«علی تمسکی» از اسفند 1363 تا فروردین 1364 همراه با تعدادی از معلمان و نیروهای پرورشی از طرف بسیج وزارت آموزش و پرورش به جبهههای جنگ اعزام شد. آنچه در ادامه میخوانید، چند سطر از خاطرات این هنرمند و بسیجی 70 ساله است که در روزهای قبل از انقلاب هم کمیته مشترک ضد خرابکاری، زندان قصر و حتی زندان اوین را درک کرد و در راه مبارزه با رژیم پهلوی، رنجهای زیادی کشید.
در منطقه «جفير» مستقر شدیم. در سمت راست جادهای که از اهواز به طرف پادگان حمید میرود، جادهای وجود داشت که به جزایر مجنون منتهی میشد. در میانه این راه منطقه «جفير» واقع شده بود.
ما بعد از عملیات بدر به جبهه رسیده بودیم. صدام در این زمان شروع کرده بود به استفاده از سلاحهای شیمیایی. برای مقابله با این سلاحها، در این منطقه کانتینرهای بزرگی به صورت حمام صحرایی برپا شده بود تا رزمندگانی که در معرض گازهای شیمیایی قرار میگرفتند، بلافاصله با آب فراوان خود را شستوشو دهند.
ما قبلاً برای خدمت در گروه مقابله با حملات ش.م.ر. (شیمیایی، میکروبی، رادیواکتیو) آموزش دیده بودیم. در مناطق جنگی هم دورههای تکمیلی را گذراندیم و لباس، چکمه، دستکش، ماسک و دیگر لوازم مربوط به گروه ش.م.ر. را به ما دادند. ما هر روز برای مقابله با حملات شیمیایی دشمن تمرین میکردیم تا آمادگی دفاعی لازم را داشته باشیم.
من در کنار این تمرینها تابلونویسی هم میکردم. رنگ و قلم و دیگر لوازم نوشتن فراهم بود و من خطاطی میکردم. نوشتن مطالب مربوط به جنگهای ش.م.ر. به عهده من قرار گرفته بود. من با رنگ «شبنما» و به خط نستعلیق تابلوهایی مینوشتم. آنجا رنگها و لوازم خطاطی با کیفیت خیلی مرغوب در اختیار ما بود. آنچه مینوشتیم آگاهی درباره حملات شیمیایی دشمن به رزمندهها بود. شعارهایی کوتاه از قبیل اینکه «برادر رزمنده ماسک داری؟»، «آیا میدانی ماسک نجاتدهنده توست؟» و...
کار ما مدتی به این شکل ادامه داشت تا اینکه در ۱۹ فروردین ۱۳۶۴ گفتند همه، وسایل و تجهیزاتشان را تحویل بدهند. غروب آن روز مثل روزهای دیگر با بچهها برای سرزدن و دیدن دوستان به مقرهای دیگر رفته بودیم که نزدیکهای غروب، ناگهان صدای هواپیماهای عراقی آمد. هواپیماها چند بمب را با فاصله رها کردند. بعد از چند دقیقه گفتند که بوی سیر در منطقه پیچیده است؛ یعنی بمب شیمیایی زدهاند.
متأسفانه باد هم میوزید و گازهای سمی را در سطح وسیعتری منتشر میکرد. طبق دستوراتی که برای این مواقع وجود داشت، همه باید به طرف بلندی میرفتند. گازهای شیمیایی روی سطح زمین متراکم و مؤثر بودند، از این جهت رفتن به بلندی روش مؤثری بود.
ما هنوز به خود نیامده بودیم و در حال بررسی شرایط بودیم که صدای بوق ممتد ماشینهایی که با چراغهای روشن و با سرعت به طرف مقر میآمدند، ما را به خود آورد. مسئولیت مقر ما مقابله با حملات شیمیایی و رساندن کمکهای اولیه در این زمینه بود. ماشینها پر بود از رزمندگانی که شیمیایی شده بودند. هیچ کدام از این مجروحان کوچکترین تکانی نمیخوردند. گاز شیمیایی تمام سیستم اعصاب آنها را فلج کرده بود. من دوان دوان به طرف بیمارستان صحرایی رفتم تا پزشکان را در جریان آنچه اتفاق افتاده، قرار دهم.
