مادری هنوز چشم به راه آمدن جگر گوشه اش بود اما میگفت شهدای گمنام که می آیند دلم کمی تسکین میگیرد. امیدوار میشوم که او هم می آید دیر نکرده...
پنج شنبه یک روز مثل همه روزهای خدا بود و نبود. روزی که خیابان های منتهی به دانشگاه تهران مملو از زنان و مردان سیاه پوشی بود که هم به میهمانی آمده بود و هم به میزبانی. میهمان کاروانی پر ابهتی از شهدای گمنامی بودند که باز از پس این همه سال یاد ما کرده بودند و به نمایندگی از پدر و مادرانی که دوری فرزند را تاب نیاوردند و زود رفتند...
خوب میزبانی می کردند. مادری اسپند دود کرده بود و کنار تابوت ها دور می زد. گمانم اسپند دود کرده بود تا این همه رشادت چشم نخورد.
مادری هنوز چشم به راه آمدن جگر گوشه اش بود اما میگفت شهدای گمنام که می آیند دلم کمی تسکین میگیرد. امیدوار میشوم که او هم می آید دیر نکرده...
چه دختران و پسران جوانی که دست خالی نیامده بودند و با شاخه های گل به استقبال آمده بودند. یکی تسبیحش را متبرک میکرد. یکی کتاب مفاتیحش را و یکی... شاید اینها همه بهانه های شیرینند که به خودمان مدام یادآوری کنیم که آرامش خاطرمان را از همین شهدا وام گرفته ایم. همان ها که میتوانستند مثل ما کنار پدر و مادر و همسر و فرزندانشان به همین سادگی که ما زندگی میکنیم باشند و با رفتنشان این همه داغ به دل نمیگذاشتند. اما بی آنکه چرتکه بیاندازند و حساب کتاب کنند چشم بر همه تعلقاتشاتش بستند و رفتند.
حالا به وقتش آمده اند. البته آنها هر وقت که تشریف بیاورند به وقتش است و قدمشان سر چشم محفوظ. آنها درست مثل همان سالها قبل که داشتند میرفتند همه معادلات را برهم زدند حالا هم آمدنشان تلنگری است به ما و همه آنهایی که گزینه های روی میزشان هر روز فزونی میگیرد اما جان نمیگیرد که ازکجا تا کجا آمده ایم و هیچ حسابی روی ما باز نکنید که ماهم حساب مان از شما جداست. یادمان بیاندازد که ایستادن روی پاهای خودمان فقط جواب میدهد و بس.
افتخار ما ایستادن های روزهای سخت و جنگ است.