(روزنامه وقايعاتفاقيه - 1396/03/23 - شماره 427 - صفحه 8)
* 26 مي هيأت حاکمه آمريکا با فقدان يکي از مهمترين استراتژيستهايش به نام زبیگنيف کازيميرز برژينسکي 89 ساله لهستاني الاصلش مواجه شد، اساسا از ديد شما جايگاه برژينسکي و امثال برژينسکي مانند هنري کیسينجر در هيأت حاکمه آمريکا کجاست؟
** برژينسکي به همراه کیسينجر دو نام پرآوازه در ميان ژئوپولوتيکينها و ژئواستراتژيستها در قرن بيستم و بيستويکم هستند، اين دو نام بهمثابه دو قله بلند در نگرشهاي ژئوپولوتيک و ژئواستراتژيک در جهان شناخته ميشوند که در حوزه سياست خارجي، امنيت ملي و بينالمللي و به نوعي آيندهنگري براي دستگاه هيأت حاکمه آمريکا از جايگاه ويژهاي برخوردار است و ازاينرو، به همين اندازه در جهان هم مطرح هستند و بهدليل اين حضور و جايگاه و برداشتهاي انضمامي هر کسي از هر منظري به ايالاتمتحده آمريکا سبب ميشود تا تفاوت ديدگاه در مورد شخص و شخصيت برژينسکي به وجود آيد و شايد بتوان آن را ما به ازايي از مک گاول دانست که از يکسو برخي آن را ابليس و برخي ديگر آن را قديس ميدانستند، بههميندليل قضاوت در مورد شخصيتهايي چون کیسينجر، مک گاول و برژينسکي بهدليل آنچه اين اشخاص در مکتب رئاليسم قدرت جاي دارند، يک قضاوت پرنوسان است اما درباره جايگاه واقعي برژينسکي در دستگاه قدرت واشنگتن ميتوان گفت که او را بهعنوان يک قوه عاقلهاي که هم به دستگاه هيأت حاکمه آمريکا متصل و هم از آن منفصل بود ميتوان شناخت که بدون شک در تصميمات مهم و سرنوشتساز اين کشور، حضوري پررنگ داشته و با نگاهي به تارخ سياسي زندگي او اين نکته بهخوبي عيان است.
برژينسکي کار سياسي خود را از زادگاهش لهستان با نمايندگي (سفير) اين کشور در کانادا شروع کرد و در همان کانادا به ادامه تحصيل پرداخت و سپس به آمريکا رفته و تابعيت اين کشور را گرفت و با ادامه تحصيل در اين کشور وجه سياسي- حقوقياش موجب شد در دستگاه ديپلماتيک ايالاتمتحده جذب شود و به دليل ديدگاهها و سليقه شخصياش موجب شد در خدمت هيأت حاکمه و عليالخصوص حزب دموکرات ايالاتمتحده آمريکا قرار گيرد و نهايتا هم در قالب يک استراتژيست که بالاترين منصب او است در کنار جيمي کارتر قرار گرفت؛ مضافا براي شناخت جايگاه او ميتوان به مجموعهاي از انديشههاي او در قالب سخنرانيها و کتب رجوع کرد که تأثيرگذاري عميقي را براي او پديد آورده است؛ البته علاوه بر حضور در دولت کارتر، برژينسکي قبلتر در دولت جان اف کندي هم نقشي پررنگ ايفا کرد و با پيشنهاداتش درباره بحران موشکي کوبا باعث فعالترشدن او در سياست خارجي آمريکا شد و از همان دوران توانست خود را ثابت کند اما در ادامه هم با حمايت از جانسون دموکرات باعث ورودش به تيم هدايتکننده دولت کارتر در سمت مشاور امنيت ملي او ميشود؛ لذا اين کارنامه نشان ميدهد که برژينسکي بهعنوان يک ژئواستراتژيست باهوش و آشنا با مسائل بينالملل بهويژه کشورهاي اروپاي شرقي، خود را نمايان کرد و در بازي قدرت بين بلوک غرب و شرق، انديشههاي ضدشوروي او بهدليل اصالت لهستانياش و مضافا ريشههاي ناسيوناليستي خانوادهاش، کمک شاياني به واشنگتن در اين مصاف کرد و تمام اين نکاتي که به آن پرداخته شد، بهخوبي جايگاه پررنگ برژينسکي را روشن ميسازد؛ جايگاهي که بعيد است تا مدتها پر شود و قطعا واشنگتن از فقدان چنين کساني رنج خواهند برد.
