حاج قاسم دربارهاش گفته بود: «جانمحمد؛ یعنی فدایی رسولالله(ص)» سردار شهید جانمحمد علیپور، فرمانده ارشد زرهی جبهه مقاومت در سوریه بود. شهیدی مظلوم که نامش را کمتر شنیدهایم و از فرزندان دلیر اندیمشک بود. سردار علیپور در زمان جنگ تحمیلی هم شهر و دیارش را رها نکرد و در کنار همرزمانش ایستاد و جنگید.
سرکار خانم مریدی، همسر شهید درباره سردار میگوید: اسفند ۶۸ بود که پسرخاله پدرم با همسر و پسرش آمدند خانهمان. پدر و مادرم خانه نبودند. با کمک برادر از مهمانها پذیرایی کردم. پسرشان آقاجانمحمد سپاهی بود. زمان جنگ که اندیمشک بودیم با خانوادهشان رفت و آمد داشتیم، ولی چون آقاجانمحمد مدام جبهه بود اصلاً او را ندیده بودم. ظاهرش خیلی ساده و حزباللهی بود. برای خواستگاری آمده بودند. پدرم با ازدواج ما موافقت کرد. یک هفته بعد از خواستگاری در نیمه شعبان عقدمان بود. 2 فروردین 1369 هم عروسی کردیم.
سال 1370 رفتیم اهواز. در مجتمع، با همکارهای آقاجانمحمد همسایه بودیم. صبحها که آقایان سر کار بودند خانمها با هم زیاد رفت و آمد میکردند. آقاجانمحمد همیشه سر به زیر وارد میشد و هیچ وقت سر بلند نمیکرد؛ به همین خاطر کسی را نمیشناخت.
کارش سنگین بود و درد در ناحیه دیسک کمر اذیتش میکرد. شیمیایی هم شده بود، ولی هیچ وقت خستگی کار و دردهایش را به خانه نمیآورد. همیشه با پسرها (حسین و محسن و علی) بازی میکرد و در امور خانه، کمککارم بود. آشپزی فوقالعادهای داشت. تزئین سالاد و غذایش حرف نداشت. وقت آشپزی از اول تا آخر پا به پای من کار میکرد. اخلاق خاصی داشت و کارهایش را روی دوش کسی نمیانداخت؛ حتی وقتی کمردرد امانش را میبرید، از گفتن کارهای شخصیاش ابا داشت. در نهایت میگفت: «لطفا یک لیوان آب بیاور!» و بعدش هم کلی تشکر میکرد.
حتی خانه فامیل هم آرام و قرار نداشت. میگشت ببیند اگر کاری هست انجام بدهد؛ از بنایی و تعمیرات گرفته تا تعویض لامپ و هر کاری که از دستش برمیآمد. تیرماه سال 1396 رفتیم خانه پدرم در خرمآباد. آقاجانمحمد بهخاطر مشکل دیسک کمرش برای رانندگی در مسیر خیلی سختی کشید. وقتی رسیدیم خانوادهام داشتند آماده میشدند تا برای چیدن میوهها به باغ بروند. حاجیجانمحمد هم با آنها رفت. هر چه گفتم تازه آمدهایم و خستهای؛ قبول نکرد و با آنها راهی شد. آدمی نبود که نسبت به دور و برش بیتفاوت باشد؛ کاری روی زمین باشد و بنشیند و نگاه کند. به خصوص این اواخر چیزی به اسم خستگی توی چهرهاش دیده نمیشد.
زمان جنگ در کارهای زرهی بود. یکبار از بالای تانک افتاد بود؛ به خاطر همین حادثه دیسک کمرش اذیتش میکرد. بعد از جنگ هم درد در ناحیه خیلی اذیتش میکرد. بالاخره سال 1381 راضی شد که جراحی کند. یک ماه مرخصی گرفت. با اینکه باید مدام دراز میکشید و استراحت میکرد، ولی تمام فکر و ذکرش پیش کارش بود. حتی یک روز که تعدادی از همکارانش برای عیادت آمده بودند، حاجی را روی تخت گذاشتند و به محل کار بردند. فقط میخواستند حاجیجانمحمد بالاسر کار باشد و نظارت کند. مدتی با همان وضعیت میرفت سر کار تا اینکه کمکم حالش رو به راه شد و شروع کرد به راه رفتن.
