شهابالدین روی چهارپایه نشست و گفت:
ـ«اسباب زحمت، استاد! لباس ما آماده شد؟»
ـ «بله، ولی آقای مرعشی، من هرچه جستوجو کردم نتوانستم دکمه ایرانی پیدا کنم. حسب فرمایشتان که فرمودید فقط جنس ایرانی استفاده کنم، به قبا و پیراهنتان دکمه ندوختم.»
ـ «خدا خیرت بدهد، مشتی!»
ـ«آقای مرعشی، شما میتوانید یک متر قیطان بگیرید و به عیال بفرمایید برایتان چیزی شبیه دکمه درست کنند.»
لباس را زیر بغلش زد و از خرازی یک متر قیطان خرید و به خانه رفت.
شهاب دین، ص ۱۳۴