صبح صادق >>  نگاه >> گزارش
تاریخ انتشار : ۲۴ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۷:۲۰  ، 
کد خبر : ۳۳۲۸۹۰
پای حرف‌های یک آزاده متفاوت در آستانه سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی

آزادی  وطن ندارد

پایگاه بصیرت / محبوبه‌سادات رضوی‌نیا

جنگ که تمام شد، مسئولان اردوگاه خواستند اسرا را به زیارت امام حسین(ع) ببرند. خدا خدا می‌کردم که من در این برنامه نباشم. با خودم می‌گفتم ممکن است در کربلا کسی از اقوام، دوستان و همسایه‌ها یا هر آشنای دیگری مرا ببیند و بعد از این همه سال بالاخره موضوع عراقی بودنم لو برود. بر عکس همه کسانی که آرزوی رفتن به حرم سیدالشهدا(ع) را داشتند، من مدام دغدغه نرفتن داشتم.

اسرایی که از کربلا می‌آمدند، با خودشان از آنجا مُهر می‌آوردند و با ذوق و شوق به دوستان‌شان می‌دادند. از زیارت‌شان تعریف می‌کردند و حال و هوای حرم امام حسین(ع) را شرح می‌دادند. نوبت آسایشگاه ما که رسید، اسرا همه غسل کردند و آماده رفتن به زیارت شدند. من غسل نکردم. توی دلم گفتم: «خدایا کمکم کن. من نمی‌خوام برم کربلا.» هنوز چیزی نگذشته بود که مأموران خبر دادند زیارت منتفی است. توی دلم خدا را شکر کردم و دیگر آرام گرفتم، بین ایرانی‌ها زمزمه‌هایی بود که می‌گفتند حجت‌الاسلام ابوترابی و عده‌ای از اسرا موقع رفتن به کربلا فعالیت سیاسی انجام داده‌اند. می‌گفتند آنها از پنجره اتوبوس عکس‌هایی از امام را که خودشان درست کرده بودند، به مردم نشان داده‌اند یا شعارهای ضد صدام نوشته، داخل حرم گذاشته‌اند. آنها حتی موقع پیاده شدن از اتوبوس، مسیر حرم امام حسین(ع) را سینه‌خیز رفته یا در حال عبور از بین‌الحرمین سینه‌زنی کرده‌اند که این کارشان بر احساسات مردم آنجا اثر گذاشته است.

چند ماه بعد، وقتی خبر رحلت امام خمینی(ره) پخش شد، دوباره فضای آسایشگاه‌ها رنگ غم و ماتم گرفت. ایرانی‌ها پتوهای سیاه را دور ستون آسایشگاه‌ها بستند و حتی یک تابوت نمادین برای رهبر انقلاب خود ساختند. سه روز مراسم ختم برگزار کردند که در آن قرآن می‌خواندند و چای می‌دادند. بعثی‌ها در این مدت اصلاً دور و بر آنها نیامدند. آنها حتی آمار اسرا را هم نمی‌گرفتند؛ چون می‌ترسیدند ایرانی‌ها دردسر یا شورشی درست کنند.

یک چهارشنبه، خبر جدیدی از بلندگوهای اردوگاه پخش شد. درباره روابط بین ایران و عراق بود. همه گوش‌های‌مان را تیز کردیم. خبر که به توافق دو کشور رسید، همه خوشحال شدیم و با سر و صدا داخل حیاط آمدیم. آن طور که رادیو می‌گفت، قرار بود هر روز هزار نفر اسیر بین دو کشور رد و بدل شوند. شروع تبادل اسرا از اردوگاه‌های موصل بود. اسرای ایرانی خیلی خوشحال بودند و سر از پا نمی‌شناختند. دیگر می‌توانستند پس از سال‌ها انتظار به خانه‌های‌شان برگردند و خانواده‌های خود را ببینند.

نوبت مبادله همین تعداد اسیر از کمپ دو رسید. من و عده‌ای دیگر جزء بیماران اعلام شدیم و قرار شد با هواپیما به ایران برویم. مخالفت کردیم و گفتیم می‌خواهیم مثل بقیه اسرا زمینی برویم. بعدازظهر یکی از اولین روزهای شهریور سال ۱۳۶۹ بود که از در بزرگ کمپ دو بیرون آمدم تا سوار ماشین بشوم... .»

