چهار پنج ماه یک بار میآمد مرخصی. آن سالها تعداد کمی از خانهها تلفن داشتند. به قیمت آن روز، ۱۰۰ هزار تومان پول دادیم و خط تلفن کشیدیم. فقط برای اینکه هادی بتواند از منطقه تماس بگیرد و از حالش با خبر شویم.
خیلی وقت بود ندیده بودیمش. تلفن کرد و گفت: موقعیت منطقه خیلی حساسه و به نیروها مرخصی نمیدهند. فقط دو روز دیگه توی جابهجایی نیروها، ۲۴ ساعت در اختیارخودمون هستیم. اگه میتونید، شما بیایید اهواز. من و مرحوم حاج آقا شال و کلاه کردیم و رفتیم اهواز. از شهر با یک ماشین نظامی تا مقر نیروها، نزدیک مرز عراق، رفتیم. خوب یادم هست برای ناهار رزمندهها آبگوشت درست کرده بودند. حاج آقا هم رفت و هم سفرهشان شد، اما هرچه منتظر شدیم، هادی نیامد.
نیروها به خط مقدم اعزام شدهاند و امکان ملاقات نیست! خیلی دلم گرفت. گفتم یعنی باید دست خالی برگردیم؟ یک طلبه آنجا بود که انگار دورادور احوالات ما را زیر نظر داشت. خدا خیرش بدهد. یک نفر را فرستاد تا هادی را پیدا کند و بیاورد. عاقبت آمد. هرچند فقط به اندازه یک پرتقال خوردن کنار ما بود، اما همان هم برای ما غنیمت بود و دلتنگی چندماهه را برطرف کرد. زود بلند شد و گفت: باید برم سر پستم. دیر برسم، مسئولیت داره.
همیشه همین قدر دقیق و مقید بود. دو بار با مجروحیت از منطقه آمد، اما با اینکه در استخدام ارتش بود، حاضر نشد به بیمارستان ارتش برود. دکتر آوردیم خانه و به خرج خودمان درمانش کردیم. یک روز هم جلوی چشم ما دفترچه تعاونی ارتشش را پاره کرد! گفت: دوست ندارم به اسم من چیزی بگیرید. هرچیزی که از امکانات دولتی استفاده کنی، برات مسئولیت میآره. فردا باید به خاطرش جواب پس بدی…
روایتی از مادر شهید هادی عدالتجو
شهید هادی عدالتجو در یکم شهریور ۱۳۴۲، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمدحسن شهربانی بود و مادرش، فاطمه نام داشت. تا چهارم متوسطه در رشته مکانیک درس خواند. گروهبان یکم ارتش بود. از سوی ارتش در جبهه حضور یافت. دهم شهریور ۱۳۶۳، با سمت دیدهبان در شرهانی بر اثر اصابت گلوله به دست نیروهای عراقی شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.