محله امامزاده حسن تهران مقصد آن روز ما بود، ۲۴ ساعت قبلش تماس گرفتند و اعلام کردند جانشین نماینده ولیفقیه در سپاه قصد دیدار یک خانواده شهید را در این محله دارد. روز بعد که نشانی منزل شهید را گرفتیم تا قبل از حاج آقای طیبیفر در محل باشیم، متوجه ماجرا شدم. قرار بود به دیدار مادر بیقرار شهید بهروز صبوری برویم، او مادری است که هر روز دنبال شهیدش در مراسم تشییع شهدای گمنام شرکت میکرد، میپرسید گمنام ۶۱ منطقه سومار دارید و...؟ عاقبت هم با یک دوربین شکار شد و یکی از معروفترین صحنههای مواجهه مادر شهدای مفقودالاثر با تشییع شهدای گمنام رقم خورد؛ مادری بیقرار از گمنامی جگر گوشهاش و پیگیر و صبور در گشتن به دنبال فرزندش. مادر شهید صبوری هیچگاه خسته نشد و در نهایت دلبندش را سال 1392 به او رساندند.
قدیمیترین خانه کوچه
به خانهای بسیار قدیمی و شاید قدیمیترین خانه داخل کوچه میرسیم. بعد از ورود به خانه، مادر شهید تأکید میکند هشتاد سالی است که در این محل زندگی میکنند و این خانه قدیمیترین منزل محل است. شهید صبوری در همین منزل زندگی میکرد و به قول مادرش از همین راهرو برای جبهه اعزام شد. مادر میگوید زمان شهادت بهروز، دو پسر و یک دختر دیگر داشت و پدر بهروز یکی دو سال پس از خبر شهادت بهروز سکته کرد و فوت شد و او فرزندانش را بعد از فوت پدر بهروز بزرگ کرده است.
درباره سومار
اما چرا مادر شهید هر سال در سومار دنبال فرزندش میرفت؟ او میگوید: بهروز که جبهه بود، شاید یکی دو روز قبل از شهادتش نامهای برایم فرستاد و در آنجا به من گفت که من در جبهه سومار امدادگر هستم، همانجا این در ذهنم ماند تا اینکه یک روز یک پاسدار جوانی در خانه را زد و ساک بهروز را به ما تحویل داد و گفت وضعیت بهروز مشخص نیست، شاید خودش بیاید، از او خبری نداریم و بعد مشخص شد احتمالا شهید شده است؛ من دیگر هر سال میرفتم سومار و دنبال بهروز میگشتم، با هزینه خودم میرفتم و اگر هم کاروان راهیان نور میخواستند به منطقه بروند وقتی سومار میرسیدند، من میگفتم همینجا میمانم و دنبال پسرم میگردم؛ هر سال سومار رفتن شده بود کار من. او از شرکتش در تشییع شهدای گمنام میگوید و اینکه در همه تشییع شهدا شرکت میکرد و دانه دانه مراسم شهدا را میرفت. میدید و میپرسید شهید سومار است یا نه و از سن شهید میپرسید که این کار همیشگی او بود؛ فیلم معروف این مادر از یکی از این حضورها بود. مادر شهید درباره آن فیلم هم میگوید: سال 1384 همه ما را بردند مشهد و اعلام کردند که بچههای شما صددرصد شهید شده و مفقود هستند؛ چون آمریکا به عراق حمله کرده و هیچ اسیر دیگری در عراق نداریم و به ما گفتند دیگر منتظر فرزندانتان نباشید و اتمام حجت کردند. همان موقع دیگر برای بهروز در تهران با حضور دوستانش حنابندان برگزار کردیم و بعد در آن تشییع پیکر شهدای گمنام شرکت کردم که از من فیلم گرفتند، همانجا هم همین صحبتها را کردم. مادر شهید صبوری میگوید: بهروز من سه تا مزار داشت، یکی همانجا که شهید شد و جا