پیش از عملیات خیبر، با شهید زینالدین و چند نفر از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقهای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد میشدیم، آقامهدی گفت: «خب، حالا به کدام مهمانخانه برویم؟!»
گفتیم: «مهمانخانهای هست بغل سپاه شوش که بچهها خیلی تعریفش را میکنند.»
رفتیم. وضو که گرفتیم، آقامهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»
بچهها هم هر چی دوست داشتند، سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز. آقامهدی همین طوری روی سجاده نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و رانندهها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهایشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است.
شاید کسانی که درک نمیکردند، توی دلشان میگفتند مردم چه بچه بازیهایی در میآورند!
خدا شاهد است که من از ذهنم نمیرود آن اشکها و گریهها و «الهی العفو» گفتنهای عاشقانه آقامهدی که دل آدم را میلرزاند.
شهید زینالدین توی حال خودش داشت میآمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهرهاش افزوده بود، با تبسمی شیرین آمد نشست کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمیشناسد.»
غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقامهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه میکردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن.... از غذاخوری که زدیم بیرون، آقامهدی گفت: «بچهها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.»
بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در مأموریتهای طولانی بود! شهید زینالدین اینچنین با نفس خودش جنگیده بود و جهاد اکبر را پشت سر گذاشته بود که در میدان جهاد اصغر این چنین رشادت و حماسه میآفرید.
به نقل از یکی از دوستان شهید مهدی زینالدین
شهید مهدی زینالدین در سال 1338 در كانون گرم خانوادهای مذهبی، متدین و از پیروان مكتب سرخ تشیع، در تهران دیده به جهان گشود. مادرش كه بانویی مأنوس با قرآن و آشنا با دین و مذهب بود، برای تربیت فرزندش كوشش فراوانی کرد تا جایی که شهید زینالدین توانست رتبه چهار کنکور تجربی را به دست بیاورد و در رشته پزشکی شیراز قبول شود؛ اما او مسائل برتر و بزرگتری را میدید که موجب شد از ادامه تحصیل منصرف شود. در جنگ هم پیشتاز بود و فرمانده لشکر علی بنابیطالب(ع). او در آبان سال 1363 به همراه برادرش مجید برای شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حركت میكنند. ماشینشان هدف شلیک آرپیجی قرار میگیرد و همان لحظه مجید شهید میشود و مهدی نیز که قصد پیاده شدن از ماشین را داشته است، تیر میخورد و شهید میشود.