ظهور قوي سياه در آمريكا
حميدرضا جلاييپور / جامعهشناس و فعال سياسي
جلايي پور در اين نشست، با بيان اينكه بحث ظهور راست افراطي در جهان به طور كلي، بسيار گسترده است تمركز بحث خود را بر ظهور قوي سياه - به تعبير تحليلگران آمريكايي- يا ترامپ در جامعه آمريكا گذاشت و گفت: ظهور ترامپ براي همه از جمله حزب دموكرات بسيار غيرمنتظره بود زيرا رخداد ظهور ترامپ و ترامپيسم، تا روز قبل از انتخابات و حتي دو سه ساعت قبل از آن، تقريبا براي كسي آشكار و در تصور نبود. خود اين رخداد اگر در يك كشور جامعه سومي به وقوع ميپيوست، اتفاق عجيبي نبود اما همين كه ترامپ توانست كانديداي نهايي حزب جمهوريخواه شود، مورد توجه ميليونها آمريكايي قرار بگيرد و در نهايت، پيروز شود، اتفاق مهمي است. حتي بعد از پيروزي، ورود او به كاخ سفيد و اقداماتي كه در بدو ورود انجام داد و پيامدها و ابعادهاي جهاني يافت، بسيار جالب توجه است.
بنابراين، قبل از اين اتفاق من نديدم كسي پيش بيني قاطعي راجع به وقوع اين اتفاق در آمريكا داشته باشد. نهايت تصور اين بود كه مثل فرانسه ميشود، خانم لوپن بالا ميآيد شوكي به جامعه فرانسه وارد ميكند و بعد بايد براي آن فكري كرد اما اتفاقي كه در آمريكا افتاد، شوك بسيار بزرگتري بود و ابعاد پيچيدهتري نيز يافت. وي افزود: معمولا در جامعهشناسي نميتوان فهميد كه چه زماني زلزله سياسي ميآيد، چه زماني ممكن است انقلاب شود يا جنبشي سياسي فعال ميشود اما وقتي فعال شد ميتوان آن را تجزيه و تحليل كرد. اين يكي از انتقاداتي است كه به علوم اجتماعي به طور كلي وارد ميشود كه وقتي اتفاقي رخ ميدهد جامعه شناسان تازه آن را تعليل ميكنند. ايرادي هم ندارد زيرا توان علوم اجتماعي همين قدر است و ما نبايد خود را فريب دهيم.
ترامپيسم و مردمانگيزي مخرب
جلايي پور در ادامه محور بحث خود را بر دو موضوع قرار داد و گفت: اول اينكه چه تفسيري ميتوان از اين رخداد به دست داد و دوم اينكه چگونه ميتوان آن را تعليل كرد. به تفسير من، يك واژه تحليلي كه ميتواند ظهور ترامپيسم و اينكه ميليونها نفر به ترامپ راي دادند را- آن گونه كه ما از دور آن را متوجه ميشويم- معنا كند، مردمانگيزي منفي است. اين توضيح را بدهم كه من قايل به دو نوع پوپوليسم يعني پوپوليسم منفي يا مخرب و پوپوليسم مثبت هستم؛ پوپوليسم مثبت كه ميتوان به آن مردمگرايي گفت و پوپوليسم منفي كه من نام آن را مردمانگيزي مخرب ميگذارم.
وي با تاكيد بر اينكه در آمريكا، مردمانگيزي منفي مخربي رخ داده است، افزود: در اينجا لازم است براي تحليل اين اتفاق، ابتدا تعريفي از اين دو نوع پوپوليسم ارايه كنم. به طور كلي در جامعهشناسي به ويژه جامعهشناسي سياسي، اين موضوع جا افتاده است كه همه جوامع از جمله آمريكا و نه فقط جوامع جهان سومي، معتقد هستند كه حكمراني آنها با دموكراسي كار ميكند و هيچ كشوري نميگويد كه ضد دموكراسي است اما مگر اين دموكراسي با چه مكانيزمهايي كار ميكند. قاعدتا بايد اينگونه باشد؛ ما شهروندان و حضور تشكل يافته آنها را داريم كه به آن جامعه مدني ميگوييم و بعد، حضور تشكل يافته سياسي شهروندان را داريم كه به آن جامعه سياسي ميگوييم و بعد نيز دولتهاي دموكراتيك منتخب را داريم؛ لذا ما با چنين جامعهاي كه حتي ميتوان آن را ارگانيك خواند، مواجه هستيم.
