران در بعد بين‌الملل ايجاد نخواهد شد و دراين‌صورت بستري براي بازگشت اجماع بين‌المللي عليه تهران چنانکه در سال‌هاي اول دهه 90 شمسي رخ داد، به‌وجود مي‌آيد و لذا در بستر اين شرايط دو راه وجود دارد؛ يا بايد وارد تعامل سازنده مؤثر با الگوي مذاکرات 1+5 براي مسئله برجام صورت شود يا اينکه با اعلام يک «نه بزرگ» در مقابل تمام اقدامات واشنگتن ايستادگي کند که دراين‌صورت بايد آستانه تحمل تهران را در حد پرداخت هزينه‌هاي بسيار هنگفت بالا برد و در بعد منطقه‌اي هم بايد گفت تعامل سازنده، رنگ‌وروي اقتداري داشته باشد.

شرکاي استراتژيک ما در جهان و درعين‌حال رقباي استراتژيک ما در خاورميانه کاملا مشخص هستند و ما نمي‌توانيم مسکو و رياض را شريکي براي خود قرار دهيم، درحالي‌که از رقباي جدي ما در بازار انرژي هستند. ما به‌واسطه فعاليت‌هاي سياسي و ايدئولوژيک چند دهه گذشته، روس‌ها را براي خود شرکاي استراتژيک در بعد بين‌الملل تعريف کرده و با شعارهايی مذهبي در قالب وحدت اسلامي تلاش کرده‌ايم جهان اسلام را يک «امت واحده» معرفي کنيم و بر اين نظريه اصرار کرده‌ايم؛ من با امت‌محوري مخالف نيستم اما معتقدم اتحاد کشورهاي اسلامي بايد به اتحاديه کشورهاي اسلامي مبدل شود و براي رسيدن به چنين ايده‌ای نبايد و نمي‌توان واقعيت‌هاي امروز منطقه را ناديده گرفت؛ بنابراین ما بايد ادبيات استراتژيک خود را اصلاح و بازنگري کنيم و براساس واقعيت‌هاي موجود، تصويري مطلوب و درعين‌حال مقتدرانه را از تهران به نمايش بگذاريم.

http://vaghayedaily.ir/fa/News/75163

ش.د9600559

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات