تنهایی را در مبارزه قطره اشکی دیدم که میخواست از گوشه چشم پدری ببارد، اما در گوش پدر خوانده بودند که تو گریه کنی بقیه چکار کنند؟! تنهایی را در مبارزه بغضی دیدم که صدا را در گوشه حنجره سد کرده بود و نمیگذاشت کلامی شنیده شود. من مبارزه را در صدای پیرمرد فلسطینی دیدم که با صدایی خشدار و دردمند میگفت: «من چهل سال کار کردم که این خانه را بسازم. از بین رفت. اما فدای فلسطین. فدای فلسطین. همه فدای فلسطین.» پیرمردی که مرد بود، پدر بود، قطره اشکی در گوشه چشم داشت و بغضی در گلو، اما در گوشش گفته بودند تو گریه کنی بقیه چکار کنند؟!
آقا جان! به حرمت این بغضها و اشکها و کلمات بیایید. بیایید تا اشکها ببارند، تا بغضها شکست شوند، تا کلمات جا مانده در سینهها زنجیره اسارت را بشکنند و فریادشان به گوش همه برسد. بیایید تا فلسطین آزاد شود که آزادی فلسطین آزادی همه است.
مولاجان! بیایید که این جهان بیشما خیلی تنهاست؛ بیایید که این زمین بیشما آفتابی ندارد. بیشما اینجا شب است و هزار سال است که شب است.