قرارشان هر هفته چهارشنبهها بعدازظهر است؛ روز امام رضا(ع)؛ روزی که پدر شهیدشان محمدآقا خیلی دوستش داشت؛ در یکی از همین چهارشنبهها بود که شهید شد. چهارشنبههایی که بهشت زهرا(س) هم خلوتتر است. فاطمه و ریحانه، دوقلوهای شهید، از پدرشان سیر نمیشوند. کنار مزار بابا تا میتوانند بازی میکنند. مادرشان هم سعی میکند خاطرات خوبی از این روزها یادشان بماند.
صحبت از فرزندان شهید مدافع حرم، حجتالاسلام حاج محمد پورهنگ است و همسرش. همسری که بعد از بارها جواب منفی دادن، پذیرفت که با 11 سال تفاوت سن، به خواستگار طلبهاش جواب مثبت بدهد.
«میگفتم 11 سال تفاوت سنی، خیلی زیاد است. فکر میکردم چون بیشتر از سی سالشان است، طور دیگری فکر میکنند و به پختگیای رسیدهاند و احتمال میدادم زندگی با ایشان حوصلهام را سر ببرد!» انرژی حاج محمد بیشتر از آن بود که پاسخگوی فعالیتها و دلمشغولیهای همسر جوانش نباشد.
«زینب پاشاپور» از آن شبی میگوید که همین فاصله سنی، تمام ذهنش را پر کرده بود. مردد بود چه جوابی به برادرش اصغر بدهد که رابط خواستگاری از او برای دوست و رفیق گرمابه و گلستانش بود... . «در هیئت نشسته بودیم که برادرم اصغر پیام داد و جواب نهاییام را خواست. همان شب سخنران هیئت، اشارهای به زندگی حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) کرد و گفت این دو بزرگوار، بیش از ده سال با هم اختلاف سنی داشتند... متعجب شدم. انگار مخاطب اصلی این کلام، من بودم. با خودم گفتم: مگر ادعا نمیکنیم پیرو این بزرگان هستیم... دلم آرامتر شده بود برای دادن جواب مثبت.» در آن گیر و دار به برادرم اصغر گفتم: اجازه بده من آزمون سراسریام را بدهم و بعد خانواده پورهنگ بیایند به خواستگاری... قبول نکرد.
آخرین دختر خانوادهای که 11 خواهر و برادر بودند، بالاخره پذیرفت که حاج محمد با خواهر و برادرش به خواستگاری بیاید... . «کلا در خانواده ما رسم نیست مهریه بالا بگیریم؛ حداکثر 114 سکه. من اما به برادر بزرگترم گفتم: من اگر آدم خودم را پیدا کنم، دوست ندارم مهریهام بیشتر از 14 تا باشد. از برادرم خواستم قضیه را به پدرم بگوید. پدرم با این نظر موافق نبود. برادرم پیشنهاد داد در جلسه میگوییم نظر ما 14 سکه است، اما نظر حاجآقا فرق میکند. خانواده حاج محمد چانه میزدند تا مهریه را بالاتر ببرند؛ ولی من اصرار داشتم که همان 14 سکه باشد!»
حاج محمد بعدها به همسرش گفت: «من دو رکعت معروف نماز حضرت زهرا(س) بین نماز مغرب و عشا را هر شب میخواندم؛ نیتم هم این بود که اگر این خانم، همان است که من از حضرت عباس(ع) خواستهام، مهریهاش 14 سکه باشد. یک عقد خانوادگی گرفتیم و رفتیم زیارت حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع). البته من دوست داشتم خطبه عقدمان را حضرت آقا بخوانند. بعدا متوجه شدم صفی طولانی دارد. فردایش هم ثبت رسمی عقد انجام شد و مراسم مختصری در منزل گرفتیم.»