* با توجه به گفتههاي شما و نگاهي به بيوگرافي و کارنامه سياسي برژينسکي، دوران فعالیتش رنگ و قالب حزب دموکرات را به خود ميگيرد، آيا اساسا بهدليل اهميت جايگاه کساني چون برژينسکي، ميتوان او را به سياستمدار فعال در يک حزب و جريان سياسي تقليل داد؟
** من بر اين باورم که فعالان حوزه انديشه سياسي و خردورزان سياستمدار را بايد از سياستمداران جدا دانست، ممکن است در يک روند طبيعي و يک گرايش شخصي اين سياستدانان به جرياني گرايش داشته باشند اما يقينا اين دست از افراد چون برژينسکي در يک حزب و جريان فکري يا يک جبهه سياسي در قالب و اندازههاي فعالان سياسي آن حزب محسوب نميشوند زيرا اين سياستدانان فراحوزه فعاليت احزاب، جبههها و جريانات سياسي جاي دارند و اگر جهتگيري جناحي را به گونهاي در مقام تمثيل مانند جنسيت در يک جامعه تعريفشده بدانيم، بايد گفت که انسانيت مفهومي فراتر و ژرفتر از جنسيت دارد و قطعا امثال برژينسکي، نه در حد و اندازههاي جنسيت بلکه مانند يک پزشک به وراي جنسيت و بعد انساني مينگرد، سياستدانان و انديشمندان حوزههاي گوناگون علم سياست بهدليل فعاليت در حوزه انديشهورزي، ارائه تئوريهاي مبتني و متکي بر معرفتشناسيهاي عميق و بينش و ارزيابي آينده سبب ميگردد که انديشه و تفکر آنها فراحزبي، فراجناحي و بالاتر از درگيريهاي سياسي باشد، اگرچه که گفتم شايد اين افراد هم بهدليل وابستگي و پيوستگي طبيعي به جريان و جبههاي سياسي نزديک شوند اما در عمل آنچه به آن ميانديشند در خدمت مسائل به مراتب مهمتري مانند امنيت ملي و پررنگترکردن جايگاه کشور در مناسبات بينالمللي است.
* اما يکي از شاخصههاي مهم تاريخ سياسي برژينسکي نگاه پررنگ او به منطقه آسياي جنوبشرقي است و قطعا اگر نگوييم مهمترين دستاورد زندگي سياسي او سازش واشنگتن با پکن است میتوان يکي از دستاوردهاي مهم او دانست اما اساسا اهميت آسياي جنوبشرقي که در نظريه «هارتلند هالفورد مکيندر» در سال 1904 هم بهخوبي هويداست از کجا نشأت ميگيرد که در يک پيوستار بيش از يک قرن، امروز هم، استراتژيکترين منطقه براي واشنگتن، آسياي جنوب شرقي است؟
** آنچه در کارنامه برژينسکي ديده ميشود يک رشد پله به پله است، چنان که گفتم پس از اتمام تحصيلات در کانادا در مقطع ليسانس و فوقليسانس وارد دانشگاه هاوارد در رشته علوم سياسي و در سال 1953 دکتراي خود را اخذ نمود و اتفاقا رئيسجمهوري وقت ايالاتمتحده آمريکا سخنراني معروف «بمب اتم براي حفظ صلح» را در سال 1955 در صحن مجمع عمومي ملل متحد ايراد کرد و اساسا پس از آن زمان است که رقابت بين بلوک شرق و غرب مطرح ميشود و از همان دوران هم، شرق حد فاصلي را براي خود در برميگيرد که از کوههاي اورال در روسيه شروع شده و به تبت و از تبت تا منتهياليه شرقي چين و اتصال به اقيانوس ادامه دارد؛ لذا براي استراتژيستي چون برژينسکي که در حال مطالعه در چنين بستري است، اين اهميت ژئوپولیتيک و ژئواستراتژيک، خواهناخواه بروز