در عرصه تقابل آمریکاییها با انقلاب اسلامی ملت ایران، بدون شک ماجرای شکست نظامیان آمریکایی در طبس، یکی از نقاط اوج ماجراست[...]
در عرصه تقابل آمریکاییها با انقلاب اسلامی ملت ایران، بدون شک ماجرای شکست نظامیان آمریکایی در طبس، یکی از نقاط اوج ماجراست. آنجا که در دل شب، سپاه پرادعای آمریکایی ناتوان از اجرای عملیات آنچنان در خود میپیچید که شکست خورده و مفتضح پا به فرار میگذارد.
ماجرا از آنجایی آغاز شد که پس از تسخیر سفارتخانه آمریکاییها در آبان سال 1358، پس از آنی که این مرکز به لانه جاسوسی و براندازی انقلاب اسلامی بدل شده بود، اعضای جاسوسخانه به عنوان گروگان دانشجویان پیرو خط امام(ره) قرار گرفتند تا آمریکاییها اولاً شاه فراری را به ملت ایران پس دهند و هم اموال به سرقت رفته او را به کشور بازگردانند. آمریکاییها که حاضر به رهاسازی نکور بیاختیار خود نبودند، پس از چند ماه در فروردین ماه سال 1358، رسماً روابط دیپلماتیک خود را با جمهوری اسلامی قطع کردند و وارد مواجهه خصمانه با ملت ایران شدند. در این مسیر بود که چند روز بعد آمریکاییها در پنجم اردیبهشت ماه سال 1358 عملیات «پنجه عقاب» (Operation Eagle Claw) را کلید زدند و البته خیلی زود به شکست انجامید و یکی از افتضاحات تاریخ آمریکاییها رقم خورد!
«هامیلتون جردن» نویسنده کتاب «بحران» از جمله افرادی است که درباره حوادث آن روز خاطراتی را نقل کرده است. وی از ابتدای مبارزات سیاسی جیمی کارتر در کارزار انتخابات ریاستجمهوری از نزدیکترین همکاران و مشاوران او به شمار میآمد و در زمان حادثه طبس به عنوان رئیس ستاد کاخ سفید فعالیت میکرد و به واسطه شغل خود از مسائل پشت پرده سیاست در آمریکا مطلع بود.
در بخشهایی از یادداشتهای روزانه هامیلتون جردن که به پنجشنبه ۲۴ آوریل ۱۹۸۰ (۴ اردیبهشت ۱۳۵۹) اختصاص دارد، آمده است:
«از صبح امروز نمیتوانستم هیجان خود را پنهان کنم. مرتباً به ساعت خود نگاه میکردم و پیش خود مجسم میکردم چارلی و افراد او الآن در چه وضعی هستند. هیجان و نگرانی من بالاخره توجه منشی دفتر رئیس ستاد کاخ سفید را هم به خود جلب کرد و گفت: «امروز شما را چه میشود؟ حالتان عادی نیست.» ماجرای مأموریت نجات از موارد نادری بود که او در جریان کار من از آن خبر نداشت. کارتر به همه ما سپرده بود که در این مورد با هیچ کس حتی منشیهای محرم و رازدار خود هم صحبت نکنیم.
نزدیک ظهر رئیسجمهوری مرا احضار کرد. وقتی وارد دفترش شدم، او را خیلی افسرده و ناراحت دیدم. پیش از اینکه من سخن بگویم، خود او شروع به صحبت کرد و گفت: «الان خبر بدی به من دادند. دو هلیکوپتر ما در شروع عملیات سقوط کرده است.» و بلافاصله اضافه کرد: «اما من برای دادن این خبر شما را احضار نکردهام. ونس (وزیر امور خارجه آمریکا) میخواهد استعفا بدهد.»
از شنیدن این خبرها گیج و مبهوت شدم. سقوط هلیکوپترها و احتمال شکست عملیات نجات و استعفای ونس ضربه سنگینی بود. کارتر که متوجه بهت و ناراحتی من شده بود، گفت: «راجع به این موضوع فعلاً با هیچکس صحبت نکن، من فقط ماندیل را در جریان گذاشتهام. فکر کن چه باید بکنیم.»
