صبح صادق >>  پرونده >> پرونده
تاریخ انتشار : ۲۹ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۳:۱۱  ، 
کد خبر : ۳۵۱۰۸۷

راز صعود

مهم‌ترین نکته یک کتاب خاطره، جامعیت خاطرات در ابعاد تاریخی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و بیان به سبک و سیاق زندگی همان منطقه زندگی است و حتی در یک گام بالاتر حکومتی که بالای سر کشور سوار است و بیان کم‌کاری‌ها و بعضاً ستمگری‌های آنان است. کتاب «آب هرگز نمی‌میرد» که به تقریظ رهبر معظم انقلاب هم درآمده، با زبان ساده و سلیس گویای همه این نکات است. نویسنده با زبان شیرین شرایط قبل از انقلاب را به خوبی تبیین می‌کند. این نویسنده جانباز، دوران ارباب رعیتی، نبود بهداشت، کمبود خورد و خوراک، بی‌سوادی و بی‌تفاوتی حکومت خودکامه و دیکتاتوری پهلوی را به خوبی به تصویر می‌کشد. در این اثر با خواندن صفحات ابتدایی به این نتیجه خواهید رسید که وقتی رهبر معظم انقلاب از قله‌ها صحبت می‌کنند، از چه جایگاهی صحبت می‌کنند. روزگار صفر بودن‌مان کی و کجا بوده و چطور به اینجا رسیده‌ایم. شاید کمتر نوجوانی بداند که روزگاری مردم در هر فصل فقط یک بار فرصت استحمام داشتند.خورد و خوراک‌شان تنها به نان خلاصه می‌شد و به سر سال نرسیده کم می‌آوردند! خبری از مدرسه و دانشگاه و سواد نبود. قلدرمآبی برخی جلودار نداشت و زورگویی و تصاحب حق و مال مردم یک امر طبیعی قلمداد می‌شد. بده و بستان‌های زیرمیزی یک امر روزمره و به نوعی جزء شغل به شمار می‌آمد و کسی هم سعی در گزارش دادن داشت، تبعید و خلع درجه می‌شد. و بعدها در دوران جنگ جوانان رشید کشورمان چه جان‌ها نثار کردند و چه رشادت‌ها رقم زدند که امروز ما در راحتی و آسودگی پای میز و کتاب و بهداشت و پیشرفت بنشینیم و آینده را بسازیم. القصه! این اثر به نوعی سند دست‌اولی است که می‌توان به آن رجوع کرد و آگاهی پر و پیمانی را دست نسل جدید داد. از طریق این قبیل کتاب‌ها می‌توان جوانان و نوجوانان را به این آگاهی رساند که وقتی رهبر معظم انقلاب از قله‌ها صحبت می‌کنند، دقیقاً از چه چیزی صحبت می‌کنند. در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «چشمم باز شد، دور و برم چند پرستار دیدم. یکی از آنها شورت پارچه‌ای آورد که با کمک او و بقیه بپوشم، ملحفه را کنار زدند، دیدم پا ندارم. روبه‌روی اتاق، فرمانده لشکر حاج علی شادمانی ایستاده بود و داشت گریه می‌کرد. هرچه فکر کردم کجا بودم و چه اتفاقی افتاده، چیزی به یاد نیاوردم. بیمارستان در بانه بود. اما امکاناتی برای درمان نداشت. چند مسکن و سرم تزریق کردند.چشمانم کمی سو گرفت، هنوز دانه‌های اشک را روی صورت فرمانده لشکر می‌دیدم که دست توی موهایم می‌کشید و دلداریم می‌داد. در بیمارستان همان پوست نیم‌بند پای چپ را با قیچی کندند و هر دو پا مثل هم از زیر زانو قطع شدند و استخوان‌ها از بالای زانوهای هر دو پا تا کشاله ران شکسته و پر از ترکش ریز. ظرف یک ساعت اتاقی که بستری بودم از همرزمان پر شد.»

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات