چقدر دوستداشتنی هستند افرادی که پای اعتقاداتشان میایستند. آنها که تاریخچه زندگیشان را به خانهها و مرکبهای چند روزه دنیا نمیفروشند. افرادی که تا پای شهادت امتحان پس میدهند تا خود را در آغوش خدا ببینند. مطمئناً آنها خریداری جز خداوند متعال ندارند. زندگی این افراد پر از درسهایی است که چراغ راه و کلید هر در بستهای است. شهید حاج احمد کاظمی از این جنس انسانهاست. مردی که طول حیاتش میتواند پهنه زندگی ما را گسترش بدهد. بنابراین، شناخت و مطالعه زندگی او ما را در رسیدن به این گستره نزدیکتر خواهد کرد. کتاب «حاج احمد» سرگذشت زندگی شهید حاج احمد کاظمی است که نویسنده در آن گذری بر گلستان ملکوتی زندگی شهید داشته و از میان هزاران گلِ خاطرات به قدر وسع چیده و لابهلای کاغذهای کتاب به یادگار گذاشته است. خط به خط کتاب به گونهای ساده و سلیس و روان نگاشته شده است که به راحتی میتوان با آن ارتباط گرفت و تا انتهای کتاب پیش رفت. فضاسازی، شخصیتپردازی، نثر و نوع روایت خاطرات، بهرهگیری از عنصر گفتوگو و... همگی به نویسنده برای رسیدن به این امر کمک کرده است. محمدحسین علیجانزاده، کتاب را در گونه زندگینامهنویسی تعریف کرده و تلاش کرده است به استانداردهای این گونه وفادار باشد. خاطرات دوران کودکی و مبارزات انقلاب شهید کاظمی، خاطرات دوران آموزشهای چریکی در سوریه و لبنان، حضور پرماجرا در کردستان، چگونگی عزیمت به جنوب و تشکیل تیپ 8 نجف اشرف، حضور در عملیاتهای گوناگون و رشادتهای این شهید بزرگوار، از جمله موضوعاتی است که نویسنده در این اثر به آنها توجه داشته است. در بخشی از کتاب میخوانیم: «بعد از آنکه نمازم را خواندم، رفتم ببینم احمد کجاست و چکار میکند. هر چه اتاقها را گشتم، خبری از احمد نبود. با خانواده همهجا را گشتیم. انگار آب شده بود رفته بود توی زمین! گمانمان رفت که عقب حاجی رفته به مسجد. از پشت شیشه بخار گرفته به حیاط نگاه میکردم تا ببینم حاجی و احمد کی برمیگردند. وقتی حاجی درِ خانه را باز کرد و توی حیاط دیدمش، سریع در را باز کردیم. هنوز بالای پلهها نرسیده، از او سؤال کردیم: «احمد کجاست؟» گفت: «احمد؟!» و ادامه داد: «دنبال من نبوده. مگه نگفتم که من یواشکی میرَم؟!» در حال صحبت بودیم که دیدیم کسی درِ خانه را میزند. به سمت در رفتیم. حاجی کلون در را کشید و در به سمت داخل باز شد. حاج یدالله انتشاری، یکی از مسجدیها بود. احمد را روی دوشش گرفته بود. گفتیم: «حاجی چطور شده؟» گفت: «احمد تو حسینیه بود. دیدم کفشاشو دزدیدن و پابرهنه داشت برمیگشت. گفتم: پسرِ کی هستی؟ گفت: پسرِ حاجیعشقعلی. من هم به پشتم گرفتمش و آوردم.»