خمپارهای کنار خانه عبدی منفجر شد و صدایش گوشهای «سلوی» را کر کرد. چند لحظهای گیج و منگ به اطرافش خیره شد. تازه فهمید با موج انفجار روی زمین پرت شده، پارچههای سفید و چند تکه باند باقیمانده را که روی زمین افتاده بود، برداشت و شروع به دویدن کرد. رگۀ ظریف خون از کنار پای راستش روی زمین میچکید، اما سلوی هیچ نمیفهمید. صدای فریادهای سمیرا توی گوشش بود. باید به داد خواهر باردارش میرسید. از خانوادهشان فقط سمیرا و سلوی مانده بودند و سمیر که معلوم نبود کجای شط در حال دفاع است. یاد مادر و احسان و سعیده افتاد. بیهیچ دفاعی در بمباران، زیر خروارها خاک دفن شده بودند. وقت گریه و شیون نداشت. سمیر گفته بود تا شهر سقوط نکرده باید سمیرا را بردارد و از خرمشهر بروند. اما چطور میتوانست خواهرش را با این وضعیت دنبال خودش بکشاند؟ آن هم با وضعیت سمیرا که دو بار بچه سقط کرده بود. اینبار هم با هزار دعا و نذر و نیاز بچهاش را نگه داشته بود و هنوز هم نمیدانست عاصف، شوهرش، شهید شده و داخل شط افتاده و حتی جنازهای هم ندارد تا بشود برایش مزاری درست کرد. از این فکر به خودش لرزید. در این روزها چه کسی مزار داشت که عاصف داشته باشد؟ از کنار کوچه گذشت و وارد خانۀ ننه صفیه شد. خمپارهای درست چند متر آنطرفتر از سلوی به زمین خورد. صدای فریادهای سمیرا بلندتر از انفجار بود. خودش را به خواهر داغدارش رساند. دلش میخواست همانجا بمیرد و وضعیت سخت سمیرا را نبیند. کودک سمیرا عزمش را جزم کرده بود تا زیر خمپاره و موشک و صدای فریاد عراقیها به دنیا بیاید. سلوی ترسیده بود، اما باید هر طور که بود خواهرش را از این مخمصه نجات میداد. دیشب قرار بود خودشان را به لنج عبدالواحد برسانند و از شهر فرار کنند؛ اما درد، سمیرا را کنار خانۀ ننهصفیه زمینگیر کرده بود.
چیزهایی که از آموزش بهیاری در ذهن داشت، انجام داد. باید ترس را کنار میگذاشت و قوی و محکم میایستاد و از خانوادۀ کوچک جنگزدهشان دفاع میکرد. صدای تیراندازی نزدیک خانه بلند شد.
ـ کی داخل خونه است؟ مگه نشنیدین الآنه که شهر سقوط کنه؟
در با لگد رزمنده باز شد. نگاه سلوی و مرد جوان به هم دوخته شد. سمیرا درد داشت و نالههایش قطع نمیشد. مرد نگاهش را دزدید و آرام گفت: «من خالدم، پسر ننه صفیه! خواهر چرا تا حالا موندین؟ مگه...» صدای سمیرا نگذاشت حرفش را تمام کند. چارهای نبود.
ـ حالا طوری نی، غصه نخور، من بیرون مراقبم! میگم بچههام بیان کمک، تو کمک این خواهرمون کن! نترس، راه فرار پیدا میکنیم.
بیرون رفت. انگارسمیرا بین زمین و آسمان معلق مانده بود و داشت خودش را تکثیر میکرد. سلوی با تمام قوا تلاش میکرد. صدای الله اکبر چند رزمنده با گریۀ نوزاد بلند شد. لبخندی بیجان، روی لبان دو خواهر نقش بست. سلوی در را باز کرد تا خبر خوش را به خالد برساند. نور کم رمق خورشید پاییزی، خودش را روی جسم بیجان مرد جوان انداخته بود.