دور هم جمع شده بودند و خوش و بش میکردند. فرمانده به همراه چند نفر دیگر که اسمشان را خوب نمیدانستند، آمده بودند وضعیت بچهها را ببینند. کمکم صحبتها خودمانی شد و هر کسی از خاطراتش گفت. خاطرات خداحافظی، خاطرات خانه و لحظات جدایی و... .
مصطفی در عین سادگی برای همه چای ریخت و نشست. عباس با خنده گفت: «من که میگم رفت و آمد مصطفی رو ببینید، از همه خندهدارتره... انگار اومده سر کوچه نون بگیره، برگرده، بعد گفته حالا که از خونه اومدم بیرون، برم یه سر سوریه ببینم چه خبره... یه تیشرت و شلوار ساده و دمپایی...» همه خندیدند. مصطفی خودش بیشتر خندید. عباس ادامه داد: «همیشه بهش میگم مگه آداب سفر رفتن بلد نیستی؟ مگه لباس درست و حسابی نداری؟ چرا با این سر و وضع میای؟ نمیگی فرمانده ای، کسی میاد اینجا تو رو میبینه آدم خجالت میکشه؟ باید یه پولی جمع کنیم، رفتیم ایران یه چند دست لباس مرتب برات بخریم... اوه اوه کفش از همه مهمتره... حداقل وقتی سوار هواپیما میشی یه جوری نباشه که آدم شرمنده و خجالتزده بشه» و خندید. مصطفی همانطور که از شدت خنده اشک از چشمش سرازیر بود، گفت: «جریان داره؛ شما جریانش رو نمیدونید. تازه الان خدا رحم کرده؛ وگرنه نزدیک بود ایندفعه با دمپایی پلاستیکی بیام. یه روزگاری داشتم که نگو... .»
دلشان به همین جمعهای دوستانه گرم میشد و بیشتر با فرمانده دوستداشتنیشان حرف میزدند. همه دلتنگ خانواده بودند، اما دلشان در سوریه بیشتر آرام و قرار داشت. مصطفی نفس بلندی کشید و گفت: «والله به خدا این دفعه که میخواستم بیام به خاطر همین حرفا گفتم مثل آدم خداحافظی کنم. منم از زیر قرآن رد کنن، پشت سرم آب بریزن، با همه روبوسی کنم و ازم فیلم خداحافظی بگیرن، اومدم خونه وسایلمو برداشتم، لباس مرتب پوشیدم، گفتم خب جمع خانواده! خداحافظ من دارم میرم... همین که اومدم خداحافظی کنم و پدرم فهمید، در رو قفل کرد. هرچی اصرار کردم فایده نداشت، هرچی گفتم درو باز کن، دیدم زیر بار نمیره، برای اینکه خیالشون راحت بشه، لباس خونگی پوشیدم و خودمو زدم به بیخیالی... بعد سر بزنگاه همین که حواسشون پرت شد، پنجره رو باز کردم از لوله گاز و نردهها و هر جایی که تونستم، دستمو گرفتم از طبقه دوم خودمو رسوندم تو حیاط و فرار... جریان ما اینجوریه... هربار قاچاقی میایم.»
همه خندیدند. فرمانده با خنده دلنشینی گفت: «پس بگو من هر وقت شما رو میبینم بدون وسیله میاین اینجا، سبکبارید، فکر میکردم دفعه اول وسایلتونو آوردید که برای هر دفعه سختتون نشه، نگو قاچاقی میاین...» همه خندیدند. مصطفی گفت: «بله حاجی ما تقریباً همهمون یه جورایی قاچاقی میایم، اما تا باشه از این قاچاقا...».
خنده، جمع مدافعان بیبی را چقدر دلنشینتر کرده بود.
برگرفته از خاطرات شهید مدافع حرم «مصطفی صدرزاده»