ساعت سه نصفِ شب بود. پاسدارا آهسته و آروم اومدند دمِ درِ سالن ایستادند. همه بیدار بودیم و از زیر پتوها زیرِ نظرشون داشتیم. اول، بدونِ سروصدا یه طناب بستند دمِ درِ سالن. میخواستند ما هنگام فرار بریزیم روی هم. طنابو بستند و خواستند کفشامونو قایم کنند؛ امّا از کفش اثری نبود. کمی گشتند و رفتند کنار هم. درِ گوش هم پِچپِج میکردند که یکی از اونا نوک کفشای نوری رو زیر پتوي بالا سرش دید. آروم دستشو برد طرف کفشا. نوری یه دفعه از جاش پرید بالا. دستشو گرفت و شروع کرد داد و بيداد: «آهای دزد! آهای! کفشامو کجا میبري؟! بچه ها! کفشامو بردند!».پاسدار گفت: «هیس! هیس! برادر ساکت! ساکت باش، منم»؛ اما نوری جیغ میزد و کمک میخواست. پاسدارا دیدند کار خیطّه؛ خواستند با سرعت از سالن خارج بشند؛ یادشون رفت که طناب، دمِ درِه. گیر کردند به طناب و ریختند رو هم. بچهها هم رو تختا نشسته بودند و قاه قاه می خندیدند.