در پس هیاهوی هواهای نفسانی و در سکوت شیطنتآمیز خیالها، شما را خواستم. شما که هر صفحه نفسانیتها را میشناسید و سخن همه دلها را شنیدهاید. در این سکوتها و شلوغیها شما را خواستم، همچون کویر که باران را، همچون رزمنده که شهادت را، همچون عاشق که معشوق را.
خواستن شما یک صبغه الهی است. خواستن شما باران بیدریغ محبتی است که در فراز و فرودهای زندگی بر کویر مادی و معنوی وجودم میبارد تا در کمیها و کاستیها طرح قناعت را بر دیواره زندگی بکشد و در فزونیها و دارایها نقش تواضع بر پرده وجود طرح بزند.
آقاجان! من باور دارم هر کسی در طول زندگی فقط یک بار به تمامی کسی را دوست میدارد. تمامش را. شما همان یک نفری هستید که ما به تمامه دوستش داریم. دوست داشتن شما محبتی است که نه ابتدا دارد و نه انتها. گویی در وجودمان ریشه داشته و در سالهای زندگی ریشه دوانده و رشد کرده و شاخ و برگ گرفته است. چه زیباست دوستی و محبتی که در دایره زمان نمیگنجد.