با رؤیای لحظه آمدنت، خیابانهای انتظار را قدم میزنم. چشمهای خستهام، درد سالیان دراز سکوتت را و سالیان سرد نیامدنت را در این کوچههای مهآلود میگرید.
هفتهها میروند و میآیند و من در ثانیه ثانیه جمعهها تحلیل میروم.
جمعهها میروند و میآیند و انتظار، ققنوسی است که آتش خاکسترش را خاموشی نیست.
آه، ای دلیل بزرگ منتظران زمین، ای مسافر آمدنی، ای موعود! بگو چند روز دیگر خورشید باید غروب کند؟ چند بار دیگر باید بر شانههای کوه، برف بنشیند؟ چند جمعه دیگر باید خاکستر شود تا تو بیایی و خورشید طلوع کند، تو بیایی و بهار شود، تو بیایی و دانههای انتظارمان به بار بنشیند.
دلم گرفته است. آسمان، حرفهای نگفتنیاش را میبارد و من خیس این همه انتظار، بغض میکنم و چکه چکه فرو میریزم.
تو باید بیایی. تو میآیی تا تاریخمصرف ظلم را باطل کنی. تا عشق را، مهربانی را و عدل را بین مردمان خاکآلود پایینشهر و مردمان شیک بالاشهر، مساوی قسمت کنی. من ایمان دارم که آن روز، این شهر منتظر، شکوه آمدنت را خواهد دید.