قصههای تکراری هر روزم را میبینی و میخوانی و دم نمیزنی؛ این سرخترین آتشی است که بر جانم نشانه میرود. فکرش را که میکنم و به خودم که نگاه میکنم، خودم را بازندهای میبینم که دیگر نایی برای ادامه دادن و رسیدن به مقصد ندارد.
رخت باطنم گواه نداری و بیتوشگی است. گلی در باغچه قلبم نکاشتهام که نشانت دهم. در این بیابان لم یزرع قلبم که هر روز سنگتر و سختتر میشود، این را دانستهام که نیازمند باران رحمتتان هستم.
مولای من! به بیابان قلبم که نگاه کنی، سوزان و خشک و بیآب است؛ اما بیابان که فقط روز ندارد. در شب تار اگر به این بیابان لمیزرع سر بزنید، آن ستارههای محبتتان را که در آسمان قلبم چشمکپرانی میکند، میبینید. آن ستارههایی که در این کویر بیآب و بیدرخت هنوز برایتان در آن سیاهی محض میتپد.
این دل اگر زخمی دنیادوستی و خودپرستی و خودخواهی هم باشد، از لابهلای همان زخمها ستارههایی میدرخشند که نور محبت شما را فریاد میکنند. ما شما را دوست داریم و این محبت در گِل ماست، نه در حرفها و بدیهای ما.
مولاجان! دستی به این بیابان لم یزرع و سخت و سنگ بکشید، نرم میشود. محبتی کنید و ما را از این سختی رها کنید.