میان جمعیتی گم شده بودم. سعی کردم از میان جمعیت راه را پیدا کنم، تو را دیدم ایستاده بودی دم در. دستم را گرفتی و مرا به بیرون هدایت کردی[...]
میان جمعیتی گم شده بودم. سعی کردم از میان جمعیت راه را پیدا کنم، تو را دیدم ایستاده بودی دم در. دستم را گرفتی و مرا به بیرون هدایت کردی. دلم میخواست همچنان بقیه مسیر را با تو بروم. اما به ناگاه جمعیتی آمدند و تو را بر روی دستهایشان گرفتند و با خود بردند. از خواب که پریدم، میدانستم که حکمت خوابم چیست. تو چند روزی است مهمان رفیق شهیدت هستی. همان رفیق شهیدی که از او فقط شنیده بودیم. از مردی که هنر برایش مایه تعالی بود. با هنر به هنر مردان خدا رسیده بود و همین بود که نامش را سید شهیدان اهل قلم نامیده
بودند.
برای ما دهه شصتیها از او جز چند عکس و صدای دلنشینی که در فیلمهایش طنینانداز میشد و کتابهایی که جملاتش دلمان را میبرد، چیزی نمانده بود. همینها هم کافی بود تا ما را عاشق راهش کند. جوانی که با روایت فتحش بیشترین صحنههای دفاع مقدس را برایمان به یادگار گذاشت و ما ندیده عاشق راه این سید شدیم و برای اینکه وارد این راه شویم بر سر مزارش میرفتیم و با او هم قسم میشدیم که تمام تلاشمان را بکنیم تا یک آوینی دیگر باشیم. اما قطعاً این راه بدون استاد و همراه و یار و یاور جادهای بود که سرانجامی نداشت، سراب میشد و خشکی. همان جا بود که کسی مثل من از سید اهل قلم خواست تا یکی چون خودش نصیبم گرداند تا با او و راهنماییهایش این جاده پر فراز و نشیب را طی کنم. چیزی نگذشت که چون خودش نصیبم کرد.
چون او، با همان نگاه مهربان و با همان نگاه پر صلابت و او تو بودی. تو همان اجابت دعایی بودی که بر سر مزار رفیق شهیدت کرده بودم. حالا تو استاد من شده بودی و من که آرزوی شاگردی رفیق شهیدت را داشتم در کلاس درس تو و رو به روی چهره مهربانت نشسته بودم. نه من، بلکه بسیاری از همان بچههای دهه شصتی سر کلاست نشسته بودیم و من خوب میدانستم تو همان آرزوی برآوردهشدهای هستی که شهید آوینی در دامانمان گذاشته بود. سر کلاست با مهربانی و انعطاف با شاگردانت برخورد میکردی. اما به موقع هم سختگیریهایت یقه تنبلیهایمان را میگرفت. همان موقع که گفتی اگر فیلم نساختید دیگر سر کلاس من نیایید و ما هر کدام با هر چه دم دستمان بود رفتیم و ساختیم و خوب میدانستیم که این جسارت و شجاعت را تو به ما داده بودی.
همان جا، همان کلاس با همان تشر پدرانهات راهمان را مشخص کردی. حالا بسیاری از ما اولین فیلممان را ساخته بودیم و چقدر لذتبخش بود آن زمانی که فیلممان را میدیدی و جملاتی بیان میکردی که امیدمان را برای ادامه مسیر بیشتر و بیشتر میکرد. پس از یک سال و نیم کلاس، دیگر تو را کمتر میدیدم. اما هر بار که شاگردت را در همایشی، در بزرگداشتی یا در نشستی میدیدی با مهربانی و ابهت همیشگی میپرسیدی فیلم ساختی؟ و اگر ساخته بودم تمجید و نساخته بودم تشویق میکردی که باز باید ساخت. وقتی مریض میشدی، قلبمان از اینکه میدید چه قدر چهره دوستداشتنیات نحیف شده، میگرفت. هنوز هم عکسهای بیمارستانت یا دوران بیماریات قلبمان را به درد میآورد. ما شاگردانت هنوز هم دوست داریم لبخند قشنگت را ببینیم؛ اما چه چیزی از آن دردناکتر که دو روز قبل از بزرگداشت روز معلم از میانمان رفتی و دلمان در رفتنت سوخت.
این بار اگر شاگردانت، همان دهه شصتیها دلشان بخواهد تو را ببینند، باید به همان قطعه 29 بیایند. همان جایی که پیش از پیدا کردن تو، رفیق شهیدت را نیز آن جا میدیدند و حالا برای دیدن هر دویتان نیاز به طی مسیر نبود. هر دو نزدیک هم آرمیدهاید و هر یک نشانی از دیگری بر سنگ مزار خود دارید. باز هم دستمان را رها نکن. معلم عزیزم حاج نادر طالبزاده؛ روحت شاد و راهت سبز.
به قلم ن. الف