جامعهاي كه خيلي خوب عمل ميكند اما ميدانيد كه در عالم واقع اين گونه نيست. در عالم واقع، مگر چند درصد از جامعه در سمنها يا احزاب فعال هستند. در كشور خود ما كمتر از دو، سه درصد در ربط با تشكلها و نهادهاي سياسي فعاليت ميكنند و اين يعني بخش عظيمي از جامعه ما فارغ از تشكلهاي شناخته شده مدني و سياسي است. از نظر جامعهشناسي درست نيست كه بگوييم اينها هيچ هستند زيرا آنها نيز شهروند بوده و خيلي از مسائل را درست مثل يك تشكل، حزب و نهاد مدني متوجه ميشوند. حتي من معتقد هستم كه برخي از آنها خود به تنهايي، يك شهروند نهادينه شده هستند.
تفاوت خطاب مردمگرايانه و مردمانگيزانه
اين استاد جامعهشناسي سپس به بررسي كنشهاي اين گروه از شهروندان پرداخت و گفت: به اعتقاد من، اينها در جريانهاي انتخاباتي حاملان سياسي ميشوند؛ لذا ما رهبران سياسي، نمايندگان سياسي و كانديداهاي انتخاباتي داريم كه اين افراد ميليوني را خطاب قرار ميدهند كه به ما راي دهيد تا به نفع شما كار كنيم. ميدانيد كه در خطاب سياسي، به دو شكل سخن گفته ميشود؛ يكي، مردمگرايانه و ديگري، مردمانگيزانه. در خطاب مردمانگيزانه، فرد پيچيدهترين مسائل را بيجهت ساده ميكند فقط با اين هدف كه ناراضيان را تحت تاثير قرار دهد. ما به اين خطاب مردمانگيز ميگوييم زيرا مشخص است كه مشكلات سياسي و اقتصادي چنين راهحلهايي ندارد. راهحل مشكلات خاورميانه، بمباران نيست. اين مردمانگيزي مخرب است زيرا بعدها وقتي اين افراد وارد كاخ رياستجمهوري ميشوند، نميتوانند گفتههاي خود را اجرا كنند زيرا اصلا عملي نيست.
اما بعضي از افراد هم وجود دارند كه مردمگرايانه جامعه را خطاب قرار ميدهند؛ مثل سندرز- در مقابل ترامپ- كه درباره تخريب محيط زيست، تاثير مخرب جنگ در دنيا و عملكرد غلط آمريكا به مردم توضيح و آنها را تحت تاثير قرار ميداد و تاثير او نيز كمتر از ترامپ نبود. چه بسا اگر او راي ميآورد و حزب دموكرات اشتباه نميكرد و كلينتون را كه نماينده وضع موجود بود به عنوان كانديداي نهايي خود معرفي نميكرد، ما امروز كنفرانس ميگذاشتيم و راجع به ظهور سوسياليزم انساني در آمريكا بحث ميكرديم. وي با تاكيد بر اينكه در آمريكا پوپوليسم منفي رخ داده است، افزود: در اين كشور مردم ناراضي و داراي مشكل وجود دارند و فردي پيدا شده كه از همه اين ماجراها گذشته و توانسته- به گفته روانشناسان آمريكايي- وعدههاي عجيب و غريبي بدهد كه از يك فرد نرمال بعيد است، وعدههايي كه گروههاي ناكام از شنيدن آنها و اميد به اجرايي شدنشان راضي هستند. مثل اخراج مسلمانان و مهاجران و... .
