حماسهآفرینی زن و مرد نمیشناسد. شاید کمتر از حماسههای بانوان غیور ایران در هنگامه جنگ تحمیلی خوانده و شنیده باشیم؛ اما شیرزنانی بودند که بیصدا و در سکوت رسانهها و هیاهوهای شهر، نماد استقامت و ایثار شدند. یکی از این زنان سرزمینمان که نماد شهر خودشان و بلکه ایران است و در زمان حیاتش تندیسی به پاس ایثارگری و شجاعتش ساختند، خانم «فرنگیس حیدرپور» است. کتاب خاطرات «فرنگیس» اثر برگزیده جایزه کتاب سال دفاع مقدس به قلم «مهناز فتاحی» به سرگذشت و خاطرات همین زن پرداخته است؛ خاطرات زنی شجاع که در مقام دفاع توانست سرباز دشمن را اسیر کند. او در مجاهدت خود توانست نیروی دشمن را به خاک و خون بکشاند. رهبر معظم انقلاب در سفرشان به کرمانشاه، به این بانوی بزرگ اشاره کرده بودند و بر ثبت خاطراتش تأکید داشتند.
بعد از گذر ایام، مهناز فتاحی این تأکید معظمله را تحقق بخشیدند و قلم به نگارش این کتاب بردند. فتاحی در مقدمه کتابش از هدف خود برای نگارش کتاب چنین میگوید: «همیشه وقتی تندیس زنی تبر به دست را کنار پارک شیرین کرمانشاه میدیدم، با خودم فکر میکردم کاش بتوانم یک روز این زن قهرمان را از نزدیک ببینم و با او حرف بزنم. میگفتند فرنگیس در روستایی نزدیک گیلانغرب زندگی میکند و مایل نیست خاطراتش را تعریف کند. میدانستم نوشتن خاطراتش سخت خواهد بود؛ اما همیشه به نوشتنش فکر میکردم.» نتیجه تلاش شبانهروزی نویسنده به اینجا رسید که رهبرمعظم انقلاب بر این کتاب تقریظی یادداشت کردند: «بخش ناگفته و بااهمیتی از حوادث دوران دفاع را به مناسبت شرححال این بانوی شجاع و فداکار، در این کتاب میتوان دید. بانو فرنگیس دلاور با همان روحیه استوار و پرقدرت، و با زبان صادق و صمیمی یک روستایی، و با عواطف و احساسات رقیق و لطیف یک زن، با ما سخن گفته و منطقه ناشناخته و مهمی از جغرافیای جنگ تحمیلی را با جزئیاتش به ما نشان داده است. ما از روستاهای مرزی در دوران جنگ و مصائب فراوان آنان، آوارگیها، گرسنگیها و خسارتهای مادی و ویرانیها و داغ عزیزان آنها، هرگز به این وضوح و تفصیلی که در این روایت صادقانه آمده است، خبر نداشتیم؛ و نیز از فداکاری جوانان آنان که در شمار اولین شتابندگان به مقابله با دشمن مهاجم بودند. ماجرای قتل و اسارت دشمن به دست این بانوی دلاور هم که خود یک داستان مستقل و استثنایی است که نظیر آن فقط در سوسنگرد، در همان اوان، اتفاق افتاده بود. بانو فرنگیس را باید بزرگ داشت و از نویسنده کتاب ـ خانم فتاحیـ به دلیل قلم روان و شیوا و هنر مصاحبهگیری و خاطرهنویسی، باید بسیار تشکر کرد.» در بخشی از کتاب میخوانیم: «شب آرام آرام از راه میرسید. همه کنار هم، پشت صخرهها کز کرده بودیم. کسی نای حرفزدن نداشت. نمیدانستیم قرار است چه بلایی سرمان بیاید. علیمردان، داییام، پدرم و تعدادی از مردها هنوز با ما بودند. آنها هم آرام و قرار نداشتند. میخواستند برگردند ده. عدهای از زنها نگذاشتند. با یک دنیا ترس میگفتند: «اقلکم شما بمانید. ما اینجا تنها هستیم. اگر یکهو عراقیها تا اینجا جلو بیایند، دست تنها چه کنیم؟ در دل شب، صدای زنجیر تانکها و انفجار توپ و خمپاره لحظهای قطع نمیشد. از سمت گیلانغرب هم نیروهای خودمان به طرف گورسفید توپ و بمب پرتاب میکردند. آوهزین و گورسفید، شده بود خط مقدم جبهه!»