صبح صادق >>  جبهه >> گزارش
تاریخ انتشار : ۰۸ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۶:۴۳  ، 
کد خبر : ۳۴۴۸۷۱

راهی که ادامه دارد

پایگاه بصیرت / مصعب یحیایی
چند روزی مانده تا سالروز شهادت. سر ظهر بود که تلفنم زنگ خورد. گوشی را برداشتم. آن طرف خط یک نفر سلام و علیکی کرد و گفت، #سردار‌ـ زیراهی بنای زیارت خانواده شهید یحیایی را دارد و قرار است تا یکی دو ساعت دیگر حرکت کنند به سمت ولایت ما. تلفنی به حاج عمو اطلاع دادم و زدم به جاده که زودتر از مهمان‌ها برسم تا شاید کمکی برسانم به حاجی و زن عمو. چند ساعت بعد سردار و همراهانش از راه رسیدند. بیست دقیقه اول با سلام و علیک و گپ و گفت گذشت. نفسی چاق کردند و از حاجی خواستند که ماوقع را شرح دهد.
یواشکی رکوردرم را فعال کردم و گذاشتم کنار دست حاجی. مطمئن بودم نه فقط من، که همه حضرات قصه را از بر هستند، لکن حکایت همان حدیث عشقی‌ است که به قول حضرت حافظ «کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است».
حاج عمو کمی جابه‌جا شد و سینه‌ای صاف کرد: «سال 1362 شهید شد. آن طور که روایت می‌کنند برای خاموش کردن سنگر تیربار دشمن پیش قدم می‌شود؛ ولی نرسیده به سنگر گلوله یا ترکشی زمین‌گیرش می‌کند. جسدش حدود ۱۸ روز روی تپه بین خط خودی و دشمن می‌ماند. تا آوردندش برای تدفین، بیست و چند روزی زمان برد. کنار مزار پدربزرگش حاج هرمز دفنش کردیم.
وصیت‌نامه‌اش البته بعد از دفن به دست‌مان رسید و الا خودش وصیت کرده بود کنار شهید تنگ ارمی دفن شود...» سرم پایین بود، ولی از صدایش می‌شد فهمید که بغض حاج عمو کم‌کم دارد غلیظ‌تر می‌شود. سی‌واندی سال گذشته، لکن پیرمرد هنوز هم وقت صحبت کردن از جوانش بغض می‌کند! چند ثانیه‌ای مکث کرد تا دلتنگی‌اش کمی فروکش کند. بعد ادامه داد: «ده سالی از شهادتش گذشته بود. شبی خواب دیدم که در حیاط خانه‌ام، فانوسی روشن می‌کنم که ناگهان صدایی لرز انداخت توی تنم. نگاه کردم. چیزی ندیدم. گفتند ماشینی که می‌خواسته بیاید داخل حیاط، خورده به در حیاط و ستون ریخته پایین. با ترس از خواب پریدم. صبح خوابم را برای عده‌ای نقل کرد‌م. کسی از جمع گفت: ما تعبیر نمی‌دانیم؛ ولی روشن کردن فانوس در غروب، یعنی روشنایی و سرسلامتی. غم به دلت راه نده حاجی... دلم کمی آرام شد. چند روزی نگذشته بود که گذرم افتاد به گلزار شهدا. گوشه‌ای از پایین مزار شهید حفره‌ای ایجاد شده بود. جوری که می‌شد داخل قبر را دید. خاک‌ها فرو رفته بودند و یکی دو تا از سنگ‌های لحد افتاده بودند داخل قبر. از چند نفری سؤال کردم و بنا شد برای بازسازی نبش قبر کنیم. جواز شرعی گرفته بودیم. به هر حال شروع کردیم به برداشتن خاک‌ها. وقت نبش قبر به برادرم گفتم شیشه‌ای گلاب بیاورد. جواب داد، «بعد از ده سال چه مانده از جسد که گلاب نیاز باشد؟!» به جسد که رسیدیم، برادرم با یکی از اهالی داخل قبر رفتند. از کفن چیزی نمانده بود؛ ولی پلاستیکی که عموماً شهدا را در آن می‌گذاشتند، سالم بود. دستش را که زیر پلاستیک برده بود تا جابه‌جایش کند با وحشت بیرون کشید. همه خشک‌شان زده بود. دست‌هایش خونی بود. سرش را بالا آورد و گفت: «جسد سالمه. بـ بـ ببینید... هنوز داره خون ازش میره...» دور قبر شلوغ شد. دو نفری پیکر شهید را دادند بالا. انگار که خواب بود. حتی پاهایش تا می‌شد. دستش هم به شکل احترام روی سینه‌اش قرار گرفت. جسد را که از قبر بالا کشیدند، مقداری خون ریخت داخل قبر. باورمان نمی‌شد. مثل اینکه خواب می‌دیدیم. حتی کسی به فکرش نرسید که از واقعه تصویری بردارد.»
دوباره سکوت کرد و اشک‌هایش را با دست پاک کرد. سردار هم گریه‌اش گرفته بود. گریه حاج عمو همه را متأثر می‌کرد. خدا خدا می‌کردم که رکوردر را درست جاگذاری کرده باشم. صدایش می‌لرزید. درست مثل رعشه دست‌هایش.
«روضه‌خوان ولایت چند برگی از قرآن را که داخل قبرستان پیدا کرده بود، با خودش آورد برای قرائت. گوشه‌ای نشست و اولین آیه‌ای را که در این صفحات بود، خواند: «وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ...»
ده سال از ماجرا گذشته بود؛ ولی پیکر عبدالنبی هنوز سالم بود. گرم و سالم. با خونی که هنوز نخشکیده بود و راهی که هنوز ادامه دارد... .
نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات