تو خودِ حیدری...
حرکت اسرا به سمت شام
مثل پیغمبری سر نیزه
وه چه دل میبری سر نیزه
باز هم از نگات میترسند
تو خود حیدری سر نیزه
همه جا من سر تو را دیدم
گاه دوری و گاه هم نزدیک
گاه پیش علیاکبر و گاه
در بر اصغری سر نیزه
چشم از روت بر نمیدارم
از سر زخم خوردهات حتی
هر چه باشد برادرم هستی
از همه برتری سر نیزه
چه نیازم به اینکه در این راه
بنشینی به روی دامانم
گرچه بالانشینی اما باز
در بر خواهری سر نیزه
بعد تو ای برادرم دیدی
کعب نیها مرا نشان کردند
خواهرت که شبیه محتضر است
تو بگو بهتری سر نیزه؟
تا سر نیزه ماه را دیدم
یاد اشک ستاره افتادم
گفتم عباس جان کجا رفتی
رفتی آب آوری سر نیزه؟
اکبر و قاسم و حبیب و زهیر
چقدر دور تو ستاره پُر است
ساقیات هم که هست کی گفته؟
که تو بییاوری سر نیزه
خطبهخوانی به پای من اما
از کنارم تکان نخور، باشد؟
تو که باشی دگر نمیترسم
سایۀ این سری سر نیزه
مهدی نظری
بزن بهادرها
نان به خون خود فرو بردند، این بزن بهادرها
اجرشان مبادا گم لای پارهآجرها
از دماغ فیل افتاد، شاهشان بر این شطرنج
مات سر فرو بردند در میان آخورها
توپشان پر از این قوم با هوار میآیند
با وطن چه خواهد کرد توپ از تهی پرها
در توهم این قوم، فتح اشتران کوه است
پنبه دانه است آری سهم خواب از اشترها
از قلندری گفتند، قلدران بیفرهنگ
تا همیشه بیرنگ است این حنای قلدرها
ای وطن چه میبینی شیرشان به سر مالان
گربهکان شاعر را غرق در تفاخرها
نسخهای نمیپیچند غیر شعر بیهوشی
منشی اجل هستند این جناب دکترها بر
حسین اگر آن روز راه کاروان بستند
میخورد ورق امروز توبه نامه حرها
محمدحسین انصارینژاد