و ظهور پيدا ميکند که بعدها موجب ميشود تا در دهه 60 برخورد شرق و غرب خود را در بحران موشکي کوبا نشان دهد و نکته مهم درباره بحران موشکي کوبا اين است که گلوگاه آن (بحران موشکي کوبا) به مسکو و انتهاي آن به پکني بازميگردد که اگرچه مدعي مائوئيسم و کمونيسم دهقاني و فئودالي است اما چتر بحران کوبا اين منطقه را هم بهدليل انديشههاي چپ فراميگيرد و چين هم قطعا واشنگتن را مظهر امپرياليسم ميداند؛ ازهمينرو برژينسکي که در لهستان و فضاي يک خانواده ناسيوناليست در جنگ ميان روسها و لهستان از منظر ايدئولوژيک پرورش يافته، هيچگاه در منطق فکري و افق انديشههايش شرق را فراموش نخواهد کرد و دقيقا همين جايگاه ويژه شرق در تفکرات برژينسکي است که او را در بحران موشکي کوبا به نحوي در حمايت از جان اف کندي کمک مينمايد؛ لذا مسائل اروپاي شرقي، شوروي و انديشههاي چپ که دامنه آن تا آسياي جنوب شرقي ادامه دارد، براي او پررنگ ميشود و در ادامه هم بعد از آنکه به حمايت از جانسون برميخيزد ماجراي جنگ ويتنام روي ميدهد که برژينسکي سعي دارد با نزديکي به جانسون، پيشنهادات خود را درباره آن (جنگ ويتنام) ارائه کند و ازهمينرو است که شرق به يکي از مهمترين دغدغههاي برژينسکي تبديل ميشود و فراموش هم نکنيم که در همان ايام چتر گفتماني «دهکده جهاني» توسط مارشال مک لوهان مطرح ميشود و نهتنها برژينسکي که بسياري از خلاقان عرصه سياست و آيندهنگران استراتژيست ايالاتمتحده در سايه اين تز، نگاه به خاور دور را بسيار پررنگتر ميبينند و در دوران کارتر باز مسئله شرق هم در قالب شوروي و هم در قالب چين و آسياي جنوبشرقي يکي از مقولههاي برژينسکي در سمت مشاور ارشد امنيت ملي کارتر ميشود؛ البته در کنار اين مسئله بايد گفت که در همين زمان مصر هم در مسئله و منطقه خاورميانه و بهويژه مناقشه اعراب و اسرائيل براي برژينسکي جايگاه ويژهاي پيدا ميکند و ازهمينرو است که قرارداد کمپ ديويد را به ثمر مينشاند و باعث آشتي اعراب به نمايندگي مصر و ياسر عرفات با اسرائيل ميشود اما بهواسطه اهميت ويژه انديشه شرق در کرانه فکري برژينسکي، او سعي داشت تأثيرات خود را بر روابط و مناسبات واشنگتن با پکن بگذارد که گذاشت و در دوران او بود که جيمي کارتر به پکن سفر کرده و سعي نمود بهدليل دشمني با شوروي به کمک عربستان و پاکستان پرداخته و از همين دالان به مبارزه با شوروي بپردازند و البته با پشتيباني از مجاهدان افغانستان در جبهه ديگري هم به تقابل با شوروي ميپرداختند و اگر تمام اين نکات را در کنار هم بگذاريم به اين نتيجه ميرسيم که برژينسکي اثر انگشتي پاکنشدني را در نگاه به شرق داشته که قطعا از يکسو به تحولات زندگي او از لهستان تا آمريکا بازميگردد و از سوي ديگر، تطور تاريخي و وقايعي که روي داد موجب ايجاد يک سلسلهمراتب هم پيرنگي و هم پيوندي ميان رويدادها، او را در روندي قرار داد که نگاه به شرق بهعنوان استخوانبندي ديدگاهها و نظراتش قرار گيرد.