تعليل ظهور ترامپيسم
جلاييپور در ادامه سخنان خود با تاكيد بر اينكه ادعا نميكند چارچوب تبييني او ميتواند ظهور همه پوپوليسمهاي منفي را تحليل كند، گفت: اما حداقل ميتواند وضع كنوني آمريكا را توضيح دهد. وي افزود: به اعتقاد من در آمريكا پنج اتفاق يا خطا با هم رخ داد كه هر يك به تنهايي نميتوانستند به ظهور ترامپ منجر شوند. نخستين و مهمترين آنها، خطاي بزرگ حزب دموكرات و حتي شخص اوباما به عنوان يك فرد موثر در اين حزب بود. آنها نبايد رودربايستي ميكردند. آنها بايد كانديدايي را معرفي ميكردند كه نماد وضع موجود نباشد در حالي كه خانم كلينتون و همسر او با عقبه بيست ساله خود، نماد وضع موجود بودند و از آنجا كه نارضايتي در جامعه آمريكا زياد است، اين نماد مسلما نميتوانست راي قاطعي بياورد. البته اين خطا به تنهايي عمل نميكند، اما ظاهرا سه بستر نيز در اين جامعه فراهم شد كه تركيب اين خطا و اين سه بستر به همراه عامل پنجمي كه در ادامه خواهم گفت ظهور ترامپ را قطعيتر كرد.
اما بستر اول -كه در كشور ما نيز هنوز راه نيفتاده دعوا بر سر آن شكل گرفته- شكاف بين حاملان اقتصاد دانش پايه و اقتصاد كارگاهي، بدني و كارخانهاي است. ظاهرا دو، سه دهه است كه در آمريكا چنين شكافي به وجود آمده است. آمريكا دانشجويان نخبه را از سراسر جهان جمع كرده و در خود جاي داده است. حاملان دانش پايه همگي پولدار شدهاند و خود حاملان آن اقتصاد دهه ٦٠ و ٧٠ وسط آمريكا مانده و كارگاهها و كارخانهها همه تعطيل شده يا از آمريكا رفتهاند. لذا اين جمعيت بيكار در مقابل آن جمعيت شاغل قرار ميگيرند و شكاف ايجاد ميكنند. اگر توجه كنيد ترامپ و اطرافيان او فقط با اين جمعيت ناكام اقتصادي حرف ميزدند و اين بستر بسيار مناسبي براي آنها بود زيرا همان طور كه ميدانيد نارضايتي معيشتي بدترين نوع نارضايتي است و ترامپ به درستي از اين شرايط به نفع خود استفاده كرد.
بستر دوم، شكاف ارزشي يا فرهنگي است. كساني كه متاثر از اقتصاد دانش پايه هستند از ارزشهاي جهانشمول مثل حقوق بشر، حقوق زنان، آزادي بدن و... دفاع ميكنند اما در مقابل، عدهاي هستند كه ميگويند ما آمريكايي هستيم و سيستم ارزشي آنها با گروه قبل، متفاوت است. ترامپ با اين افراد سخن ميگويد نه براي حقوق بشر و انسانيت يا ارزشهاي جهانشمول. اگر دقت كنيد سخنان ترامپ، به هيچوجه بعد اخلاق جهاني ندارد. در اينجا دو نوع ارزش سبك زندگي و سبك فرهنگي دارد كه ترامپ توانست توجه بخشي از آن را به خود جلب كند.