کارتر پس از بیان این مطلب بلند شد و به اتفاق به طرف اتاق کابینه رفتیم. ماندیل (معاون رئیسجمهور)، ونس، برژینسکی (مشاور امنیت ملی) و جودی پاول (سخنگوی مطبوعاتی رئیسجمهور) دور میز نشسته بودند و براون (وزیر دفاع) هم چند دقیقه بعد وارد شد. براون خبر داد که شش هلیکوپتر به منطقه معروف به «بیابان ۱» (صحرای طبس) رسیدهاند؛ ولی دو هلیکوپتر در بین راه سقوط کرده یا در جایی فرود آمده و نتوانستهاند به مقصد برسند. براون افزود: اگر اشکال دیگری پیش نیاید و در موقع ورود هواپیماها و هلیکوپترها به فضای ایران متوجه آنها نشده باشند برنامه پیشبینی شده را با شش هلیکوپتر هم میتوان انجام داد.
پس از ختم جلسه هر یک به اتاقهای خود رفتیم و با ناراحتی در انتظار شنیدن خبرهای تازهای بودیم. ساعت چهار و نیم بعدازظهر جلسهای درباره برنامه مبارزات انتخاباتی داشتیم، اما فکر ما متوجه وقایعی بود که هزاران کیلومتر دورتر از ما در میان بیابانی متروک جریان داشت. انتظار ما زیاد به طول نینجامید و با تلفن کارتر، من و ماندیل و جودی هر سه به طرف دفتر رئیسجمهوری به راه افتادیم.
کارتر با حالتی پریشان در پشت میز دفتر کار خصوصی خود ایستاده بود و با برژینسکی صحبت میکرد. وقتی ما وارد شدیم، گفت: «خبر بدی برایتان دارم. باید مأموریت نجات را لغو کنیم!»
هر سه ما بهتزده شدیم و در آن لحظه هیچ یک نمیدانستیم چه باید بگوییم. کارتر ادامه داد: «دو هلیکوپتر به مقصد نرسیده و از شش هلیکوپتر باقیمانده یکی دچار نقص فنی شده است. با پنج هلیکوپتر هم نمیتوان به موفقیت برنامه امیدوار بود.»
من گفتم: «نظر سرهنگ بکویث (فرمانده کماندوهای آمریکایی) چیست؟» کارتر گفت: «من با بکویث و ژنرال جونز و هارولد (براون) صحبت کردم. هر سه آنها میگویند باید برنامه را لغو کنیم.»
در این موقع «ونس و براون» هم به جمع ما پیوستند. کارتر پشت میز خود نشست و چند ثانیه سکوت برقرار شد. هر کسی در درون خود به عاقبت کار میاندیشید و یارای سخن گفتن نداشت. این سکوت مرگبار را صدای زنگ تلفن شکست. کارتر گوشی را برداشت و گفت: «دیوید (جونز) چه خبر؟»
ما حرفهای جونز (رئیس ستاد مشترک نیروهای مسلح) را نمیشنیدیم، ولی حالت چهره کارتر و پریدگی رنگ او نشان میداد که خبرهای بدی میشنود. کارتر لحظهای چشمانش را بست و در حالی که به زحمت آب دهانش را قورت میداد، پرسید: «آیا کسی هم مرده است؟»... همه ما به دهان و چشمان او زل زده بودیم. چند ثانیه بعد گفت: «میفهمم... میفهمم» و گوشی تلفن را گذاشت. هیچ کس سؤالی نکرد تا اینکه خود کارتر پس از چند ثانیه سکوت گفت: «مصیبت تازهای پیش آمده. یکی از هلیکوپترها به یک هواپیمای سی۱۳۰ خورده و آتش گرفته و احتمالاً چند نفری هم کشته شدهاند...»
هیچ کس حرفی نزد... و جای سخن گفتن هم نبود. فقط صدای ونس بود که سکوت را شکست و او هم به گفتن این چند کلمه اکتفا کرد که «آقای رئیسجمهوری، من خیلی خیلی متأسفم...»
از اتاق کوچک دفتر خصوصی رئیسجمهوری به اتاق کابینه رفتیم و در انتظار خبرهای تازه نشستیم. فوریترین مسئله این بود که بقیه افراد گروه سالم از ایران خارج شوند و پس از آن باید درباره آنچه باید به ملت آمریکا و کشورهای دوست و متحدمان و رهبران کنگره و خانوادههای گروگانها گفته شود تصمیم بگیریم. تصور اینکه گروهی از داوطلبان نجات گروگانها، خود جان باخته و در یک بیابان دور در آن سوی دنیا به خاک هلاک افتادهاند؛ چون کابوسی بر فکر و روح من سنگینی میکرد. از اتاق کابینه بیرون آمدم تا کمی در هوای آزاد قسمت جنوبی کاخ قدم بزنم و افکار خود را منظم کنم، ولی هوای خفه و مرطوب بیرون بیشتر ناراحتم کرد. با حال تهوع به داخل کاخ برگشتم و به دستشویی خصوصی رئیسجمهوری رفتم.»