(روزنامه وقايع اتفاقيه ـ 1396/05/19 ـ شماره 473 ـ صفحه 8)
** در طبقه دوم اداره پست بودم که تقريبا 1,5 کيلومتر از مرکز انفجار فاصله داشت. 14 سالم بود و هنوز به مدرسه ميرفتم اما به دليل جنگ بايد در کارها کمک ميکردم و بههمينخاطر روي پرسشنامههاي مربوط به درآمد و هزينهها کار ميکردم. در کنار يک پنجره بزرگ ايستاده بودم که ناگهان متوجه نوري خيرهکننده و عجيب شدم؛ چيزي شبيه به دستهاي از نوارهاي سرخ، زرد و سبز. همه اينها را در يک لحظه کوتاه ديدم. انگار که خورشيد از آسمان کنده شده و در حال سقوط روي زمين بود. بعد از آن بيهوش شدم.
* چه زماني دوباره به هوش آمديد؟
** درست نميدانم. روي يک تيرچه در چند متري آن پنجره افتاده بودم. ظاهرا موج انفجار، من را به آن نقطه پرت کرده بود. ساختمان پست از فولاد و بتن بود و همچنان سالم بود اما ميز و صندليها تکهتکه شده بودند. همهجا مثل قير تاريک بود. بسياري از کارمندان همانجا بودند اما همه آنها کاملا سکوت کرده و کلامي بر لب نميآوردند.
* شما زخمي شده بوديد؟
** احساس ميکردم چيزي گرم از سرم به سمت پايين سرازير شده است. خون بود. خواستم از جايم بلند شوم اما در اين لحظه متوجه شدم از سر تا پايم پوشيده از تکههاي شيشه است چون در هنگام انفجار، کنار آن پنجره ايستاده بودم.
* توانستيد حرکت کنيد؟
** بله همه توانم را جمع کردم و به سمت پلهها رفتم. در پلکان بود که با پيکر دختر زني که مسئول نظافت بود، روبهرو شدم. دختر کوچکي بود و فقط چهار سال داشت. روي پلهها افتاده بود اما هنوز نفس ميکشيد. شکمش منفجر شده و امعاء و احشائش بيرون ريخته بود. درهمينحال تعداد زيادي از کارمندان از پلهها پايين آمدند. لباسهايشان پاره بود و شبيه اشباح به نظر ميرسيدند.
* بيرون از آنجا چه وضعي داشت؟
** در وهله اول متوجه چيزي نشدم چون بههرحال مجروح بودم. بعضي از مردم که من را با آن صورت خونآلود ديدند، شروع به جيغکشيدن کردند. يکي از کارمندان من را بغل کرد و به بيمارستان صليبسرخ برد. اين بيمارستان درست در کنار اداره پست قرار داشت. بيمارستان هنوز وجود داشت اما تقريبا چيزي از آن باقي نمانده بود. زخميها به اين بيمارستان هجوم ميآوردند. بسياري از آنها که در زمان انفجار در محيط بيرون بودند از ناحيه صورت سوختگي شديد داشتند و رنگ چهرههايشان به سرخ تيره ميزد. لبهايشان هم بهشدت باد کرده بود و پوست بدنشان آويزان بود. من در آن لحظه نميتوانستم بفهمم آنها مرد هستند يا زن يا چند سال دارند چون اين افراد بهطور کلي چهرههاي خود را از دست داده و درواقع چهره انساني نداشتند.
* چگونه توانستيد اين صحنههاي وحشتناک را تحمل کنيد؟
** به نظرم ميآمد يک کابوس وحشتناک ميبينم. دوباره بيهوش شدم. هنگامي که به هوش آمدم در يک بيمارستان و روي زمين خوابيده بودم. يکي از همراهانم من را به آنجا آورده بود. خون زيادي از من رفته بود و بههمينخاطر حتي توان بازکردن دهان و چشمهايم را هم نداشتم. شنيدم يک پزشک يا يک پرستار ميگفت: «نبايد بگذاريد بخوابد در غيراينصورت ميميرد.» همراهم براي آنکه من را بيدار نگه دارد بهصورت لاينقطع نامم را فرياد ميزد. سپس ناگهان صداي آژير حمله هوايي بلند شد و همراهم من را به زيرزمين منتقل کرد. بسياري از زخميها در همين زيرزمين بودند اما قدرت فريادزدن نداشتند.
* درد داشتيد؟
** نه اما احساس ضعف شديدي ميکردم. بههرحال بيدار ماندم و بههمينخاطر همراهم توانست من را ترک کند و به جستوجوي مادرش بپردازد. ناگهان شعلههاي آتش به زيرزمين رسيد و همه فرار کردند و فقط من آنجا ماندم. همه فضا آکنده از دود شد و با خودم گفتم که همانجا خواهم مرد. درهمينحال سايه پيکري از ميان اين دود پيدا شد و فرياد زد: «هنوز که اينجا هستي، زود فرار کن!» شنيدن اين صدا به من قدرت داد تا از جايم بلند شوم اما انگار کف زمين را حس نميکردم و گويي معلق بودم.
