محمدرضا علیحسینی میگوید: «یکی از همسلولیهای ماـ ساسانـ حالت بهتزده پیدا کرده بود. یعنی در اثر فشار محیط کنترلش را از دست داده بود و صاف مینشست و فقط نگاه میکرد. نه میتوانست حرف بزند، نه میتوانست غذا بخورد. حتی ادرارش را نمیتوانست نگه دارد. کلاً خودش را باخته بود و حضرت آقا غذا به دهانش میگذاشت.
گاهی اوقات در اثر فشارهای شدید محیط و شکنجهها این حالتها به افراد دست میداد. او هم اینطور شده بود، ولی با اینکه کمونیست و از نظر عقیدتی کاملاً در مقابل ما بود، ولی حضرت آقا به جزئیات زندگی او میرسید، غذا به دهانش میگذاشت، تیمارداریش میکرد، لباسش را میشست، بلندش میکرد، او را مینشاند، میخواباند. کارهایی که ما انجام نمیدادیم یا خیلی سختمان بود که انجام بدهیم؛ ولی ایشان با کمال لطف و محبت و مهربانی برای کسی که حتی خدا ناباور هم بود، این کارها را انجام میداد.
در آن شرایط حتی حرف زدن با همسلولی هم صلاح نبود. یعنی ممکن بود همسلولی برود و در بازجویی و زیر شکنجه بگوید که همسلولی من گفته مقاومت کن و این حرفها را زده. ولی ما هر بار که میخواستیم برای بازجویی برویم، ایشان زیر گوشمان آیه قرآن میخواند و «فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظا» (یوسف/64) میگفت و ترغیب بر مقاومت میکرد. در چنین شرایطی معمولاً این کار را نمیکنند، چون طرف زیر شکنجه لو میدهد که طرف مرا تشویق میکرد که مقاومت کنم و خود همان داستانی میشود.»