رسانهها و احزاب رايج، چترهاي همگاني نيستند
جلايي پور بستر بعدي را مهمترين بستر دانست و گفت بستر سوم كه فراهم شد، شكاف سياسي است. ما هميشه فكر ميكرديم كه اين شكاف، ويژگي كشورهاي جهان سوم است اما ميبينيم كه در آمريكا نيز چنين شكافي ايجاد شد. اين انتخابات نشان داد كه احزاب و رسانهها نماينده بخشي از جامعه هستند و نه همه آن. يعني احزاب سياسي، چه جمهوريخواه و چه دموكرات و رسانهها، چه سيانان و چه بيبيسي، همه جامعه را نمايندگي نميكنند و بخشي از جامعه آمريكا كه اصلا نمايندهاي نداشتند در اين انتخابات نماينده خود را پيدا كردند. ترامپ از جمهوريخواهان نيز نبود، در واقع كسي مثل مك كين كه فرد باتجربه اين حزب است نماينده حزب جمهوريخواه محسوب ميشود. اما اين حزب جمهوريخواه سنتي و همچنين حزب دموكرات همه آمريكاييان را پوشش نميدادند، اين از شمار طرفداران سندرز كه خيلي وسيعتر از هواداران حزب دموكرات بودند، معلوم بود.
لذا در چنين جامعهاي كه بخش بزرگي از مردم نمايندگي نميشوند، براي شخصيتهاي جديد با حرفهاي خوب يا بد، فرصت فراهم ميشود. يعني در اين جوامع، هم امكان ظهور گاندي وجود دارد و هم امكان ظهور ترامپ. در همين انتخابات نيز به علت فقدان نمايندگي بخشي از جمعيت، هم احتمال ظهور سندرز وجود داشت كه خيلي خوب نيز پيش آمد و هم امكان پيش افتادن ترامپ. اين نشان ميدهد كه رسانهها و احزاب رايج چترهاي همگاني نيستند كه بتوانند كل جامعه را پوشش دهند. لذا اين سه بستر، در كنار خطاي فاحش حزب دموكرات، زمينه ساز ظهور ترامپ شد.
وي افزود: عامل پنجم نيز اين بود كه مردم عادي و مردم ناكام نيز شبكه پيدا كردند يعني همين شبكههاي مجازي و آن لاين كه البته من به آنها مجازي نميگويم زيرا خيلي هم واقعي عمل ميكنند. مردم خود با يكديگر ارتباط پيدا كردند. بنابراين، كار خوب ترامپ اين بود كه براي اين شبكهها تغذيه فراهم ميكرد. او تبليغات خود را روي اين شبكهها ميگذاشت و با رسانههايي مثل سيانان وارد چالش ميشد تا سخنان او انعكاس بيشتري پيدا كند و ناراضيان را بيش از پيش به سوي خود جلب كند. اين پنج عامل چرايي ظهور ترامپ را تعليل ميكنند، اتفاقي كه از رهگذر آن جامعه آمريكا ضرر بزرگي را متحمل شد و ممكن است اوضاع بينالمللي نيز تا حدي متاثر از اين رخداد، نامتعين شود.
ظهور ترامپ، واكنشي به وضع موجود
الكساندر آزادگان / استاد دانشگاه كاليفرنيا
آزادگان با اشاره به اينكه تاثير تخريبي ترامپيسم در آمريكا كمتر از تاثير چنين پديدهاي در ساير كشورها نيست گفت: در آمريكا رييسجمهور فقط يك مدير اجرايي است و قدرت اصلي دست رييسجمهور نيست بلكه خط مشيها به او ديكته ميشود. در آمريكا مثل بسياري از كشورهاي ديگر، قدرت اصلي دست امتيازات اقتصادي و بعد، اجتماعي است كه به نوعي ارزشها را تعيين ميكنند. وي براي توضيح سياستهاي كاخ سفيد از لغت واشنگتن استفاده كرده و استفاده از نام آمريكا را براي اين مهم، توهين به اين كشور، قانون اساسي آن و شأن آمريكاييان تحصيلكرده دانست و گفت: سياستهاي واشنگتن كاملا با خواسته مردم اين كشور متفاوت است. موفقيت ترامپ بيشتر يك واكنش از سوي مردمي بود كه از سياستهاي واشنگتن خسته شده بودند و راي آوردن او به نوعي
دهن كجي به كلينتون بود كه نماد وضع موجود به حساب ميآمد. به عبارت ديگر يك راي واكنشي بود. يعني از بين جمعيتي كه به ترامپ راي دادند بين ٣٠ تا ٤٠ درصد به وعدههاي او و مشاورانش كه از خود او خطرناكتر هستند، معتقد بودند.