* با توجه به اينکه تخصص شما در آيندهپژوهي است، آيا بايد امثال برژينسکي را در مقام يک ژئواستراتژيست با يک ديد آيندهنگر قرار داد که استخوانبندي نگاه به شرق را داشتند يا اينکه او بر طبق شرايط مکاني و زماني خود پيش ميرفت و هيچ نگاه به آيندهاي در کرانه فکري برژينسکي وجود نداشت؟
** من معتقدم زماني که استراتژي از زمان «سان تزو» شروع ميشود داراي يک روح معنادار به نام آيندهپژوهي است. استراتژي را اگر فاقد تحليل آينده در نظر داشته باشيم، ديگر استراتژي نيست يک استراتژيست روح حاکم بر نگرش و مرکز نگاهش آيندهبيني، آيندهنگري و آيندهپژوهي است تا بتواند با کاوش آنچه در آينده ممکن است روي دهد و مطلوب است که رخ دهد، از غافلگيري خود و هم پيمانانش در مقابل رويدادها، روندها و اتفاقات جلوگيري نمايد و با پرداخت يک تصوير مطمئن و مطلوب از آينده زمينههاي يک اقدام مناسب و کنشهاي مؤثر براي رسيدن به يک آينده مورد نياز خود را فراهم سازد وگرنه استراتژيست اشتغال و درگيري ديگري ندارد و خارج از اين معنا بايد گفت فراتر از استراتژي و استراتژيستها، اساسا کارکرد علم همين آيندهپژوهي است زيرا علم در پي ايجاد يک فضاي معنادار از پيوند دانش، فهم و درک در قالب دانايي است تا از طريق دانايي بتواند به پيشبيني در آينده از طريق واکاوي دست يابد که براساس آن با دستيابي به عمق نفوذ ادراک در آينده، رفتارها و کنشها را با ادغام يا استحکام بيشتري روبهرو کرده و هزينه و فايده به نفع خود افزايش دهند؛ بنابراين آيندهپژوهي نهتنها روح يک استراتژي بلکه روح پنهان در تمام علوم است؛ فلذا اگرچه برژينسکي يک آيندهپژوهي به معناي آکادميکش محسوب نميشود اما در عمل بهواسطه جهتگيري تخصصياش يعني استراتژي و ژئواستراتژي، طبعا او به سمت يک آيندهانديشي بر جلوگيري از غافلگيري، آيندهانديشي و آيندهپژوهي روي ميآورد.
