گوش دادن و نشستن پای خاطرات انسانهای بزرگمردی که تنها خودشان را نمیبینند و آسایش مردم را میخواهند، شیرین و بلکه حسرتبرانگیز است؛ مردانی که با ندای هر مظلومی پا در رکاب خدمت میگذارند و ندایشان را پاسخ میدهند. کتاب «دوباره فردوس» حکایت جالبی از همین جنس مهربانیها و دلسوزیهاست که حضور حماسی رهبر معظم انقلاب در زلزله شهر فردوس را در شهریور 1347 شرح داده است. رشادتهای بینظیری که مطمئناً نظیر آن به ندرت در کارنامه بزرگمردان نوشته شده است. ایشان همچون یک منجی در میان زلزله وحشتناک فردوس حاضر میشود و برخوردهایی بسیار شیرین با مردم آنجا میکند که مردم این شیرینیها را از یاد نمیبرند. با تدابیر سیدعلی 29 ساله (رهبر معظم انقلاب) در فردوس آشپزخانهای احداث میشود تا غذای گرم برای مردم پخته شود. آقای خامنهای خودشان گاری غذای گرم را هل میدادند و غذاها را به چادرهای مردم زلزلهزده میبردند.
رهبر معظم انقلاب بهعنوان یک روحانی مردمی و دغدغهمند، پس از اطلاع از وقوع زلزله فردوس در سال ۱۳۴۷ به این شهرستان سفر میکنند و طی حضوری دو ماهه در این شهر ضمن جمعآوری کمکهای مردمی، پایگاه امداد روحانیت را ایجاد کرده و اقدامات مهمی را در خدمترسانی به مردم زلزلهزده فردوس سامان میدهند.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «یکی دو روز اخبار زلزله میرسید مشهد. یکی دو سه روز از زلزله گذشته بود. من به ذهنم رسید که ما در مقابل این زلزله تکلیفی داریم؛ نداریم؛ میتوانیم کاری بکنیم؟ آنوقت هم صرفاً نظر به همین امداد بود. شاید مثلاً دنبالش یک فکر سیاسی نبود. لکن بهتدریج یک هویت سیاسی و یک حادثه سیاسی مهم بهنفع جریان نهضت بهوجود آمد. با بعضی از رفقا تماس گرفتیم، دیدیم آمادگی هست.
رفتیم گاراژ هیچ وسیلهای برای رفتن به فردوس نبود. یک اتوبوس از زابل آمد. گفتیم همین اتوبوس را بدهید به ما گفتند جاده فردوس گردنه دارد اتوبوس ترمز مطمئنی ندارد. گفتیم چارهای نیست. حرکت کردیم. از اطراف حرم که عبور میکردیم، یک کامیون هم پشت سر ما بود. یک طلبه با بلندگو صدا میزد:
بنیاسد فغان و غوغا کنید
برای جسم حسین، کفن مهیا کنید
این اطلاعرسانی، بازاریان را تحریک میکرد. وسایل را میآوردند و تحویل میدادند. مخصوصاً صنف بزاز، توپهای پارچه سفید را برای کفن و دفن اموات میریختند داخل همین کامیون. ماشین پر از وسایل شد.
با پسر آقای قمیـ که ما آنوقت با بیت آقای قمی ارتباطمان خیلی نزدیک بود.ـ تماس گرفتیم، چون پشتیبانی لازم بود. ما امکانش را نداشتیم.[اما] آنها داشتند. گفتند یک چیزهایی که برای زلزله[زدگان] لازم است ما فراهم میکنیم آقای مروارید حاضر شد بیاید، از کسانی که یادم است آقای مروارید بود؛ به نظرم آقای صدرزاده بود پدر همین آقای صدرزاده قاری که اواخر هم سالها تهران بود و چند سال پیش فوت کرد. ایشان هم جزءِ همین شاگردهای مرحوم آقا میرزا مهدی و این جماعت بود. ایشان هم حاضر شد بیاید. پسر آقای قمی هم آمد. ماها بودیم. من بودم و آقای طبسی و آقای هاشمینژاد بود و به نظرم آقای محامی. آقای دهشت هم شاید بود.»