«ژان بودریار» نویسنده پستمدرن فرانسوی در کتاب «آمریکا» بیان میکند آمریکا «وفور معنا، در مقابل بیابانهای بیمعنایی» و «معجزه امر مستهجن» است. توصیف آمریکا از زبان بودریار چنین است: «آنچه اهمیت دارد، نه کشف آداب و رسوم محلی، بلکه کشف غیراخلاقی بودن فضایی است که باید در آن مسافرت کنید، و این امر، مسئله کاملاً متفاوتی است. اینجا در اخلاقیترین جامعهای که وجود دارد، فضا حقیقتاً غیراخلاقی است. اینجا در کلیساییترین جامعه، ابعاد غیراخلاقی هستند. در این سفر تنها سؤال این است: تا کجا میتوانیم در نابودی معنا پیش برویم؟ ویرانی مدرن واقعاً شگفتانگیز است. تجمل احمقانه تمدنی ثروتمند، تمدنی که با این همه شاید مثل شکارچیان بدوی از تاریکی شب میترسند. برای اروپاییها، حتی امروز، آمریکا بازنمود چیزی شبیه تبعید است، نوعی فانتزی مهاجرت و بنابراین، شکلی از درونیسازی فرهنگ خود آنها. آمریکا از مسئله اصل و نسب طفره میرود، نه اصل و نسبی را پرورش میدهد و نه اصالتی اسطورهای را، هیچ گذشته و حقیقت بنیادینی ندارد. ما در اروپا گرفتار روال قدیمی پرستش تفاوت هستیم؛ به همین دلیل وقتی نوبت به مدرنیته تمامعیار میرسد که مبتنی بر فقدان تفاوت است، معلولیت مهمی پیدا میکنیم، فقط با نهایت اکراه مدرن و بیتفاوت میشویم؛ به همین دلیل مدرنیته ما تا این حد بیفروغ است؛ به همین دلیل کارهای ما فاقد روح مدرن است. ما حتی نبوغ شیطانی مدرنیته را هم نداریم؛ همان نبوغی که نوآوری را به افراط میکشاند و با این کار نوعی آزادی ناممکن را از نو کشف میکند. از این جهت، به نظر ما، کل آمریکا بیابان است. فرهنگ در آنجا در حالتی وحشی به سر میبرد، هرگونه عقل و زیباییشناسی را در جریان بازنویسی به صورت امر واقعی، قربانی میکند. بدون شک این وحشیگری ناشی از مرکززدایی اولیه در قلمرو بکر است، گرچه مسلماً آن را بدون موافقت سرخپوستان به دست آورده است، همان سرخپوستانی که آنها را نابود کرد.» کشته شدن «جورج فلوید» در سال ۲۰۲۰، ادامه روند بهرهکشی نظام غرب از بردگانی بود که پس از قرون وسطی از کشورهای آفریقایی و آسیایی به اروپا و آمریکا منتقل میشدند تا تحت استثمار وحشیانه نظام سرمایه قرار گیرند. هرساله در آمریکا، جورج فلویدهای بسیاری قربانی آرایش طبیعیشان، یعنی رنگ پوستشان و به تعبیری نژادپرستی میشوند که خطوط درخشان «آلکس هیلی» در کتاب «ریشهها» را برای آدمی تداعی میکند. جورج فلوید در واقع جزء نقشهای اصلی کتاب ریشههاست. مرگ او نتیجه عملکرد سیستمی است که فرایند آن در نحوه برخورد غربیها با سیاهپوستان در کتاب ریشهها نقش بسته و جنبش ضد نژادپرستی که در آمریکا به وقوع پیوسته است و به سایر نقاط دنیا نیز سرایت میکند. مرگ جورج فلوید نتیجه عینی اخلاق مدرنِ غربی بود که به تعبیر خودشان هیچگونه ارتباطی با دیانت نداشت؛ چراکه فاتحه دیانت را از قرون وسطی خوانده بودند. اخلاق مدرنی خواهد بود که ریشه انسانیت را به زرق و برق مدرنیته فروخته است. از آنجا که آمریکا اولویت اصلی خود را به سیاستهای تهی نمودن انسان از معنا اختصاص داده، به پوچی عمیقی در راستای انسانیت رسیده است. جنبشی که از قِبل مرگ جورج فلوید در آمریکا شکل گرفت، افتادن تکههای دومینوی نظام سرمایهداری از جنبش والاستریت و اعتراضات خیابانی فرانسه تا جنبش ضدنژادپرستی آمریکاست که نهایتاً باید به برافتادن کلیت نظام سرمایهداری بینجامد. مشاهده تکههای پازل افول قدرت آمریکا با تکمیل آخرین مهرههای این پازل، میتواند به فروپاشی چنین قدرتی منتهی شود که پسلرزههای آن را ورود نفتکشهای ایران با پرچم ایران به حیاطخلوت آمریکا در ونزوئلا به صدا درآورده است.