صبح صادق >>  نگاه >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۲۲ تير ۱۳۹۹ - ۱۷:۵۸  ، 
کد خبر : ۳۲۳۵۲۵
به بهانه بازگشت دو کبوتر خونین‌ بال آسمان دمشق

پایان چشم به راهی مادران

پایگاه بصیرت / علی ابراهیمی‌گتابی

مادران شهدای مدافع حرم «سعید کمالی» و «علی جمشیدی» از آن دسته مادران چشم به راهی بودند که با قاب عکس فرزند شهیدشان زندگی می‎کردند. وقتی هیچ نشانی از فرزند نباشد، قاب عکس برای مادر می‌شود همه چیز. هرجا که قاب عکس پسر شهیدشان را می‌دیدند، دست می‌کشیدند روی صورت خندان پسر و با آن نفس تازه می‌کردند.

چهار سال چشم به راهی برای مادران شهید، انگار که 40 سال است؛ آن هم برای مادر شهید سعید کمالی که دلتنگی‎اش شده بود زبان‌زد اهالی شهر.

ماجرای دفاع مقدس و تفحص پیکر شهیدان دوباره تکرار شد. شهید سعید کمالی و علی جمشیدی دو رزمنده پاسداری بودند که با هم به سوریه اعزام شدند و در کنار هم در کربلای خان‌طومان به قافله سیدالشهدا(ع) پیوستند. حال پیکرهای‌شان باز می‎گردد و باز سال‌های بعد از دفاع مقدس در شهر تکرار شد. سعید از هادیان سیاسی سپاه بود و در سنگر بصیری بخش تیر فعال بود.

مادر سعید وقتی این خبر را شنید که پسرش در حال برگشتن است، باورش نشد.

مادر سعید می‏گوید: «وقتی دلتنگ می‌شدم، قاب عکس سعید را می‌گرفتم و با او حرف می‌زدم، اما خیلی سریع به خودم می‌گفتم مگر ما از حضرت زینب(س) بالاتریم؟ و به خدا می‌گفتم این قربانی را از من هم قبول کن. اما همیشه از فرزند شهیدم می‌خواستم بیاید و به من سری بزند.»

سعید کمالی کارگرزاده‌ای بود که وقتی پای دفاع از حریم آل‌الله به میان آمد، به گفته مادر حتی یک دست لباس هم همراه خود نبرد، آن‌قدر برای رفتن عجله داشت که همان یک دست لباسی را که در کوله‌پشتی رفیقش گذاشته بود، یادش رفت بردارد و ببرد. چند ماه بعد از اینکه خبر شهادتش را به مادر دادند، یک دست لباس برای او آوردند؛ اورکت و لباس سبز پاسداری که هنوز گرد خاک تدفین شهدای گمنام روی آن مانده بود؛ باز هم ردی از شهید گمنام.

پای حرف‌های مادر سعید که بنشینی، دلت نمی‎خواهد حتی پلک بزنی، سرتاپا گوش می‌شوی، بس که مادر از دوران کودکی پسر خاطره دارد: «سعید از سه‌سالگی نماز خواندن یاد گرفت. به سن نوجوانی که رسید شروع کرد به قرآن خواندن. هر وقت که نماز می‎خواندم، می‌آمد و کنارم می‌نشست و می‎گفت: مادر یک دعا بیشتر برای من نکن. می‎گفتم: چه دعایی؟ می‌گفت: دعا کن من شهید شوم و مثل حضرت زهرا(س) گمنام شوم.»

سعید نذر کرده بود پیکرش گمنام بماند نذرش قبول شد و چهار سال در خاک‌های بلادیده شام، پیکرش گمنام ماند و حالا پیکرش در خانه مقابل پدر و مادر و خانواده است. مادر سعید وقتی پیکر پسر را در آغوش می‎گیرد، شروع می‌کند به روضه حضرت زینب(س) خواندن، روضه کربلا و یاد کردن از خانم ام‌البنین(س). او همچون ام‌البنین از قتلگاه و اسیری خاندان اهل آل‌الله روضه می‎خواند و لابه‌لای دل‌گویه‎اش می‌گوید: «من خاک پای زینب(س) هم نمی‌شوم.»

اما فقط از سعید نگویم. پیکر پاک علی جمشیدی را هم وقتی مادرش در خانه می‎بیند، ماجرا دارد. مادر می‏گوید: «علی آقا بچه خیلی فعالی بود؛ آن‌قدر که ما کمتر در خانه او را می‌دیدیم. نه دوست داشت کسی بداند او در بسیج چه کاری انجام می‎دهد و نه برای کار‌هایی که انجام می‏داد، حقوق می‏گرفت، بدون مزد و منت کار می‏کرد، حتی پولی را هم که داشت برای بچه‌های بسیج خرج می‎کرد.»

علی جمشیدی خادم الشهدا بود. قبل از سال تحویل به مناطق عملیاتی جنوب می‌رفت و مشغول خدمت به زائران شهدا می‎شد. به هر دری زد تا به سوریه اعزام شود، حتی برای اعزام، جذب تیپ فاطمیون شد؛ اما بالاخره به آرزویش رسید و در اردیبشهت ماه سال 1395 با تعدادی از رزمندگان مدافع حرم لشکر ۲۵ کربلا رهسپار دیار شام شد.

دل مادر شهید آرام بود که می‏گفت: «در این چهار سال یک بار آرزو نکردم که پیکر علی آقا برگردد؛ اما دلتنگ که می‌شدم، با قاب عکسش حرف می‌زدم.» حالا اما یوسفش در آغوشش بود.

وقتی پیکر مطهر قنداقه‌گونه پسرش را در آغوش می‎گیرد، اینگونه نجوا می‌کند: «سری که در راه حضرت زینب(س) دادم، پس نمی‌گیرم.»

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات