«همانند شهید بابایی دلها را به هم نزدیک کنید؛ درون را پاک کنید؛ عمل را خالص کنید؛ برای خدا کار کنید؛ آن وقت خدای متعال برکت خواهد داد. عباس بابایی یک انسان واقعاً مؤمن و پرهیزگار و صادق بود.» کوتاه، ولی تمامکننده؛ رهبر معظم انقلاب در این چند جمله انسانی را به ما معرفی کردند که نه تنها آسمان دنیا را طی کرده بود؛ بلکه در آسمان معنوی هم پرواز کرده و به مقصود رسیده بود. او در زمین هم سیر آسمانی و معنوی خود را داشت. یکی از دوستان نزدیک شهید نقل میکند: «عباس همیشه در فکر مردم بیبضاعت بود. در فصل تابستان و زمانی که وقت خالی در برنامههای کاری خود پیدا میکرد، برای تجدید روحیه و آرامش خاطر، به سراغ کشاورزان و باغبانان پیری که ناتوان بودند و وضع مالی خوبی نداشتند، میرفت و آنان را در برداشت محصولشان یاری میکرد. زمستانها وقتی برف میبارید، پارویی برمیداشت و پشت بامهای خانههای درماندگان و کسانی را که به هر دلیل توانایی انجام کار نداشتند، پارو میکرد.» دوست دیگری میگوید: «به خاطر دارم مدتی قبل از شهادتش، در حال عبور از خیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم. او معلولی را که از هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بر دوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچهای نازک بر سر کشیده بود. من او را شناختم و با این گمان که خدای ناکرده برای بستگان حادثهای رخ داده است، پیش رفتم. سلام کردم و با شگفتی پرسیدم: چه اتفاقی افتاده عباس؟ به کجا میروی؟ او که با دیدن من غافلگیر شده بود، اندکی ایستاد و گفت: پیرمرد را برای استحمام به گرمابه میبرم. او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته است. با دیدن این صحنه، تکانی خوردم و در دل روح بلند او را تحسین کردم.»
اگر شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی را بخواهیم معرفی کنیم، باید بگوییم بزرگمردی که در مکتب حسینی(ع) پرورش یافت، مجاهدی که زهد و تقوایش بسان دریایی خروشان بود و هر لحظه از زندگیاش موجها در برداشت. مرد وارستهای که سراسر وجودش عشق و از خودگذشتگی بود. از آن زمان که خود را شناخت، کوشید تا جز در جهت خشنودی حق تعالی گام برندارد. به راستی او گمنام، اما آشنای همه بود.
گفتیم در مکتب حسینی(ع) بزرگ شد. این حقیقتی است که کسی نمیتواند بزرگ شود مگر اینکه سر تعظیم در برابر این مکتب فرود آورد. نقل است که در سالهای پر تب و تاب دفاع مقدس، سالهای خون و آتش و دود، شهید بابایی، به دیدار حضرت امام(ره) میرود و در حالی که جاذبه ملکوتی امام(ره) روح و روانش را تسخیر کرده است، خطاب به حضرت میگوید: «امام عزیز! میخواهم به گونهای که در کار جنگ خللی پیش نیاید، چند روزی به مرخصی بروم. اجازه میفرمایید؟» امام میگوید: «در بحبوحه جنگ کجا میخواهید بروید؟» بابایی جواب میدهد: «من در دهه اول محرم برای شستن استکان چای عزاداران به هیئتهای جنوب شهر میروم که مرا نمیشناسند. مرخصی را برای آن میخواهم و گوش به زنگم که بلافاصله بعد از اعلام نیاز به جنگ بازگردم.»
امام میگوید: «به یک شرط اجازه مرخصی میدهم.» بابایی جواب میدهد: «هر چه بفرمایید با جان و دل میپذیرم.» امام میگوید: «به این شرط که هنگام شستن استکانها به نیت من هم چند استکان بشویی.»
از همینرو به مناسبت سالروز شهادت این مرد بزرگ در 15 مرداد ماه 1366 خلاصهای از زندگی او را مرور میکنیم.
عباس بابایی در چهارم آذرماه ۱۳۲۹ در شهرستان قزوین متولد شد. دوره ابتدایی را در دبستان دهخدا و دوره متوسطه را در دبیرستان نظام وفای این شهر پشت سر گذاشت. هوش و ذکاوت خوبی داشت؛ از همینرو در سال ۱۳۴۸در رشته پزشکی قبول شد. اما...
علاقه او در جای دیگر سیر میکرد. در پرواز و اوج گرفتن در آسمانها؛ به همین دلیل وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی خلبانی برای تکمیل دوره آموزشی راهی آمریکا شد. یکی از هم دورهایهای بابایی میگوید که در دوران تحصیل روزی در خبرنامه پایگاه آموزشی «ریس» که هر هفته منتشر میشد، مطلبی نوشته شده بود که توجه همه دانشجویان آمریکایی و غیرآمریکایی را به خود جلب کرد. مطلب این بود: «دانشجو بابایی ساعت ۲ بعد از نیمه شب میدود تا شیطان را از خود دور کند.» من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر را از او پرسیدم. او گفت:«چند شب پیش بیخوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل «باکستر» فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه برمیگشتند. آنها از دیدن من شگفتزده شدند. کلنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد، نزد او رفتم. او گفت: در این وقت شب برای چه میدوی؟ گفتم: خوابم نمیآمد خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم. گویا توضیح و جواب من برای کلنل قانعکننده نبود. او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم: مسائلی در اطراف من میگذرد که گاهی موجب میشود شیطان با وسوسههایش مرا به طرف خودش و گناه بکشاند و در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم یا دوش آب سرد بگیریم. زن و مرد با شنیدن حرف من، تا دقایقی میخندیدند، زیرا نمیتوانستند رفتار مرا درک کنند.»