یکی از پزشکان دستگاه ساکشنی به من داد و خودش هم وسایلی برداشت و با عجله بیرون آمدیم. دستگاه ساکشن چرخ داشت. آن را روی زمینهای ناهموار به هر شکلی که بود، کشیدم تا به مجروحان رسیدیم. در این فاصله بچههای دیگر هم رسیده بودند و هر کسی مشغول انجام کاری بود. یکی با شلنگ روی بدن بچهها آب میپاشید. یکی لباسهای مجروحان را از تنشان درمیآورد.
دکتر گفته بود که لباس مجروحان را از تنشان درآورده و همه را کنار هم بخوابانید. او دستگاهی داشت که آن را داخل کشاله ران یا زیر بغل مجروحان بیحرکت میگذاشت و دمای بدنشان را اندازه میگرفت تا بداند علایم حیاتی در کدامشان وجود دارد.
به هر کدام که علایم حیاتی داشتند، یک آمپول داخل قلب تزریق میکرد؛ یعنی بلافاصله مینشست روی سینه مجروح، آمپول را میزد، بعد او را مینشاند و به بقیه میگفت که با مشت آن قدر به پشتش بزنند تا ترشحات و اخلاط از درون مجاری تنفسی و حلقش خارج شود. ما هم با سرعت همین کار را میکردیم. حدود ۲ـ ۳ دقیقه بعد هم فرد بلند میشد و راه میرفت؛ یعنی آدمی که مطلقاً بدون حرکت روی زمین افتاده بود، پس از این امدادهای اولیه، میتوانست بلند شود و راه برود.
ظاهرا همه مجروحان، اعضای گردانی بودند که قرار بود به مرخصی بروند. آنها در صفی ایستاده بودند تا حقوقشان را بگیرند و برای مدتی به شهرهای خود برگردند. در همین حین هواپیمای عراقی آنها را دیده و بمبهایش را روی سر آنها رها کرده بود.
دکتر، مجروحانی را که علایم حیاتی نداشتند، جدا کرد و گفت آنها را در گوشهای کنار هم بخوابانند. ما هم بدن حدود بیست نفری از اینها را به گوشهای منتقل کردیم. از آن طرف هم ماشینها پشت سر هم میرسیدند و مجروحان تازه را میآوردند. رزمندگانی که با کمک آمپول از جا بلند شده بودند، بالای سر جسد دوستان و همرزمانشان رفته بودند که علایم حیاتی نشان نمیدادند و سعی میکردند به شکلی به آنها کمک کنند، به آنها تنفس مصنوعی میدادند به امید اینکه دوستانشان را زنده کنند! گوششان را روی قلب آنها میگذاشتند تا ببینند صدایی میآید یا نه؟ در آن میان دیده بودند که قلب بعضی از آنها ضربان دارد.
اینها با بیم و امید فراوان به دکتر خبر میدادند که چند نفری از آنها زندهاند. چند نفر را کشانکشان پیش دکتر آورده بودند و با اصرار فراوان از او میخواستند که به آنها هم آمپول تزریق کند؛ اما دکتر که در شرایطی دشوار باید در زمانی کوتاه به همه مجروحان رسیدگی میکرد، میگفت: «من همه اینها را معاینه کردهام. فایده ندارد. این جنازهها را نیاورید و با مجروحین مخلوط نکنید!» از آن طرف رزمندگان با اضطراب و ناامیدی التماس میکردند که «دکتر بیا ببین قلبش میزند...» دکتر در نهایت بدون آنکه دوباره جنازهها را معاینه کند، برای آنکه آنها را از سرش باز کند و به بقیه مجروحان برسد، به دو نفر از آنها آمپول زد.
این دو نفر که رفقایشان آنها را از بین مردگان خارج کرده بودند، بعد از تزریق آمپول زنده شدند. این دو نفر به لطف اصرار دوستانشان به زندگی برگشتند.
من که به همراه دیگر اعضای گروهمان به دکتر کمک میکردم، به آنها گفتم: «بروید بقیه اجساد را دوباره معاینه کنید. شاید باز هم زندهای در بین آنها باشد.» دوباره رفتند و چند نفر دیگر را هم پیدا کردند و آوردند. نمیدانم دکتر با وجود اینکه گوشی میگذاشت و معاینه میکرد، چطور تشخیص نداده بود که آنها زندهاند...