حماسه مردان و زنان اندیمشکی کم از رشادتهای مردم دزفول ندارد. زنان این شهر نیز در سالهای جنگ، در خانههایشان ماندند و پشتیبان مردانشان شدند تا از اسلام و ایران دفاع کنند. آنچه در ادامه میخوانید، روایتی دست اول از حماسه یکی از شیرزنان اندیمشکی به نام «گوطلا تجدد» است که اگر چه سرپرست خانوادهاش بود، اما یک روز آرام ننشست و تا آخرین روزهای دفاع، مردانه ایستاد. او به همراه تعداد زیادی از زنان اندیمشکی هر روز به بیمارستان شهید کلانتری این شهر میرفتند تا لباسها، پتوها و ملحفههای خونین رزمندگان را بشویند. لباسهایی آغشته به خون پاک شهدا و مجروحان که هر کدامشان، دنیایی از خاطره و خطر بودند. گاهی نیز در میان آنها چیزهایی دیده میشد که باورکردنی نبود.
زمستان سال 1360 بود. یک روز در حیاط را باز کردم. خانمهای محله سوار مینیبوسی شدند و رفتند. گفتم: «چه خبره؟» یکی گفت: «خانمها میرن بیمارستان شهید کلانتری لباس مجروحها رو میشورن.» ماندم تا غروب که از بیمارستان برگشتند. رفتم توی خیابان جلویشان را گرفتم و گفتم: «بد نبود به من هم میگفتید. فردا جام نذارید.» من صبح زود آماده شدم. قبل از اینکه کسی بیاید سراغم، رفتم سر خیابان ایستادم. خانمها یکی یکی میآمدند و سر خیابان جمع میشدند. هنوز آفتاب نزده، سوار مینیبوس شدیم و رفتیم بیمارستان. داخل سالن رختشویی، لباسها و ملحفهها را توی لگنهای بزرگ میشستیم و توی حوضها آبکشی میکردیم. چهل پنجاه تا خانم، تا غروب کارمان همین بود. من در خانه هم پتوهای رزمندگان را میشستم، اما خونهای روی پتوهایی که خانه میشستم، در برابر آن همه خون لخته لخته به چشم نمیآمد. از بوی خون و وایتکس سردرد گرفته بودم. غروب دوباره سوار مینیبوس شدیم و برگشتیم خانه.
گاهی حین شستن صدای روله روله و گريه بعضی از خانمها بلند میشد. تکه گوشت یا استخوانی میدیدند. خانم اسلامیپور یا زارعی آنها را جمع میکردند و میبردند بیرون رختشویی دفن میکردند. دل و جرئتشان خوب بود. مدام با خون سر و کار داشتم و فکر میکردم اگر تکه گوشت هم توی دست بگیرم نمیترسم! چند ماه بود رختشویی میرفتم. یک بار وقتی ملحفهای خونی را باز کردم، تکه گوشتی خونی آمد توی دستم. سریع انداختمش. انگار دنیا دور سرم میچرخید. گفتم: «ای وای، گوشت غلامرضا هم این طور روی ریل تکه تکه شد.» برادرم غلامرضا کارمند راهآهن بود. یک روز که خط دوکوهه قطع شده بود فرستادند دنبالش. شيفتش نبود، ولی رفت آنجا. موقع درست کردن ریل، قطار او را زیر گرفته بود. جانش را داد تا رزمندهها سالم به جبهه برسند. هنوز یک سال از فوت برادرم نگذشته بود که داشتم لباسهای خونی را میشستم. بلند بلند مويه میکردم. خانم اسلامیپور متوجه شد. آمد سمتم. دستم را گرفت و من را برد بیرون رختشویی. روی شنها نشاند. گفت: «صبور باش. خودتو با ناراحتی از بین نبر و گرنه نمیتونی این لباسهای خونی رو بشوری.» تکه گوشت را برداشت و برد.
تا غروب ملحفه میشستم و آرام گریه میکردم، اشکم قطع نمیشد. شب چند لقمه غذا خوردم، ولی آن قدر آن گوشت جلوی چشمم بود که کوفتم شد. بعضی موقعها آن صحنه میآید جلوی چشمم. ناخودآگاه مویه سرمیدهم و گریه میکنم... .