* با توجه به اين نکته مهم اساسا آيا اهميت مسئله هارتلند عليا و آسياي جنوبشرقي در چه رابطهاي ديده ميشود؟ آيا در واقع اين اهميت بهواسطه استخوانبندي نگاه به شرق انديشههاي کساني چون برژينسکي و کیسينجر به هيأت حاکمه آمريکا ديکته و القا ميشود يا اينکه در مقابل، اين هيأت حاکمه آمريکاست که اهميت آسياي جنوبشرقي را به آيندهپژوهاني چون برژينسکي گوشزد ميکند؟
** آنچه بايد به آن توجه شود اين است که امثال برژينسکي نگاه به شرق و آسياي جنوبشرقي را در استمرار يک معناي تعبيهشده در ساختار انديشهورزي ژئواستراتژيک ميبيند که از زمان جورج واشنگتن (اولين رئيسجمهوري آمريکا) شروع ميشود و در سخنراني خداحافظي خود واشنگتن و هميلتون، وزير خزانهداري در دوره خود واشنگتن، اين مسئله بروز و ظهور پيدا ميکند؛ يعني کساني که به ادبيات سياسي و امنيتي ايالاتمتحده آمريکا آشنا هستند بهخوبي ميدانند که 45 رئيسجمهوري آمريکا در يک خط معنادار از گفتمانهاي امنيتي- سياسي قرار ميگيرند که بهعنوان پادگفتمان يا گفتمان برتر، ديگر ابعاد گفتماني ايالاتمتحده آمريکا را تحتالشعاع قرار ميدهد و اين ابعاد گفتمان امنيتي- سياسي ايالات متحده، اساسا از سوي کساني مطرح ميشود که از يک طرف پاي در دانشگاه و تئوريپردازي آکادميک دارند و از طرف ديگر، پاي در مراکز امنيتي و نظامي و مراکز تصميمگيري ايالاتمتحده آمريکا دارند؛ به عبارت ديگر برژينسکي، کیسينجر و قبل از او امثال هميلتون و ديگر بزرگاني که اگرچه اساسا در آمريکا متولد نشدهاند اما بهدليل بستر بسيار مناسب و ظرفيت بالاي ساختار قدرت در ايالاتمتحده براي جذب نخبگان بينالمللي که در آن (آمريکا) جمع و پرورش مييابند بهعنوان کساني عمل ميکنند که براي افزايش جايگاه آمريکا بهعنوان پلي ميان حوزه آکادميک و حوزههاي عملياتي عمل ميکنند و اگر هماکنون هم به نخبگان ايالاتمتحده آمريکا نگاه کنيد کساني مانند گيتس، وزير دفاع يا خانم رايس، وزير امورخارجه اسبق يا جان بولتون، همگي از استادان برجسته دانشگاههایی مانند جان هاپکينز يا استنفورد هستند که از يکسو کرسي استادي دانشگاه را دارند و ازسويديگر، با مراکز قدرت بهصورت کاملا مستحکم فعاليت و ارتباط دارند؛ لذا بايد گفت که ساختار قدرت در ايالاتمتحده آمريکا يک ساختار معنادار است که در جهت بهرهبرداري از استعدادهايي است که در يک فرايند و پيوند معنادار مراکز قدرت را رهنمون باشند. اگر کتاب «سايه عقاب» را مطالعه کنيد، ميبينيد که نوع گزينش افراد در ارتباط با نوع تحصيل از همان مقاطع ابتدايي تا دانشگاه و از دانشگاه تا مراکز تصميمگيري آمريکا براساس يک ساختار بسيار دقيق، برنامهريزيشده، پايدار و مستحکم است که اين ساختار موجب شناسايي افراد مناسب و سپس پرورش و تربيت آنها در يک روند تعريفشده معنادار و مديريتشدهاي صورت ميپذيرد که آنها را در خدمت اين مراکز قرار دهد بهگونهاي که هم از يک طرف تواناييها و استعدادهاي اين افراد شکوفاتر شود و هم از طرف ديگر، تعهدات اين افراد نسبت به ساختار قدرت در ايالاتمتحده آمريکا مورد سنجش قرار گيرد و سپس براساس همين معيارها در مراکز مهم استراتژيک از آنها بهربرداري شود؛ ازهمينرو نوع ساختار تعليم و تربيت و انتخاب و گزينش افراد در مراکز قدرت و تصميمسازي و تصميمگيري ايالاتمتحده بر شخصيت اين افراد تأثير ميگذارد و البته نميتوان از نبوغ، توانايي و پتانسيلهاي اين افراد هم در اين مسئله چشمپوشي کرد؛ به همين سبب هر دوي اين مؤلفهها در دو سوي اين ماجرا در ساختار قدرت و تصميمگيري آمريکا در بهرهبرداري از افرادي مانند برژينسکي در يک رابطه دوسويه و همپوشاني با هم قرار دارد؛ البته بايد گفت که در ايالاتمتحده نوعي تساهل فرهنگي وجود دارد، وقتي فردي از لهستان يا از ساير کشورهاي جهان با ظهور استعدادهاي خود در آمريکا بهسرعت در هيأت حاکمه آمريکا جذب ميشود نشان از اين دارد که واشنگتن معتقد است که ساختار قدرت در اين کشور آنقدر قدرتمند است که چنين افرادي با مليتهاي ديگر نه بهعنوان يک جاسوس بلکه بهعنوان افرادي در نظر ميگيرند که ميتواند با استفاده از توانشان جايگاه هژمونيک ايالاتمتحده آمريکا را بيشازپيش کند و حتي اگر اکنون به مراکز مهمي مانند ناسا يا مراکز نظامي و سياسي مراجعه کنيد، بسياري از افرادي که اين مراکز و در حالت کلي آمريکا را اداره ميکنند زاده آمريکا نيستند.