وي افزود: آمريكاييها البته اكثريتي كه داراي نفوذ سياسي هستند يعني ٤٠- ٣٠ درصدي كه واقعا راي ميدهند و با موج خشم بالا و پايين ميشوند، آلزايمر سياسي دارند. به اين معنا كه اصلا فراموش ميكنند كه درباره واقعيت حادثه ١١ سپتامبر بحث كنند. تمام اتفاقاتي كه در حال حاضر در جهان رخ ميدهد اتفاقا از نتايج و تبعات اين حادثه و خصومتهايي است كه واشنگتن و امروز ترامپ براي كم و زياد كردن آنها روي آن دست ميگذارند. اين خصومت با كشورهاي اسلامي بعد پررنگتري دارد گرچه ترامپ در حال ياد گرفتن اين موضوع است كه بايد بيشتر تملق عربستان سعودي را بكند و از سوي ديگر به ايران طعنه ميزند.
به اين دليل كه اكثر مشاوران او صهيونيست تبار هستند، داماد او صهيونيست است و در ذهن او نفوذ دارد، دختر او دين خود را تغيير داده و نهايتا به اين دليل كه ترامپ روابط عميقي با نتانياهو دارد و به طور كاملا علني ميكوشد منافع او را به ويژه در منطقه خاورميانه تامين كند. يكي از ويژگيهايي كه مردم بيسواد اين كشور از آن تجليل ميكنند اين است كه ميگويند ترامپ صداقت آمريكايي دارد؛ عنصري كه آمريكاييها براي آن ارزش زيادي قايل هستند حتي اگر اين صداقت به نتيجه غلطي منتهي شود.
مردم آمريكا از سياستهاي واشنگتن خسته شدهاند
آزادگان با تاكيد بر اينكه قدرت اصلي در آمريكا دست كنگره است و هر چهار سال يكبار در واقع، مدير اجرايي آن تغيير ميكند، افزود: مردم آمريكا از سياستهاي واشنگتن هم در امور داخلي و هم در سياست خارجي خسته هستند. به همين دليل، ترامپ در مناظرههاي خود با بيان اينكه ما ميلياردها دلار در خاورميانه هزينه كردهايم و در قبال آن چيزي به دست نياوردهايم، انگشت اتهام را به سمت خانم كلينتون گرفت. البته اين به اين معني نيست كه خود او با روي كار آمدن، اين سياستها را ادامه نخواهد داد. اتفاقا او خصومت با ايران را به شكل ديگري شروع خواهد كرد، در دوره اوباما با موذيگري او بالاخره اقداماتي در اين سو انجام شد كه ممكن بود- تاكيد ميكنم ممكن بود- در نهايت به گونهاي به نفع ايران تمام شود اما ديديد كه در آخر مانع آن شد و اقدام او نيز يك تضاد بود.
اگر به خاطر داشته باشيد دو هفته يا ١٠ روز قبل از انتخابات بود كه اوباما تحريمها در بخش انرژي ايران كه پيشتر و در زمان كلينتون وضع شده بود را تمديد كرد و اين اقدام حداقل از سوي اوباما براي بسياري از تحليلگران غيرمنتظره بود. اوباما ميتوانست طرح تمديد قانون تحريم ايران مصوب كنگره را وتو كند و دردسرهاي آن را بر عهده ترامپ بگذارد اما چرا اين كار را نكرد. اين نشان ميدهد كه با تغيير رييسجمهور در آمريكا سياستها تغييري نميكند؛ ممكن است در سياست داخلي اتفاقاتي بيفتد اما در سياست خارجي، تغييري رخ نخواهد داد زيرا قدرت دست رييسجمهور يا مشاوران او نيست. ترامپ با اوباما تفاوتي نخواهد داشت و احتمالا دخالتهاي نظامي خود را بيشتر خواهد كرد زيرا آنها از اتاقهاي فكري بزرگي خط ميگيرند كه سياستهاي خارجي آمريكا را در منطقه خاورميانه تعيين ميكنند.