از بین برادرانم «محمد» بیمارستان اهواز بود و «اسماعیل» جبهه. اگر میماندم خانه، از فکر و خیال دیوانه میشدم. هر روز، دیدن کوهی از لباس و ملحفهها بهم میفهماند که فقط من نیستم که عزیزم توی جبهه است. یک روز غروب از بیمارستان شهید کلانتری برگشتم. کمی خمیر برای خودم درست کردم. یکی دو ساعت بعد رفتم توی آشپزخانه و شروع کردم به پختن نان. سایهای افتاد روی سرم. برگشتم. وحشت کردم. کمی که گذشت با تته پته گفتم: «آقا، شما اینجا چیکار میکنید؟ با کی کار دارید؟» آنقدر لاغر بود، انگار او را زده بودند به برق. ریشهایش هم تا روی سینهاش بودند. زد زیر خنده و گفت: «محمدم...»
برای رختشویی دستکش نمیپوشیدم. دستهایم همهاش داخل آب سرد بود. پوستم زبر و زخم شده بود، حس میکردم انگشتهایم از شدت سردی و تیزی وایتکس دارند قطع میشوند. کتف درد و رماتیسم قلبی هم گرفتم. با لباسهای خیس و سردرد شدید برمیگشتم خانه. شب تا صبح از شدت بدن درد آه و ناله میکردم، سرپرستی هم نداشتم. خودم، پدر و مادر و برادرِ دخترهایم بودم. با پولی که مادرم برای خرجی بهم میداد، تاید و وایتکس میخریدم و میبردم رختشویی، بچههایم هم پتو میشستند. شال و کلاه درست میکردند و میفرستادند برای رزمندهها. فامیل بهم میگفتند: «حالا که این قدر پادرد داری دیگه نرو. اگه چیزیت بشه کی دخترهات رو بزرگ کنه؟!» میگفتم: «هنوز وجدان و غیرت دارم.»
دخترم راهنمایی بود که پسرعمهام آمد خواستگاریاش. قبول کردم. برایش مراسم عروسی نگرفتم. صبح تا ظهر رختشویی بودم. عصر خانواده شوهرش آمدند او را بردند. صبح زود باز رفتم رختشویی. خانمها بهم گفتند: «دخترت گناه داره، یه کم برای عروسیش وقت میذاشتی!» میگفتم: «تا الآن پیشش بودم. الآن هم شوهرش براش وقت میذاره. من فعلاً باید وقتم برای این جوونهای مظلوم باشه.»
اتاق پر بود از لباس. نشستم کنار یکی از تشتها. لباسها را خیس کردم و تاید ریختم رویشان. لکهها را با دست ساییدم تا شسته شوند. دستم را از تشت بیرون کشیدم. یک دفعه شوکه شدم؛ از دستهایم خون میچکید. از خواب پریدم. هوا روشن بود. «ای داد بیداد! خواب موندم.» نماز خواندم. با عجله چادر سر کردم و راه افتادم سمت بیمارستان شهید کلانتری. به اطرافم توجه نمیکردم. زمستان بود و هوا سرد. آن قدر با عجله و تند راه میرفتم که تنم خیس عرق شد. توی دلم به خانمها بد و بیراه گفتم که باز در نزدهاند و من را جا گذاشتهاند. تصمیم گرفتم هرچه اصرار کنند، دیگر آنها را نبخشم. رسیدم جلوی نگهبانی. گیت بسته بود. با دست، محکم زدم به پنجره نگهبانی: «انگار تو هم مثل من خواب موندی. در رو باز کن.» آمد دم در و گفت: «مادر، این وقت صبح کجا میخوای بری؟!» گفتم: «بعد این همه سال، من رو نمیشناسی؟! خونه بابام که نمیرم. اومدهام لباسهای رزمندهها رو بشورم.» گفت: «مادر حواست کجاست؟! شش ماهه بیمارستان هم جمع شده!»
تکیه دادم به نرده جلوی در و با گریه به بیمارستان نگاه کردم. بیمارستان شهید کلانتری در اواسط دهه هفتاد جمع شده بود... .
بعد از گذشت چند ماه هنوز خواب بیمارستان را میدیدم و برای خدمت خواب را از بیداری نمیشناختم.