* اگر به کارنامه سياسي برژينسکي در زمينه معاهدات و توافقاتي که در سايه فعاليت و انديشه او صورت گرفته، نگاهی بیندازیم، شاهديم که امتيازدهيهاي فراواني صورت گرفته است؛ از محدوديتهاي تسليحاتي خود ايالاتمتحده آمريکا در سايه امضاي معاهده «تکثير سلاحهاي استراتژيک» (SALT II) گرفته تا قطع رابطه با جمهوري چين مستقر در تايوان بهواسطه نزديکي به پکن يا معاهده کمپ ديويدي که شما به آن اشاره کرديد و موجب شد امتيازاتي به اعراب داده شده و محدوديتهايي براي اسرائيل ايجاد شود يا پيمان «توريخوس-کارتر» که موجب شد تا دست آمريکا از پاناما کوتاه شود و آيا چنين امتيازدهي در تقابل با سياستهاي امروز واشنگتن در قبال آسياي جنوبشرقي مانند استقرار سامانه سپر موشکي در تايوان و گفتوگوي تلفني 30 ژانويه با رئيسجمهوري اين کشور، انتقال سامانه موشکهاي تاد به کرهجنوبي، تجهيز ژاپن، از همه مهمتر مسئله مهم کرهشمالي و تنشهاي کمسابقه اخير با پيونگيانگ با رزمايشهاي متعدد مشترک با سئول و توکيو در شبهجزيره کره، اعزام ناو جنگي «يو اس اس کارل وينسون» نزديکي مرزهاي پيونگيانگ و تحريک مناطق جداييطلب تبت و سينکيانگ در چين قرار نميگيرد يا اينکه اين دو رفتار متناقض را بايد در يک پيوستار سياسي که متناسب با اقتضاي زماني و مکاني تغيير مييابد، ديد؟
** همچنان که گفتم در حرکت ايالاتمتحده آمريکا از همان آيين «خداحافظي جورج واشنگتن» تا «دکترين انزواطلبي مونرو»، «سرنوشت محتوم»، «دکترين ماوراي بحار»، «دکترين درهاي باز»، «دکترين تحديد نفوذ» و در ادامه «دکترين آزادسازي» و در نهايت «دکترين قدرت هوشمند» ديده ميشود حرکت امنيتي ايالاتمتحده آمريکا در بافتهاي متفاوت زماني براي تسلط کامل ايالاتمتحده آمريکا بر نظام بينالملل و هژموني او انجام ميشود. آمريکا از همان سخنراني خداحافظي جورج واشنگتن در سال 1789 تا اکنون که ما شاهد گذشت 17 سال از قرن بيستويکم و هزاره سوم هستيم، هم از يکسو تصاوير مطلوب ايالاتمتحده آمريکا براي رسيدن به يک هژموني جهاني را در بر گرفته است که نوعي آرمانطلبي واشنگتن را نشان ميدهد و هم ازسويديگر، واقعبيني ايالاتمتحده را درباره رسيدن به اين هژموني و هيمنه نشان ميدهد زيرا دراينراستا با علم به واقعيات موجود در صحنه بينالملل و اقتضائات مکاني و زماني، گاهي به يک عقبنشيني و امتيازدهي دست ميزند تا در مجموع بتوانند برد بيشتري را از آن ايالاتمتحده کنند؛ لذا آنچه در کل بر ايالاتمتحده آمريکا حکومت ميکند، انديشه سياستداناني بوده است که آمريکا را در قالب رؤسايجمهوری 45گانه در عمل مديريت براي