به انگیزه سالگشت اجرای عملیات کربلای 5 در سال 1365، سراغ بخشی از خاطرات یکی از تخریبچیان لشکر27 محمد رسولالله(ص) رفتیم تا این عملیات را از منظر دیگری بنگریم؛ منظری بیواسطه و در زیر حجم آتش دشمن... .
معمولاً نیروها را دو روز قبل از عملیات به منطقه میبردند؛ چون اگر همه با هم در خط تردد میکردند، احتمال داشت عملیات لو برود. روز حرکت به ما گفتند: برای عملیات میرویم و همانجا توجیه میشوید.بعد از نماز مغرب و عشاء کارهایمان را انجام دادیم، سوار اتوبوسها شدیم و شبانه به اولین عقبه لشکر واقع در جاده اهواز ـ خرمشهر رسیدیم. آنجا منطقه وسیعی نزدیک شلمچه بود که گردانها میان نخلها چادر داشتند. قسمتی از آن نخلستان محدوده بچههای تخریب بود. یکی دو روز اول در چادرها استراحت کردیم تا کمکم به گردانها مأمور شویم یا برای کارهای عملیاتی برویم.
یک شب توی دستشویی بودم و دیدم گلهای شغال به طرف چادرها میروند. از ترس نمیتوانستم بیرون بیایم. داد زدم: بچهها، یکی صادق شمسپرور را بیدار کند. صادق سریع خودش را رساند. او که دل شیر داشت، سرنیزهاش را درآورد و با نعره دنبال آنها کرد. شغالها فرار کردند. من باورم نمیشد که آنها با داد و بیداد آدمیزاد فرار کنند. آن منطقه پر از این حیوانات بود و شبها صدای زوزههایشان میآمد.
محسن باقری یکی از بچههای قدیمی جنگ بود که از عملیاتهای بیتالمقدس و رمضان جزء گروه ما بود؛ ولی کمتر او را میشناختیم، چون فقط برای عملیاتها به منطقه میآمد. از کمر به بالایش جای سالمی نداشت که ترکش نخورده باشد. بچهها میگفتند یکبار طوری مجروح شد که رودههایش بیرون آمد و خودش دوباره آنها را توی شکمش جمع کرد. او بعضی وقتها از خاطراتش تعریف میکرد که این جای ترکش در فلان عملیات است، این یکی برای فلان جاست و دعا میکرد اگر قرار است در این عملیات مجروح شوم، خدا کند از کمر به پایین باشد، دیگر بالا جا ندارم! باقری اکثر اوقات بیکاریاش میخوابید و مدام در حال چُرتزدن بود. هر چه میگفتیم نخواب، بلند شو، گوش نمیکرد، ما هم اسمش را خوابالو گذاشته بودیم. یک بار که زیاد خوابید، رفتیم و چاله خیلی گودی کندیم. پتو را دورش پیچیدیم، او را توی چاله انداختیم و رویش خاک ریختیم، طوری که فقط سرش بیرون ماند. آفتاب تابستانی نبود، اما گرما داشت. گفتیم اینقدر اینجا بمان تا خواب از سرت بپرد. دو سه ساعتی توی این شرایط بود و آه و ناله میکرد. بالاخره فرماندهمان حاج منصور و بچهها پادرمیانی کردند و او را بیرون آوردیم!
تعدادی نیروی جدید از تهران به دوکوهه آمده بودند و چون مسئولان اعزام با آنها آشنا بودند، گفته بودند شما در منطقه آموزشهای لازم را میبینید، دیگر نیازی نیست به پادگان آموزشی بروید. آنها همزمان با شروع عملیات به ما ملحق شدند. در بین آنها دو نیروی کم سن و سال از هممحلهایهای فرمانده گروهانمان برادر موسویپناه بودند. یکی از آنها را به من دادند و گفتند با خودت به خط ببر. مطالبی در حد اطلاعات عمومی برایشان گفتیم؛ ولی واقعیت این بود که اینها آموزشهای لازم را ندیده بودند؛ باید حداقل چند بار به میدان مین میرفتند، برای خودشان معبر میزدند و در مانور، انفجارات را میدیدند تا کم نیاورند، اما در آن شرایط نمیتوانستیم بیشتر بحث کنیم.
با نزدیک شدن عملیات، شوخیها و دور هم نشستنها تمام شد و رفتارهای خاص شب عملیات بین بچهها دیده میشد؛ دعا، خداحافظی، حلالیت و روبوسی. در این فرصت مشخص شد چه کسی به کدام گردان رزمی مأمور است؛ بعد به ما بادگیر دادند و گفتند: اینها را بپوشید که اگر دشمن عامل شیمیایی زد، آماده باشید و معطل نشوید. فرماندهمان (شهید)حاج محسن دینشعاری ما را سوار تویوتا کرد و گفت: شما چند نفر هم به گردان انصار بروید. همان شب دنداندرد شدیدی گرفتم که نه میتوانستم بخوابم و نه راه بروم؛ سرم هم به شدت درد گرفته بود. دنبال خمیردندان میگشتم؛ ولی چون شبانه آمده بودیم هنوز تدارکات کامل نرسیده بود. ظرفیت چادرهای گردان انصار پر شده بود و ما توی کیسه خوابهایمان در محوطه گردان بین نخلها دراز کشیدیم. آن شب سه بار از خواب پریدم، هر بار هم خواب دیدم دارم مسواک میزنم! بالاخره یک قرص مُسکن پیدا کردم، آن را خوردم؛ ولی تا صبح دردم ادامه داشت. هوا گرگ و میش بود که ما را به خط بردند و من با همان دندان درد مجبور بودم مدام همراه فرمانده گردان باشم.