ماند، یکی هم در دانشگاه خلیجفارس که او را مردم و دانشجویان آنجا باشکوه تشییع کردند و دیگری همینجا در امامزاده حسن پشت خانه خودمان و پیش خودم. او میگوید سال 1392 من دیدم که آمدند و من را بردند بهشت زهرا و آقای رنگین، مسئول معراج شهدا هم بود، صحبتهایی کردند و من هم گفتم اگر حتی یک بند انگشت از بهروز به من بدهند هم قبول میکنم. آقای دکتر تولایی مسئول آزمایشگاه ژنتیک بقیهالله هم که دید من اینطور گفتم، به آنها گفت این مادر استخوانهای بچهاش را قبول میکند و به او بگویید من هم چون خیلی در تشییع و تدفین شهدای گمنام حضور داشتم و حتی چندین شهید گمنام را خودم بغل کردم و داخل قبر گذاشتم فکر میکردم اگر بهروزم پیدا شود فقط یکم خوشحال میشوم و تحمل شنیدن را دارم؛ ولی وقتی به من گفتند که پیدا شده، دنیا دور سرم چرخید و افتادم؛ بالاخره داشتم به بهروزم میرسیدم. بعد گفتند که بهروز دو سال پیش دانشگاه خلیجفارس تشییع و تدفین شده و قرار شد برویم آنجا. وقتی وارد بوشهر شدیم، از دم در هواپیما مردم بوشهر خیلی باشکوه از من استقبال کردند، گفتند بیشتر از ده هزار نفر آمده بودند استقبال من و وقتی مزار بهروز را در بغل گرفتم، خیلی آرام شدم. مسئولان استان و نماینده ولیفقیه استان بوشهر خیلی اصرار کردند که بهروز همانجا بماند و هر هفته من را میآورند اینجا؛ اما بالاخره من پیروز شدم و توانستم حکم انتقال بهروز را بگیرم، به آن عزیزان گفتم که من سی سال دنبال بهروزم آواره سومار و تشییع شهدا بودم؛ اما میخواهم دیگر پسرم پیش خودم باشد و بالاخره بهروز را آوردند امامزاده حسن، پشت خانه خودمان و تشییع و تدفین شد. همیشه پیش بهروز میروم و هر شب هم با بهروزم صحبت میکنم.
در انتظار فرزندش
میگوید: خیلی انتظار نداشتم چیزی از بدن بهروز مانده باشد؛ اول میخواستند مانع شوند که پیکر که چه عرض کنم پارههای استخوان پسرم را ببینم؛ اما من اصرار کردم و گفتم من پارههای استخوان خیلی از شهدای گمنام را خودم دفن کردم و برایم سخت نیست. دیدم بهروزم سر نداشت، دست نداشت و... .
میگفت هر شب که میخوابم، اینجا عکس بهروزم کنارم هست و اشاره کرد به چراغهای دور قاب عکس شهید و گفت دو شاخه را به برق بزنید، دور تا دور قاب لامپهای رنگی بود و گفت هر شب با بهروزم صحبت میکنم. اولش میگفتم بهروز جان فدای پارههای استخوانت بشوم، فدای استخوانهای شکستهات بشوم که همان موقع به خوابم آمد و با عتاب به من گفت چرا اینطوری میگویی مادر؟! دیگر اینطوری نگو! از آن به بعد میگویم فدای قد و بالایت شوم؛ فدای چهره زیبایت و... .
موزه شهید
در منزل، مادر موزهای از شهید صبوری هم درست کرده که پر از لوح تقدیر و یادبود و عکس و آثار شهید است و خیلی از مردم و مسئولان به این خانه قدیمی و کوچک آمدهاند.
مادر بهروز صبوری به پیکر فرزند شهیدش رسید، اما هنوز بیش از سه هزار پیکر جوانان غیور شهید وطن به وطن بازنگشته و مادرانی که اگر زنده باشند، چشم به راه ماندهاند... آیا باز هم بوی پیراهن یوسف خواهد آمد؟