گسترش زمينههاي نفوذ ايالاتمتحده را از زمان جورج واشنگتن که در فکر تسري به ساير ايالتهاي آمريکا بود، اکنون به تمام جهان تسري دارد و مطمئنا در فرازونشيب تاريخ سياسي ايالاتمتحده آمريکا بهواسطه نوع رفتارهاي متفاوت گاهي در مقابل قدرتهايي قرار گرفته است که بهعنوان عنصر مقاوم در برابر سياستهاي هژمونيک ايالاتمتحده آمريکا چهره نشان دادند که درست در همين زمانهاست که با استفاده از انديشه سياستداناني چون برژينسکي و اقتضاي زماني و مکاني از يکسو و قدرتهاي مقاومي که نميتوانستند آن را ناديده بگيرند از سوي ديگر، گاهي واشنگتن به يک عقبنشينيهاي تاکتيکي و گاهي حتي استراتژيک دست زده است تا بتواند در نهايت در مجموع حرکتها و کنشهاي خود گامي بهسوي افزايش قدرت خود بردارد و اين امر از دهه 1980به اين سو بهواسطه افزايش قدرت ايالاتمتحده آمريکا به شکلي پيش رفت که واشنگتن ديگر کلمه «سياست خارجي ايالاتمتحده آمريکا» را از ادبيات خود حذف کرده و بهجاي آن از واژه «سياست بينالمللي آمريکا» استفاده ميشود و اين نکات بسيار مهمي است که بايد به آن انديشيد و بايد در کنار اين مسئله اين نکته را هم يادآور شد که آمريکا حدود 230 سال سابقه حکومتي دارد و اگر به تاريخ سياسي اين کشور ناظر به حضور دولت نگاه کنيم، يکي از جوانترين کشورهاي جهان است اما همين کشور با تاريخ 230 سالهاش اکنون سياستهاي هژمونيکش مرزهاي چند قاره را درنورديده است و با وجود چالشهاي بزرگ و کوچک، کمربند طلايي قدرت خود را از غرب سرزمينهاي موجود در اين کره آغاز و اکنون آرامآرام و در يک پيوستار سياسي ديپلماتيک، سر ديگر اين کمربند را به طرف شرق اين کره خاکي هدايت ميکند و قطعا نگاه به شرق ايالاتمتحده آمريکا با قدرتمند نشاندادن آينده آسياي جنوبشرقي و امکان تقابل اين منطقه قدرتمند در برابر آمريکا باعث ايجاد يک جبهه جهاني براي حمايت از خويش را براي تسلط بر شرق آسيا به وجود ميآورد؛ لذا همگي اين رفتارهاي متفاوت مانند امتيازدهيهاي برژينسکي در معاهدات و حتي سياستهاي قبل از برژينسکي در ايالاتمتحده آمريکا و سياستهاي امروز را که در ظاهر در تقابل با آن قرار دارد، همگي بايد مورد توجه دقيق قرار گرفته و به دور از نگرشهاي جزمگرايانه و متعصبانه، زمينههاي يک آمريکاشناسي دقيق را در حوزههاي گوناگون مطالعاتي پديد آوريم تا بهخوبي درک شود که هيچکدام از اين رفتارهاي متفاوت در ضديت و تناقض با همديگر قرار نداشته و امثال برژينسکي و برژينسکيهاست که تاريخ هژموني ايالاتمتحده آمريکا را ميسازند.
http://vaghayedaily.ir/fa/News/75427
ش.د9600913