آتش جنگ سوریه که شعله کشید، حاج محمد عزم رفتن کرد. نظامی نبود. طلبهای ساده بود که میفهمید در گیر و دار نبرد، باید برای نزدیکتر شدن قلبها و تسکینشان برای غم آوارگی و مرگ، کار فرهنگی کرد. پاشنههای کفشش را بالا کشید و با اینکه فاطمه و ریحانه کوچک بودند، عازم دمشق شد. مأموریت فرهنگیاش یک سال طول کشید، یکی دو ماه در سوریه بود و چند روزی برای دیدن همسر و فرزندانش به ایران میآمد. سال دوم، همسرش هم که عاشق کارهای فرهنگی بود، اصرار کرد همراه حاج محمد برود. برنامه مفصلی برای برگزاری کلاسهای فرهنگی و دورههای آموزشی چیدند و سوار هواپیمای تهرانـ دمشق شدند.
هنوز دو ماه بیشتر از زندگیشان در سوریه نگذشته بود که یک اتفاق، همه چیز را تغییر داد. حاج محمد که اتفاقا تسلط خوبی در کار با انواع سلاحها داشت و با بدن ورزیدهاش میتوانست در خطوط مقدم نبرد باشد، پی برده بود که خلأهای فرهنگی روی زمین مانده تا چه اندازه میتواند آینده نبرد را تهدید کند. دشمن هم که عمق این تفکر را میدانست، با یک لیوان آب مسموم، حاج محمد را از معرکه خارج کرد.
سمی که پزشکان سوری و ایرانی ترکیبش را پیدا کردند، اما هر چه تلاش کردند، بیفایده بود. رنگ حاج محمد روز به روز زردتر میشد و حال عمومیاش مطلوب نبود. انواع و اقسام تجویزها در سوریه جواب نداد و برادرِهمسرش اصغرآقا که در جبهه سوریه میجنگید، تصمیم گرفت او را با خواهر و فرزندانش به تهران برگرداند. خانم پاشاپور که با هزار امید، دورههای فرهنگی را برای دخترکان سوری راهانداخته بود، حالا باید همه چیز را رها میکرد و مینشست در پرواز دمشقـ تهران... .
آمبولانس، حاج محمد را بیدرنگ از باند فرودگاه امام خمینی به بیمارستان بقیهالله برد. در طبقه پنجم، تختی انتظار حاج محمد را میکشید. تختی که با بقیه فرق داشت؛ ظاهر و امکاناتش با بقیه تختها فرقی نداشت؛ اما از بین همه تختهای آن بخش، توفیق داشت میزبان کسی باشد که کمتر از پنج روز دیگر در آغوش او شهید میشود!
«روز عید غدیر محمدآقا به من گفتند فقط از این میترسم خوب بشوم و از روی تخت پایین بیایم؛ ولی دیگر نگذارند به سوریه بروم یا بروم و اتفاقی برایم نیفتد. آرزو داشت این مدلی شهید نشود؛ یا تیر بخورد و یا حتی اسیر بشود تا شهیدش کنند. فکر میکنم آنقدر زجر کشید که روزهای آخر به این مدل شهادت رضایت داد. به من گفت: برایم دعا کن حضرت علی نگاهی به من بکنند. خسته شدهام. دعا کردهام یا مأموریتم تمام بشود یا شهادتم برسد... که هر دوتایش با هم اتفاق افتاد.
حاج محمد از بیمارستان با منزل تماس گرفت و گفت: امروز برای ملاقات نیا! اولین باری بود که چنین درخواستی داشت. بعد از تماسشان دلهرهای به جان من افتاد. دو ساعت تا ساعت ملاقات مانده بود که آماده شدم و راه افتادم. انگار حس میکردم یک چیزی نمیگذارد به اتاق حاجی برسم. مدام فکر میکردم موانعی ایجاد میشود. مثلاً آسانسور نمیآمد. مدام درها بسته میشد. وقتی که رسیدم، داشتند حاجی را احیا میکردند. دوست و همراه حاج محمد حواسشان نبود که من رسیدهام و از پشت شیشه بلند بلند داشتند به یک نفر دیگر میگفتند که تمام کرد! من آن لحظه را دیدم و میدانستم دارند راجع به حاج محمد صحبت میکنند، اما نمیخواستم باور کنم... .»