صبح صادق >>  مجازستان >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۰۶ آذر ۱۴۰۱ - ۱۷:۰۳  ، 
کد خبر : ۳۴۱۷۵۴

مغزهای زنگ‌زده با رنگ ابتذال

پایگاه بصیرت / گروه رسانه
این پرسش همیشه بوده که فلان کار ارزشمند و فاخر، چرا به گوشه‌ای افتاده و خریداری ندارد؛ اما در عوض کالاهای فکاهی و بی‌ارزش صف‌های طویلی از مشتری را به سمت خود کشانده است؟ به خوبی روشن است که این موضوع تنها در باب کالاهای تجاری و بازاری نیست؛ بلکه در فضاهای رسانه‌ای‌ بیشتر از هر چیز رخ نمایان کرده و بر کسی پوشیده نیست.
«میلان کوندرا» در یکی از کتاب‌هایش به پدیده‌ای اشاره می‌کند به نام «جذابیت انکارناپذیر ابتذال»! او معتقد است، بسیاری از انسان‌ها، تمایل عجیبی به موضوعات سطحی و دم‌دستی دارند؛ مضامین کلیشه‌ای، امور سطحی و نخ‌نما، سریال‌های اشک‌آور، حاشیه‌های زندگی هنرمندان، چیزهایی که با احساسات ما بازی کند و شعورمان را به بازی بگیرد!
«ابتذال» از ریشه بذل کردن است؛ به معنای بذل توجه به چیزی که در ذات، ارزش آن را ندارد. برای نمونه، شما اگر یک آفتابه را طلاکوبی کنید، کار مبتذلی کرده‌اید. برای اینکه آفتابه، آفتابه است؛ حتی اگر طلا باشد.
ابتذال در تمام دنیا هواداران فراوانی دارد. موسیقی‌های نازل، ولی پرطرفدار یا فیلم‌های کم‌ارزش هنری، ولی پرفروش. در واقع بیشتر محصولات پرفروش از یک الگوی ثابت پیروی می‌کنند و تمایل به ابتذال در مردم را هدف قرار داده و معمولاً به جز مواردی استثنا، از ارزش هنری نیز محرومند.
ابتذال همواره دو سر دارد؛ آنها که آن را تولید می‌کنند و آنها که آن‌ را مصرف می‌کنند. تا زمانی که تقاضا برای ابتذال وجود دارد، عرضه آن در جهان ادامه خواهد داشت. شاید برای مقابله با ابتذال تنها راه، پرورده کردن سلیقه جامعه باشد.
در همین راستا، نقل حکایتی از مثنوی معنوی چندان خالی از لطف نیست! مولوی داستان مردی را می‌گوید که هنگام عبور از بازار عطرفروشان، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند. یکی نبض او را می‌گرفت، دیگری گلاب بر صورت او می‌پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند؛ اما این درمان‌ها هیچ سودی نداشت. حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر بیهوش افتاده بود و همه درمانده شده بودند.
در این بین، تنها برادرش فهمید که چرا وی در بازار عطاران بیهوش شده است؛ با خود گفت: من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است! او به بوی بد عادت کرده و مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است و با استشمام بوی خوب عطرها بیهوش شده است. سپس کمی سرگین بدبویی برداشت و به بازار آمد. مردم را کنار زد و کنار برادرش نشست و آن مدفوع بد بو را جلو بینی برادر گرفت؛ چند لحظه بعد مرد دباغ به هوش آمد! 
در حقیقت این تمثیل مردمی است که به فرهنگ نازل خو گرفته و از آثار اصیل، هنر والا و فرهنگ فاخر روی برگردان‌ هستند؛ تا جایی که آنها را خسته‌کننده، سخت‌فهم یا غیرسرگرم‌کننده می‌دانند و از خواندن یک کتاب عالی، تماشای یک فیلم هنری یا گوش‌دادن به یک موسیقی اصیل، نه تنها هشیار نمی‌شوند؛ بلکه به بیهوشی عمیق رضایت می‌دهند!
نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات