هر کس به طریقی زده آتش جگرت را
بیگانه جدا دوست شکسته کمرت را
افطار تو را زهر به این حال کشانده
یک کوزه سربسته زمین ریخت پرت را
یاقوت مدینه به زمرد زدی امروز
بدجور عوض کرده هلاهل اثرت را
از راه لبت رفته ز چشمت زده بیرون
یک مرتبه سوزانده همه خشک و ترت را
سرریز شد از طشت عذابی که کشیدی
خون لخته گرفتهست اگر دور و برت را
چیزی به روی طشت بینداز نبیند
زینب که میآید به سرت دردسرت را
در راه زمین خورده اگر که نرسیده
یک ذره به تأخیر بکش پس سفرت را
اصلاً به تو آرامش و لبخند نیامد
شب کرده غم کوچه و سیلی سحرت را
این در نه لگد خورده و نه اینکه شکسته
بردار ز لولای در آخر نظرت را
عمامهات افتاد ولی پیش خودت هست
صد شکر نبرده است کسی تاج سرت را
سیدپوریا هاشمی
پیامبر اعظم(ص)
از سوز تب توانی به پیکر نداشتی
فکری به غیر فاطمه در سر نداشتی
یاد خدیجه میکنی و آه میکشی
یعنی که تاب دوری همسر نداشتی
بعد از غدیر و توطئههای منافقین
دلشوره جز غریبی حیدر نداشتی
میخواستی سفارش حق علی کنی
اما چه فایده تو که یاور نداشتی
عمری برای اینکه هدایت شوند خلق
در سینه غیر یک دل مضطر نداشتی
وقتی صدای فاطمه آمد که سوختم
در عرش میشنیدی و باور نداشتی
رفتی از این دیار وَ الّا به یک نفس
تاب صدای ناله دختر نداشتی
پنجاه سال بعد مشخص شود چرا
از روی سینه جسم حسین بر نداشتی
زینب نیابتاً ز تو بوسید آن گلو
زیرا که تاب بوسه حنجر نداشتی
قاسم نعمتی
بسی آلودهام
من دست خالی آمدم، دست من و دامان تو
سرتا به پا درد و غمم، درد من و درمان تو
تو هر چه خوبی من بدم ، بیهوده بر هر در زدم
آخر به این در آمدم، باشم کنار خوان تو
من از هر دررانده ام، من رانده ی وامانده ام
یا خوانده یا نا خوانده ام ،اکنون منم مهمان تو
پای من از ره خسته شد، بال و پرم بشکسته شد
هر در به رویم بسته شد، جز درگه احسان تو
گفتم منم در می زنم، گفتی به تو سر می زنم
من هم مکرر می زنم، کو عهد و کو پیمان تو؟
سوی تو رو آورده ام، ای خم سبو آورده ام
من آبرو آورده ام، کو لطف بی پایان تو؟
حال من گوشه نشین، با گوشه ی چشمی ببین
جز سایه ی پر مهرتان، جایی ندارم جان تو
من خدمتی ننمودهام، دانم بسی آلوده ام
اما به عمری بودهام، چون خار در بستان تو
حاج علی انسانی