«دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست»
آن یار دروغین که زمینخورده و تنهاست
جوگیر شد و گفت که پیروز شدم من!
زین حرف یکی فتنه بیهوده به پاخاست
آنقدر سخن واهی و کذب و الکی بود
انگشت گزیدند جناحین چپ و راست
سرمست شد از شادی و شیدایی دشمن
بدبخت نفهمید که برماست، نه با ماست!
دلخوش شده بودیم که شاید به خود آید
آه ای دل غافل که کماکان پی بلواست
مانند غریقی که زند چنگ به هر سو
بد گوید از آن ماه که محبوب و مبراست
بیچاره دلش خوش شده با وعده پوچی
تا بلکه بگویند که کار تو چه زیباست
بر ماست نصیحت بنویسیم و بگوییم
کای خیره سران این چه اراجیف و چه غوغاست؟!
علی عرفانی(شاعرباشی)