قبل از قضیه سوریه هم مأموریت خارج کشور داشت، اما باب شهادت بسته شده بود. وقتی برایم از شهادت رفقایش میگفت، اشک توی چشمهایش حلقه میزد. ناراحت بود که لایق شهادت نبوده است! توی جنگ چندین بار با مواد شیمیایی و موجگرفتگی، مجروح شد اما آرزویش شهادت بود. بدنش پر بود از علایم شیمیایی. توی همین حال و هوا بود که یک روز آمد و گفت میخواهد برود سوریه. بنا نداشتم با رفتنش مخالفت کنم، اما دلم شکسته بود و بیاختیار اشک میریختم. حالم را که دید ناراحت شد و میخواست هر طوری هست آرامم کند. آن روز گذشت، اما بحث سوریه تمامی نداشت. هر چند وقت یکبار سر صحبت را میبرد سمت سوریه و علاقهاش به رفتن را ابراز میکرد. بچهها فکر میکردند من مخالف رفتنش هستم، ولی من مخالف نبودم و فقط تحمل دوریاش را نداشتم. پسرها میگفتند: چرا با رفتن بابا مخالفتی میکنی؟ بابامحمد از اول توی جنگ بوده و الان وقتی شرایط سوریه را میبیند برایش سخت است که دست روی دست بگذارد و کاری نکند. نکند شرمنده حضرت زینب بشویم... حتی آنها هم میدانستند تا رضایت من را نگیرد، دلش رضا نمیدهد به رفتن.
سال 1393 بعد از سفر حج دلم آرام شد. گفتم: برو. خدا پشت و پناهت...
بنا نداشت بیخبر برود. برای دوستان و اقوام پیامک میفرستاد و خداحافظی میکرد. جمله ثابت پیامکهایش هم این بود؛ هر که دارد هوس کربلا بسمالله... اولش میترسیدم و نگران میشدم، اما رفت و آمدهایش آنقدر زیاد شده بود که من هم عادت کرده بودم.
دلش برای مظلومیت مردم سوریه میسوخت. میخواست هر کاری از دستش برمیآید انجام بدهد. درد کمرش هنوز هم رهایش نکرده بود. حال جسمیاش خوب نبود و به زحمت سر پا میایستاد. خیلیها میگفتند تو کارت را انجام دادهای. دِینی به گردنت نیست... اما نظر خودش چیز دیگری بود. میگفت: دِین ما به اسلام ادا شدنی نیست.
یک بار که فکر و خیال بچهها افتاده بود به جانم، گفتم: حاجی جان! حسین و محسن هنوز مجردند. وقت ازدواجشان است. نمیخواهی بمانی و تکلیفشان را روشن کنی؟ گفت: خانم! تکلیف ما را سیدالشهداء روشن کردهاند. بچهها هم راه خودشان را پیدا میکنند.
اعزام آخر که میخواست به سوریه برود مدام ذکر شهادت داشت. می خواست برایش دعا کنیم. امید داشت به آرزوی قدیمیاش، یعنی «شهادت» برسد. خیلی برایم سخت بود برای شهادتش دعا کنم. آقاجانمحمد بیشتر از اینکه همسرم باشد، همدم و رفیقم بود. آنقدر مهربان بود که دوری از خانوادهام را حس نمیکردم. اما این بار با دفعات قبلی فرق میکرد. برای شهادت بیقراری میکرد. مدام نگرانیاش این بود که توی بستر بیماری یا با حادثه و تصادف از دنیا نرود. به هر کسی میرسید، التماس دعای شهادت داشت. دعای شهادت حاجی برای من سخت بود، اما برای عاقبت به خیریاش دعا میکردم. دیگر راضی شده بودم به رضای خدا. ته دلم میخواستم به خواسته دلش برسد. یادم نمیآید قبل از آن، اینقدر صریح از شهادت حرف زده باشد. حداقل پیش ما چنین حرفهایی نمیزد که ناراحت نشویم، اما این بار اوضاغ فرق کرده بود. چند روز بیشتر در ایران نبود. آرام و قرار نداشت. خیلی کم اینجا ماند و خیلی زود برگشت سوریه. دو هفته از رفتنش نمیگذشت که خبر شهادتش را آوردند. انگار دفعه آخر فقط آمده بود تا با ما خداحافظی کند. نمیخواست دلتنگیهایمان بیشتر از این بشود. الان هم کنارمان هست. لحظهای نبودش را حس نکردهام. حاجی جانمحمد را کنارم حس میکنم و هنوز هم توی کارهای خانه کمکم میکند. خیلی دوستش دارم. هنوز حس میکنم الان بهم زنگ میزند یا در را باز میکنم و پشت در با لبخند همیشگی میبینمش... .