بعد از ظهر بود و گرمای جنوب؛ همه ولو شده بودند كف چادر، هر كسی جایی بساط كرده و خوابیده بود. آن قدر كه جای سوزن انداختن نبود. اگر میخواستی از این سر چادر به آن سر چادر سراغ وسایلت بروی باید بال در می آوردی و از روی بچه ها پرواز می كردی. با این وصف بعضی ها سرشان را می انداختند پایین و از وسط جمعیت رد می شدند و دست و پا و گاهی شكم بقیه را لگد می كردند و اگر كسی حالش را داشت و بلند می شد كه ببیند كیست و دارد چكار می كند برمی گشتند و می گفتند: «رسد آدمی به جایی كه به جز خدا نبیند» و آنها هم دوباره روانداز (=چفیه) را روی صورتشان می كشیدند و لبخند زنان می خوابیدند. اما گاهی دوستان بلند می شدند و دنبال شخص راه می افتادند و گوشه پیراهنش ار می گرفتند و گاهی پیراهنش را در می آوردند كه: وایسا بینم «نه همین لباس زیباست نشان آدمیت!»