بابایی با موفقیت دوره خلبانی خود را در آمریکا گذراند و در سال ۱۳۵۱ راهی وطن شد و با درجه ستوان دومی در پایگاه هوایی دزفول لباس خدمت به تن کرد.
همان سالها بود که هواپیماهای مدرن و پیشرفته اف-۱۴ وارد نیروی هوایی شده بود؛ عباس که جزء خلبانان تراز اول و ماهر نیروی هوایی بود، برای دوره آموزشی اف-۱۴ انتخاب شد.
زمانی که مبارزات مردم ایران علیه رژیم ستمشاهی در حال اوج گرفتن بود. شهید بابایی هم بیکار ننشست و در جمع سایر کارکنان متعهد ارتش به مبارزه علیه نظام شاهنشاهی برخاست.
همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی و شکلگیری انجمنهای اسلامی در ارتش، ویژگیهای فردی و شخصیتی و تلاش مذهبی و پایبندی او به مسائل اعتقادی و مواضع دفاعی سبب شد تا بابایی به سرپرستی انجمن اسلامی پایگاه هشتم شکاری اصفهان انتخاب شود.
سال ۱۳۵۸ برای عباس، سال پرکاری بود. نابسامانیهای بسیار، القائات انحرافی و دسیسههای گروهکهای منافقین که با طرح انحلال ارتش قصد از همپاشی نیروهای مسلح را داشتند، کار را سخت کرده بود؛ اما او با بینش و درک عمیق خود و نیروهای مؤمن و انقلابی برای حفظ دستاوردهای انقلاب اسلامی از هیچ تلاشی فروگذار نکرد.
کاپیتان در دفاع مقدس
با شروع تجاوزات رژیم بعثی عراق، عباس کمکم از انجمن اسلامی فاصله گرفت و وارد عرصه دفاع مقدس شد. او با دارا بودن تعهد، ایمان و تخصص و مدیریت اسلامی، در پایگاه هوایی اصفهان چنان درخشید که مسئولان وقت نیروی هوایی در تاریخ هفتم مردادماه ۱۳۶۰ درجه او را از سروانی به درجه سرهنگ دومی و در نهم آذرماه ۱۳۶۲ ضمن ارتقا به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیاتی فرماندهی نیروی هوایی منصوب کردند. او نه تنها در صحنه رزم، بلکه در اجتماع مردمی هم فعالیتهای ارزندهای داشت و به هنگام فرماندهی پایگاه با استفاده از امكانات موجود آن، به عمران و آبادانی روستاهای مستضعفنشین حومه پایگاه و شهر اصفهان دست زد و با تأمین آب آشامیدنی و بهداشتی، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتی و آموزشی در این روستا برای مردم خدمات قابل توجهی را انجام داد.
شهادت
در هشتم اردیبهشت ماه ۱۳۶۶ به علت لیاقت و رشادتهایی که در دفاع از آرمانهای نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و سرکوب و دفع تجاوزات دشمنان انقلاب اسلامی، به درجه سرتیپی مفتخر شد؛ اما آنقدر متواضع بود که کمتر کسی او را با این درجه دیده بود.
در همان سال نامش برای سفر حج نوشته شد. همه چیز برای زیارت خانه خدا مهیا بود؛ اما ناگهان در آخرین لحظات و در فرودگاه، از رفتن به حج صرف نظر کرد. وقتی با اصرار اطرافیان مواجه شد، گفت: «کشتیهایی در خلیجفارس هستند که باید سالم از آن عبور کنند، تا امنیت برقرار نباشد، من مشکل میتوانم خودم را راضی کنم.» خانواده را فرستاد، اما خودش نرفت. در تماس تلفنی که همسرش از مکه با او داشت، گفت: «انشاءالله خودم را تا عید قربان به شما میرسانم.»
عباس به کمک همکارانش در مدت ایام حج سال ۱۳۶۶ طرحی را برای عبور سالم کشتیهای تجاری در خلیجفارس به اجرا درآورد که ماحصلش عبور امن چهل فروند کشتی غول پیکر تجارتی از تنگه خورموسی بود.
او با اینکه معاون عملیات نیروی هوایی بود، هیچ گاه خود را از صحنه نبرد جدا نمیکرد و همیشه در میدانهای جنگ حضور داشت. میگفت: «اگر پرواز نکنم، احساس ضعف خواهم کرد؛ زیرا هستی خود را در میدان جنگ میبینم.»
در پانزدهم مردادماه ۱۳۶۶ روز عید قربان با یک هواپیمای دو کابینه اف-۵ در تبریز به اتفاق سرهنگ خلبان علیمحمد نادری(خلبان کابین جلو) عهدهدار انجام آخرین مأموریت پروازی خود شد. پس از بمباران مواضع دشمن و انجام مأموریت، خود را برای رسیدن به عید قربان آماده کرد. باید به سرعت برای میهمانی و عید قربانی کردن نفس بر میگشت. هواپیما غرشکنان همچون صاعقه هوا را میشکافت و پیش میرفت. ناگهان صدای اصابت گلوله فضا را متحول کرد. «لبیک اللهم لبیک.» حاجی خود را به مسلخ عشق رساند. عباس سالها بود که نفس خود را قربانی کرده، حال نوبت به جان دادن است و رسیدن به محبوب. صدا در کابین طنینانداز است: «عباس جان، حاجی»، اما صدایی نمیآيد. هواپیما مورد اصابت گلولههای تیربار ضد هوایی قرار گرفته و گلوله حنجره عباس را پاره کرده است و عباس در روز عید قربان، در ۳۷ سالگی ذبیحالله شد. «لبیک اللهم لبیک.»