* بهاينترتيب بود که خودتان را نجات داديد و به فضاي آزاد رفتيد. وضعيت در آنجا چگونه بود؟
** شهر ناپديد شده بود. از خانههاي هيروشيما که اکثرا از چوب ساخته شده و بهراحتي آتش گرفته بودند، خبري نبود و همهچيز صاف شده بود. اوايل شب دوباره آتش گسترش پيدا کرد. انگار که همه دنيا در رنگ زرد طلايي فرورفته بود. شعلههاي آتش بهسرعت زبانه ميکشيدند و جرقهها در همهجا پراکنده ميشد. يک پسر جوان يک ورق پهن فلزي پيدا کرد و همه ما براي درامانماندن از جرقهها شب را در زير آن ورق به روز رسانديم. بالاتنههايمان برهنه بود. موهايم کثيف شده بود و با گوش خود صداي فرخوردنشان را ميشنيدم. زخميها در اطراف ما پراکنده بودند و صداي ضجههايشان در لحظه مرگ را فراموش نميکنم. همه آب ميخواستند. پسر جواني که آن تکه حلبي را پيدا کرده بود، کمي آب پيدا کرد و در يک کتري ريخته و به زحمت جرعهاي از آن را به دهان زخميها ميريخت.
* بر سر خانوادهتان چه آمد؟
** روز بعد توانستم دوباره از جايم بلند شوم. بههمينخاطر به طرف خانه رفتم. ما در آن زمان در تقريبا سه کيلومتر دورتر و در شمال هيروشيما زندگي ميکرديم. وقتي به آنجا رسيدم، متوجه شدم خانه ما هم ناپديد شده اما چيزي که در حد يک معجزه بود اينکه مادرم را ديدم؛ البته او هم بهسختي مجروح شده بود زيرا به هنگام انفجار در آشپزخانه بود. از قرار معلوم ظروف و ديگهاي موجود در آشپزخانه به هنگام انفجار به اينسو و آنسو پرتاب شده بودند. برادر کوچکم که به مدرسه ابتدايي که در کنار خانه ما قرار داشت، ميرفت، يک روز بعد و بر اثر شدت سوختگي جان خود را از دست داد اما پدرم جراحتهاي سطحي برداشته بود. در زمان انفجار در حال رانندگي اتوبوس بود و پنج کيلومتر با ايستگاه راهآهن هيروشيما فاصله داشت. اتوبوس در آن لحظه در کنار ساختماني بزرگ ايستاده بود و بههمينخاطر آسيب چنداني به پدرم نرسيد. درواقع خيلي شانس آورده بود.
* چگونه توانستيد در آن شهر سوخته زنده بمانيد و زندگي کنيد؟
** ما در يک پناهگاه که خودمان با استفاده از ويرانهها درست کرده بوديم، زندگي ميکرديم. خانواده من و تعدادي از همسايهها که زنده مانده بودند و در مجموع ۱۳ نفر ميشديم در همان پناهگاه بوديم. چيزي براي خوردن نداشتيم و کسي به ما کمک غذايي نميکرد. براي رفع تشنگي هم از آب باران استفاده ميکرديم. تازه چندين روز بعد يعني زماني که علفها دوباره سبز شدند ما هم توانستيم کمي علف بخوريم.
* و اين در حالي بود که همهجا بهخاطر آن بمب اتمي راديواکتيو شده بود.
** در آن زمان چيزي درمورد راديواکتيويته نميدانستيم. کسي به ما کمک نميکرد. نزديک به يک سال بعد آمريکاييها روي کوهي در پشت ايستگاه راهآهن يک ساختمان بنا کردند. اول خيال کرديم اين ساختمان يک بيمارستان است و ميتوانيم در آنجا خود را مداوا کنيم اما آنجا اصلا بيمارستان نبود و درواقع محلي بود که در آنجا خون جانبهدربردگان مورد آزمايشهاي مختلف قرار ميگرفت. آنها درواقع درمورد پيامدهاي راديواکتيويته تحقيق ميکردند اما کسي ما را مداوا نميکرد.
* چگونه متوجه پيامدهاي راديواکتيو و پرتوها شديد؟
** يک هفته يا ۱۰ روز پس از انفجار بود که بهشدت تب کردم. از دماغ و دهان و از بخش پايين بدنم خون ميآمد. سپس همهجاي بدنم پر از لکههاي بنفش شد. چنان دردي به سراغم آمد که گويي همه اعضاي بدنم را از يکديگر جدا ميکنند.
* و باوجود همه اين درد و رنجها شما به سنين پيري رسيديد.
** بله اما هميشه از بيماري رنج ميبردم. بهخاطر سرطان روده تحت عمل جراحي قرار گرفتم و درحالحاضر به سرطان سينه مبتلا هستم. يک زخم کوچک کافي است تا دچار يک خونريزي لاينقطع بشوم. هنگامي که اولين فرزند از سه فرزندم را به دنيا ميآوردم، دچار چنان خونريزيای شدم که تا آستانه مرگ رفتم. از نوعي ذاتالريه ادواري نيز رنج ميبرم. در سالهاي دور چنان لبهايم چرک ميکرد که نميتوانستم دهانم را باز کنم. پزشکان داروهاي مختلفي به من دادند که درمورد برخي از آنها بدنم واکنش سختي نشان ميداد و مرگ را به چشم خود ميديدم.
* به همه اينها بايد خاطرات کابوسوار بمب اتمي را نيز اضافه کرد.
** هر زمان آن ساختماني را که در لحظه انفجار در آن بودم، ميبينم حالم بههم ميخورد. دلم ميخواست همهچيز را فراموش ميکردم اما نتوانستم.
http://vaghayedaily.ir/fa/News/77304
ش.د9601983