اين استاد دانشگاه كاليفرنيا، با بيان اينكه ترامپ توانست نبض جامعه آمريكا را به دست بگيرد گفت: او سوار بر موجي شد كه در جامعه به وجود آمده بود، در حالي كه نه به آن موج اعتقادي دارد، نه موج سوار است و نه ميداند كه با موجسواري خود ميخواهد جامعه آمريكا را به كدام ساحل برساند. او به قدري گندهگويي ميكند كه در مردم اين تصور را به وجود ميآورد كه او ميداند! در حالي كه خود او نيز نميداند به كدام سمت ميرود. اما اگر به مشاوران او نگاه كنيد مثل آقاي استيو بانون كه با افتخار اعلام ميكند يك صهيونيست است، ميبينيد كه دنيا جاي خطرناكي ميشود اگر حضور چنين فردي ادامهدار شود. وي در پايان با اشاره به دلايل ظهور ترامپ و شكلگيري راست افراطي در آمريكا اشاره كرد و گفت: اين اتفاق افتاد زيرا مردم در آمريكا به اين نتيجه رسيدهاند كه راهحلهاي چپ در آمريكا سقوط كرده و به جايي نميرسد.
فاشيسم، ناتوان از تحليل ظهور ترامپ
جواد ميري / جامعه شناس
ميري بحث خود را با يك پرسش آغاز كرد و گفت: پرسش من مبنايي فلسفي و انديشهاي دارد؛ اينكه موضع و مقام من چيست و من كجا ايستادهام و از كجاي جهان به تغيير و تحولاتي كه به طور مثال در آمريكا اتفاق افتاده نگاه ميكنم. در آمريكا شخصي مثل ترامپ به قدرت رسيده و با به قدرت رسيدن او اتفاقاتي نيز در قسمتهاي اروپاي شمالي و اروپاي غربي افتاده و نحلهها يا حتي صداها و نجواهايي كه شايد تا ٦-٥ سال پيش به اين عرياني در عرصه عمومي عرض اندام نميكردند امروز با عنوان راست افراطي يا با اين عنوان كه ما ميخواهيم تمدن خود را حفظ كنيم، مطرح شدهاند. يك نوع نگاههايي كه اگر بگوييم فاشيسم شايد خيلي سادهسازي كرده باشيم.
با اين تعبير، شايد بتوان در مقطعي به نتيجهاي رسيد اما درمورد آن پديدار يا پديده كه خيلي پيچيده است و ابعاد مختلفي دارد، توضيح خاصي نميدهد. به همين دليل در اين مورد، از به كار بردن واژه فاشيسم يا نئوفاشيسم ابا ميكنم با اينكه ممكن است برخي حتي در آمريكا از اين عبارات براي توصيف وضع پيش آمده در اين كشور استفاده كنند. پروفسور آندره گوندر فرانك در سال ١٩٩٩م. در جايي ميگفت كه من صداي پاي فاشيسم در واشنگتن را ميشنوم. شايد اگر ١٨- ١٧ سال پيش كسي درباره اين مسائل صحبت ميكرد درباره او گفته ميشد كه يا ديوانه است يا ثبات ندارد. من با اينكه به اين مسائل واقف هستم اما باز هم از به كار بردن عبارت فاشيسم ابا و از راست افراطي استفاده ميكنم.