شب عملیات گردانهایی را بردند که باید به خط اول میزدند. عقبه ما نزدیک خرمشهر بود و شاید ده پانزده کیلومتر از خط فاصله داشت. قبل از سهراه مرگ (سهراهی که عبور از آنجا سخت و مساوی با زخمی یا شهید شدن بود) سنگرهای عمومی بود که بچههای تخریب از آنجا داخل خط میرفتند و برای استراحت به همانجا برمیگشتند. سنگر بچههای مهندسی و اکثر گردانها کنار جاده بود. ما شب دوم به خط رفتیم و جایی نزدیک خاکریز با بچهها نشستیم.
نزدیک صبح وقتی هنوز هوا تاریک بود ما را به ستون و دوان دوان به سنگرهای خالی عراقیها در جاده سهراه مرگ بردند. عراق خیلی خمپاره میزد و جهنم بهپا کرده بود، طوری که ترکشها، نیروها را زمینگیر و مجروح میکرد. گفتند: هر کسی جایی پناه بگیرد تا ترکش نخورد. کمی که منطقه ساکت شد، گفتند: بلند شوید و بدوید. هوا سرد بود و ما هم چون بادگیر تنمان بود به شدت عرق کردیم و باد که میآمد میلرزیدیم. بیشتر بچهها تب و لرز شدیدی کردند، طوری شد که در کل گردان شاید فقط بیست سی نفر حالشان خوب بود. همان موقع تانکهای پشتیبان عملیات رسیدند و جلو رفتند. صدای این تانکها آتش دشمن را بیشتر کرد و باعث شد عراق شدیدتر به سمت ما خمپاره بزند. سه چهار نفر از بچهها ترکش خوردند و افتادند.
بالاخره به خط رسیدیم، اما چون دشمن خیلی خمپاره میزد، گفتند: نمیتوانیم از سهراه مرگ رد شویم و به سهراه سوت (نزدیک غروب و ظهر که تردد در مقر تاکتیکی ستاد لشکر زیاد میشد، محسن دینشعاری مدام سوت میزد و مثل پلیس، گردانها و ماشینها را هدایت میکرد که به سهراه سوت معروف شد) برگردید.فاصله سه راه مرگ تا سه راه سوت حدود چهار پنج کیلومتر بود. خمپارههای120 بر سرمان میبارید و نزدیکمان زمین میخورد. یکی دو نفر مجروح شدند. دوباره زمینگیر شدیم. آتش زیاد بود و نمیتوانستیم حتی چند قدم راحت راه برویم، تا میرفتیم باید سریع میخوابیدیم. به آن نیروی کم سن و سال که همراهم بود، گفتم: هر جا میروم پایت را جای پایم بگذار و از من غافل نشو. هر کسی جایی پناه میگرفت. من هم اطرافم را نگاه کردم؛ یک چاله بزرگ دیدم که محل اصابت توپهای فرانسوی بود، داخلش پریدم؛ اما آن پسر توی شلوغی مرا گم کرد. با خودم گفتم ای وای، چه بلایی سر بچه مردم آمد؟! و با نگرانی اطراف را گشتم. ناگهان دیدم بنده خدا وسط جاده دراز کشیده و دستش را روی سرش گذاشته. زود رفتم پایش را گرفتم و توی چاله کشیدم. گفتم: حالا باید مدتی اینجا باشیم تا آتش کمتر شود، تو کنارم بنشین و سورههای قرآن و آیتالکرسی و هرچه بلد هستی بخوان. گفت: شما چهکار میکنی؟ گفتم: من گوش میکنم. بلافاصله چشمهایم را بستم تا چرتی بزنم. در این فاصله او هر چه آیه و سوره بلد بود، خواند و وقتی دید من چیزی نمیگویم چند بار تکانم داد و با بغض صدایم کرد: آقای بلوری، آقای بلوری! بلند شو. او فکر کرده بود من ترکش خوردهام. آنقدر صدایم کرد تا بیدار شدم. وقتی فهمید خواب بودم، خندید و گفت: ای بابا، شما توی این سروصدا چطوری خوابیدی؟! گفتم: تو هم باید یاد بگیری. گفت: من هرچه بلد بودم خواندم، تمام شد. گفتم: اشکالی ندارد دوباره بخوان، آنقدر بخوان تا دلت محکم شود...تا میتوانی آیتالکرسی بخوان.
او رفت و بعدا برایم تعریف کرد وقتی از پیش تو رفتم به رزمندهای که با هم توی یک چاله بودیم مدام با داد و فریاد اصرار کردم آیتالکرسی بخوان، طوری که او فکر کرد من موجی شدهام، اعصابم به هم ریخته و دارم تهدیدش میکنم و اگر نخواند، او را میکشم. بنده خدا خیلی ترسیده بود و تندتند آیتالکرسی میخواند. شاید هفت بار خواند تا اینکه ناگهان احساس کردم، آرام شدم و ترس و واهمه از وجودم رفت، گفتم: دیگر بس است، دستت درد نکنه!