آنچه خواندید، برشی از خاطرات مجاهدی است که توفیق نگارشش با من بود. «زمینی که مرا بالا برد» یک کتاب قابل توجه با دقت و ظرافتی ویژه در ثبت و ضبط خاطرات آزادگان است که صداقت، ایمان و خلوص راوی در سطر به سطر صفحات آن به چشم می‌خورد و در زمینه اثبات ریشه‌های مشترک دو کشور دوست و برادر، ایران و عراق، اثری مثال‌زدنی است و خواننده با مطالعه آن درمی‌یابد باورها، انگیزه‌ها و اعتقادات دو کشور در جهت اعتلای اسلام تنها با دوستی و همراهی و در یک کلمه اتحاد قابل دسترسی است. ویژگی‌هایی چون رعایت زبان، لهجه و گویش و نزدیکی‌های متن تنظیم شده با لحن و بیان راوی، متن را به اثری زیبا در حوزه خاطرات شفاهی تبدیل کرده است که همزمان پاسخی در خور به ترسیم دقیق مجاهدت‌های رزمندگان عراقی داده است.

مجاهدان عراقی یکی از نیروهای ایثارگر کمتر دیده شده در دوران دفاع مقدس هستند که پا به پای برادران رزمنده ایرانی در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل جنگیده‌اند و در این مسیر حتی به درجه رفیع شهادت و جانبازی رسیده یا به اسارت دشمن مشترک بعثی درآمده‌اند. «سیدرسول موسوی» که کتاب «زمینی که مرا بالا برد» بر اساس خاطرات او تنظیم و تدوین شده است، یکی از افرادی است که البته سابقه مبارزاتی او با صدام و رژیم بعث به سال‌های پیش از جنگ ایران و عراق و حتی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی ایران برمی‌گردد.

زمانی که در کودکی پدر وی به مبارزه مسلحانه علیه حکومت ظالم عراق و پناه یا فراری دادن به مخالفان آن می‌پرداخته و از همان روزها سیدرسول(محمد) را آماده و مهیای چنین روزهایی کرده است. سیدرسول(محمد)، پدر و برادرانش همزمان با شروع جنگ تحمیلی به هیچ عنوان رویارویی در مقابل کشوری شیعه را که دوست و برادر خود می‌دانند، بر نمی‌تابند و همگی با هم به ایران می‌گریزند. آنها سال‌هاست که تحت رهبری عقیدتی و مرجعیت امام خمینی(ره) هستند و پناه آوردن به دامان همسایه‌ای که سرزمین آمال و آرزوهای آنان است، فرصتی مغتنم و شیوه آشکارا و جدید در تقابل‌شان با رژیم بعث است.

در راه نیل به این مقصود سیدعلی، برادر سیدرسول(محمد) به شهادت رسیده و هجرت آنها ردایی سرخ به خود می‌پوشاند. پیوستن سیدرسول(محمد) به جمع مسجدی‌های جزائری اهواز و نیروهای شناسایی «قرارگاه نصرت» به فرماندهی «شهید علی هاشمی» و دوستی نزدیک با «شهید حمید رمضانی» از برکات همین هجرت خونین است.

سیدرسول به مدت یک سال با انجام بیش از صد مأموریت برون‌مرزی در حالی به یکی از زبده‌ترین نیروهای قرارگاه نصرت تبدیل می‌شود که وجب به وجب «هورالعظیم» و مناطق کلیدی و مهم آن را به خوبی می‌شناسد و می‌شناساند. با وجود این شایستگی‌ها، اما روزگار تقدیر او را طور دیگری رقم می‌زند تا در نخستین ساعات آغاز «عملیات خیبر» به اسارت دشمن مشترک بعثی در آمده و در ادامه، مبارزه او شکل جدیدی به خود می‌گیرد.

هفت سال اسارت سیدرسول(محمد) در اردوگاه موصل2 جزء سخت‌ترین سال‌های مبارزه او مقابل رژیم بعثی است؛ زیرا انتخاب هویت جعلی«رسول» که در ظاهر نجات‌دهنده اوست، مصائب و مشکلاتی را برای وی پیش می‌آورد که بسیار سخت و جان‌فرساست. شکنجه زجرآور استخباراتی‌ها با شک به عراقی بودنش یا خائن خواندن او از طرف مأموران اردوگاه و کتک‌ها و مجازات‌های پیاپی و نیز در سال‌های اولیه اسارت، اثرات جبران‌ناپذیری را به روح و روان سیدرسول وارد می‌کند که ارمغان آن برای او سی درصد جانبازی شده است.

با آنکه کتاب «زمینی که مرا بالا برد» در ادامه با آزادی سیدرسول(محمد) و خدمت او در «مرکز اطلاعات جنوب» و «سپاه بدر» و نیز بازگشت به عراق و شروع زندگی و تلاشی دوباره همراه است، اما مطالعه این کتاب که بخش اعظم آن به خاطرات وی در اردوگاه موصل مربوط می‌شود، به شدت در روزهای مزین به نام ورود آزادگان توصیه می‌شود

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات