محجر
اولین بار کلمه «محجر» را در کتاب «زندان الرشید» دیدم. این کتاب خاطرات سردار گرجیزاده، رئیس ستاد سپاه ششم که در واقع رئیس ستاد شهید علی هاشمی بود و چهارم تیرماه 1367 اسیر شد. اگر بعدها بخواهند فرهنگ لغت اسارت را بنویسند، حتماً به محجر میپردازند که بخش مهمی از پادگان و زندان الرشید بود و بسیار بر اسرا سخت میگرفت، اما بچههای ما ماندند و مقاومت کردند.
تخممرغهای کوپنی!
بعضی چیزها در مقایسه به دست میآیند. باید اسیران عراقی را در ایران با اسیران خودمان در اردوگاههای عراق مقایسه کنیم. من نمیخواهم بگویم به اسیران عراقی خوش گذشت چون هیچ وقت اسارت خوب نیست؛ اما ارتش ما به اسیران عراقی سخت نگرفت. من صبحها به کمپ اسرا میرفتم و گاهی تا وقت خاموشی میماندم. آنچه خودمان میخوردیم به آنها میدادیم. یک شب دیگهای بزرگی دیدم پر از تخممرغ آبپز. قالبهای کره هم تهیه کرده بودند. گفتند اینها صبحانه اسراست. هر دوی این کالاها آن موقع کوپنی بود، اما برای عراقیها تهیه میشد.
ناهار اردوگاه
کیفیت اردوگاه از نظر غذا به گونهای بود که من برنامهام را تنظیم میکردم تا برای ناهار در کمپ عراقیها باشم. ناهار اسرای عراقی از ناهار ما در روزنامه بهتر بود! در مقابل، آنقدر معده اسرای ایرانی کوچک شده بود که وقتی آزاد شدند، بعد از ورود به پادگانی در ایران، معدهشان ظرفیت آبمیوه و کیک و شیرینی را نداشت و همه را بالا میآوردند. حداکثر غذایی که به اسرای ما میدادند، هشت قاشق برنج بود!
فرار«جمعه عبدالله»
اولین چیزی که یک اسیر جنگی یاد میگیرد، فن زنده ماندن است و این چیزی است که مرحوم ابوترابی به اسرا یاد دادند. ایشان فرار را ممنوع کردند، در حالی که در کنوانسیون ژنو این موضوع وجود دارد. اسیر میتواند فرار کند و کشور نگهدارنده حق تنبیه آن اسیر را ندارد.
مهمترین فرار اسیران عراقی، فرار «جمعه عبدالله» بود که در مرز بازرگان دستگیر شد. زیر یک کامیون ترانزیت مخفی شده بود. بعد از آن جمعه عبدالله را به اردوگاه پرندک بردند. سه چهار هزار بعثی در آن اردوگاه بودند که اداره کردن آنها کار سختی بود. من وقتی برای مصاحبه به آنجا میرفتم موفق نبودم، چون بعثیها همکاری نمیکردند. فرمانده آنجا سرهنگ بهنود بود. سرهنگی خوشهیکل و خوشمَشرب که آذری و ورزشکار بود. وقتی جمعه عبدالله را گرفتند، حتی انفرادی نبردند؛ در حالی که عراقیها در صورت فرار، پوست بچههای ما را میکندند!
کوبلنبافی در باغ مرکبات
در اردوگاهها به اسرای عراقی دسر و میوه میدادند. یکی از اردوگاههای ساری یک باغ مرکبات بود که عمارتی قدیمی داشت و اسرا را در آنجا نگهداری میکردند. وقتی ما رفتیم، همانجا صد تا اسیر در آفتاب نشسته بودند و کوبلن میبافتند! کمیته کار داشتند که حتی قالیبافی هم میکردند. کت و شلوار میدوختند و میز و و صندلیهای ارتش را میساختند. یک دست کت و شلوار هم برای من دوختند. آن را میپوشیدم و به عروسیها و جشنها میرفتم. البته پولش را داده بودم.
کمبود کت و شلوار!
در مرداد و شهریور سال 1369 وقتی اسرای عراقی را آزاد کردیم، با کمبود کت و شلوار روبهرو شدیم؛ به گونهای که مردم عادی کت و شلوار گیرشان نمیآمد. یکی از مسئولان اسرای عراقی میگفت: پسر یکی از صاحبان تولیدی کت و شلوار سرباز ما بود. از هاکوپیان، جامکو، ناصرخسرو، استانهای بزرگ و هر جایی که میشد، برای مبادله اسرای عراقی کت و شلوار جمع کردیم. در نظر بگیرید تن اسرا کت و شلوار هاکوپیان بود، اما برخیهایشان بعد از مرز کتشان را درمیآوردند و به سمت ما پرت میکردند! همچنین به اسرای عراقی بستههایی داده بودیم که یک جلد قرآن، گز، باقلوا و چیزهای دیگر داشت که آنها را هم پرت میکردند تا به ما توهین کنند. برخی هم میگفتند ما میرویم و در عراق، جمهوری اسلامی درست میکنیم!
ظالم عادل
الآن ما درباره فرار در حال تدوین هستیم و درباره افراد نگهبان در اردوگاهها کتابهایی آماده کردهایم. از جمله «سرهنگ حافظ» که افسر بسیار باشرف، چابک، زرنگ و رئیس و اطلاعات اردوگاه بود. سرهنگ میگفت در اردوگاه پرندک به آرایشگاه رفتم تا اسیر عراقی اصلاحم کند. «خالد» تیغ سلمانی را روی شاهرگم قرار داد و تهدیدم کرد. به اوگفتم: تو مگر آن افسری نبودی که یک رزمنده نوجوان ایرانی تو و همراهانت را دستگیر کرد؟ من سرهنگِ آن بسیجی نوجوان هستم. حرف زیادی نزن و کارَت را بکن! عراقیها به او ظالمِ عادل میگفتند. اقتدار زیادی داشت.
رجزخوانی از سنتهای شیعه است و در روز عاشورا هم هر یک از اصحاب که به میدان میرفتند، رجز میخواندند تا روحیه دشمنان را متزلزل کنند. آنجا هم سرهنگ حافظ برای آن اسیر، رجز خوانده بود تا حقیقت را بفهمد.
۳۴۰۰ کیلو برنج
فرمانده اردوگاه حشمتیه برای من تعریف میکرد که برای هر وعده غذایی اسرای عراقی، ۳۴۰۰ کیلو (حدود سه ونیم تن) برنج در دیگ میریختم. برنج هم آن روزها کوپنی بود. برخیها غذایشان را میگرفتند و داخل سطلها میریختند و دوباره برای گرفتن غذا میآمدند! سرهنگ حافظ میگفت یک بار که مأموران صلیب سرخ آمده بودند، دیدم غذا کم آمده است. دیگها خالی شده بود و هنوز تعداد زیادی از اسرا غذا نگرفته بودند. شک کردم. رفتم و بررسی کردم، دیدم سطلهای زباله پر از غذاهایی است که برخی عراقیها دور ریختهاند! آنها را نشان مأموران دادم و برایشان گفتم که ماجرا چیست.