اطلاعات ما از آمريكا و اروپا سيستماتيك نيست
وي افزود: اما پرسش اين است كه من از كدام موضع و مقام به اين پديده نگاه ميكنم؟ من در ايران هستم و وضعيت و موضعم ايراني است و ميخواهم ببينم كه آيا ميتوان براي اين تغيير و تحولات چارچوبي تعريف كرد. سپس نتيجه آن تحليل، چيزي باشد كه موضع مرا تضعيف نكند بلكه موجب تقويت آن شود يا حداقل اگر آن هم امكان ندارد يك تصوير درست از جامعه آمريكا و تحولات در اروپاي غربي يا آنچه ما به آن غرب ميگوييم، به من بدهد. اما از سوي ديگر، ما با يك مشكل اساسيتر رو به رو هستيم و آن اين پرسش است كه آيا اساسا وقتي كه ما در موضع و مقام ايراني هستيم، ميتوانيم تحليل درستي از جامعه آمريكا داشته باشيم؟
و آيا اطلاعات ما از اين جامعه براي تحليل آن كافي است؟ اينكه آمريكا توانسته با وجود اينكه ما او را به عنوان مظهر استكبار ميشناسيم، نخبگان را از ايران يا سراسر جهان به سوي خود جذب كند، نشان ميدهد كه ما هنوز شناختي نسبت به آن پيدا نكردهايم و اطلاعات سيستماتيكي از او نداريم. درمورد اروپا نيز وضع به همين شكل است. ميري با اشاره به اينكه شناختي كه ما از آمريكا و اروپا داريم بيشتر در يك دامنه است، ادامه داد: اين دامنه نيز امنيتي- نظامي است.
تمام سعي و هم ما اين بوده كه آمريكا و اروپا را به مثابه يك ديگري نظامي- امنيتي ببينيم. تا حدودي نيز كوشش كردهايم با اروپا در زمينه تبادل دانشجو كار كنيم اما اساسا نتوانستهايم فضاي مشتركي را تعريف كنيم كه در اين فضا با وجود تمام اختلافاتي كه داريم، بتوانيم منافع خود را تامين كنيم. به طور مثال، ما اختلافاتي را كه چين با اتحاديه اروپا و آمريكا دارد، نداريم زيرا چين اساسا بود آنها و آينده آنها را با شيوه اقتصاد خود هدف گرفته است و خود را به عنوان يك ابرقدرت در كنار آنها تعريف ميكند. اگر براي توسعه چين معناهاي مختلفي را در نظر بگيريم، يك معناي آن، اين است كه نه تنها آمريكا و اروپا بايد دفن شوند بلكه اين تصور را دارد كه در سالهاي ٢٠٤٠ تا ٢٠٥٠ سطح و كيفيت زندگي يك فرد چيني بايد مانند سطح زندگي يك فرد متوسط در اروپا يا آمريكا شود كه اين يك فاجعه براي محيط زيست است زيرا با توجه به جمعيت ميلياردي اين كشور، در اين كره خاكي بايد ٥٠ تا صد برابر به طور مداوم، توليد صورت گيرد و توسعه پيدا كند تا چين بتواند به آن درجه برسد. به اين معنا، بود چين و استمرار آن يعني نابودي كل كره زمين.
ضرورت وجود فضاهاي مشترك بين جوامع
ميري معتقد است كه اگر آمريكاييها و اروپاييان بخواهند دشمني براي خود تصور كنند مسلما دشمني قويتر از چين براي آنها نخواهد بود افزود: اما چه اتفاقي ميافتد كه كشوري مثل چين يا معماران سياست خارجي آن توانستهاند فضاهاي مشترك فرهنگي، سياسي، اجتماعي و بعضا حتي اطلاعاتي را با آنها تعريف كنند و بتوانند در اين فضاهاي مشترك هم با يكديگر دعوا و هم مصالحه و هم چانهزني كنند. چه عقبهاي آنجا وجود داشته است و آيا اين عقبه فقط نظامي است يا يك شيوه تفكر نيز به شمار ميآيد كه من چيني چگونه با اين دشمن يا رقيب، به نفع خود وارد تعامل شوم.
اين اتفاق هنوز در ايران نيفتاده است درحوزه حداقل معماران سياست خارجي ايران اين تغيير و تحول به وجود نيامده و اساسا وقتي ميخواهند ديگري را براي افكار عمومي ترسيم كنند، راحتترين روش يعني سادهسازي مساله ديگري را انتخاب ميكنند و متاسفانه سياست خارجي يا سياستي را كه ايران بايد در سطح كلان در پيش بگيرد را تابع سياست داخلي ميكنيم. اين باعث ميشود در كوتاهمدت بتوانيم به اهدافي برسيم اما در بلندمدت ضرر ميكنيم و نميتوانيم به درجهاي برسيم كه از منظر فرهنگي، سياسي، اجتماعي و دانش به زيرساختي برسيم كه بتوانيم ديگري را درست تصور كنيم.
صداي بازگشت سفيدپوستان براي باز پس گرفتن فضاي عمومي جامعه
وي ادامه داد: اگر اين مقدمه را بپذيريم، من فكر ميكنم حداقل يكي از بنيانهاي بسيار مهم برآمدن راستافراطي در اروپا و آمريكا، روابط و مناسبات نژادي است. يكي از انديشمندان مهم در حوزه سنت پسا استعماري، مالكوم ايكس است. آمريكايي سياهپوستي كه به اسلام ميگرود و در سال ١٩٦٤ نيز او را ترور ميكنند. او در نامههاي مكي خود- نامههايي كه از مكه مينويسد- ميگويد جامعه آمريكا و سيستم اين كشور دچار سرطان پيچيدهاي شده است و نام آن را سرطان نژادپرستي ميگذارد. گرچه بعد از ترور او و مارتين لوتركينگ و بعد اعطاي حقوقي كه به سياهپوستان و رنگينپوستان داده ميشود و بعد از جنگ ويتنام، سياست آمريكا نسبت به رنگينپوستان تغيير ميكند و براي مدتي فضا و مسائل نژادي به حاشيه ميرود اما هرگز به طور كامل از بين نميرود و هر گاه كه فرصتي مييابد مثل يك دمل كه سر باز ميكند، خود را نشان ميدهد.
زماني كه من به آمريكا رفته بودم در بدو ورود از يك راننده تاكسي كه اهل جاماييكا بود پرسيدم كه آيا تبعيض نژادي را در آمريكا تجربه كرده است يا خير، با عصبانيت ترمز كرد و گفت اين لجن - نكته منفي- گوشه ذهن من وجود دارد و در اين سي سال پيوسته آن را ديدهام اما هرگز با آن چشم در چشم نميشوم. يعني نژاد به گونه سيستماتيك در آمريكا و اروپاي غربي، به عنوان عامل تمايز همواره وجود دارد.
اين جوامع، پيچيده هستند و نميتوان آنها را سادهسازي كرد اما براي فهم اينكه چرا به طور مثال، ترامپ توانسته در جامعه آمريكا بالا بيايد من معتقد هستم كه در اين ٣٠ سال اخير، با سياستهايي كه جامعه آمريكا نسبت به اكثريت جامعه كه سفيدپوستان آنگلوساكسون بودند ايجاد كرد، باعث شد سقوط فقرات جمعيتي آمريكا و به ويژه با آمدن اوباما به كاخ سفيد، احساس بيگانگي پيدا كند و آمدن ترامپ به گونهاي صداي بازگشت سفيدپوستان براي بازپس گرفتن فضاي عمومي جامعه آمريكا بود. اگر ما ميخواهيم راست افراطي و ظهور آن را در اروپا به ويژه اروپاي غربي و آمريكا بفهميم، بايد مساله مناسبات نژادي را نيز در نظر بگيريم. زيرا ميتوان گفت سياستهاي مهاجرپذيري اين كشورها به گونهاي مناسبات جمعيتي آنها را به هم ريخته است.
http://etemadnewspaper.ir/?News_Id=70381
ش.د9504729