آن مردِ سبزپوش که بویِ بهار داشت
در سینه خاطرات خوشِ کارزار داشت
وقتی که روزِ حادثه شیپور میدمید
روزی که بانگِ قافله آهنگِ یار داشت
آنجا که بین ماندن و رفتن جدال بود
آدم میانِ مرگ و حیات اختیار داشت
آنجا که آسمان پرِ پرواز میگشود
پرپر شدن در آتش و خون افتخار داشت!
روزی که قصه، قصه پروانه بود و شمع
آن مردِ سبز پوش دلی بیقرار داشت
در لحظهای که نوبت تصمیم میرسید
مثل زُهیر، شوقِ رسیدن به یار داشت
آن مرد «پیش از آنکه بمیرد، شهید شد»
دانا و خبره بود و دلی محضِ یار داشت
غرقِ ستاره بود پیکرِ صدچاکِ پاکِ او
خورشید با نگاه به او اقتدار داشت
افتاد و انتهایِ افق را نظاره کرد
چشمی به راهِ آمدنِ یک سوار داشت
مردانه ایستاد و فدا شد به راه دوست
در هر کلامِ نافذِ خود ذوالفقار داشت
خورشید روگرفت در غمش و آسمان گریست
هر صبح رنگی از غم شبهای تار داشت
آن مرد رفت در کشاکشِ تلخی روزگار
هر چند یاد او اثری چون بهار داشت...
علی حیدری